۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

آنارشيسم و آنارکوسنديکاليسم

نويسنده:  رودولف روکر
آنارشيسم جرياني در انديشه‌ي اجتماعي است، که پيروانَ‌ش، خواهانِ الغاي انحصارهاي اقتصادي‌ي جامعه، و همه‌ي نهادهاي قهرآميزِ سياسي و اجتماعي هستند. آنارشيست‌ها، به جاي نظمِ سرمايه‌داري، خواهانِ تشکيلِ اجتماعي از همه‌ي نيروهاي توليدکننده بر اساسِ کارِ تعاوني هستند، که يگانه هدفَ‌ش، رفعِ نيازهاي ضروري‌ي هريک از اعضاي اجتماع خواهد بود. آنان، به جاي ملت‌دولت‌هاي کنوني با تشکيلاتِ سياسي و بروکراتيکِ عاري از زنده‌گي‌ي‌شان، آرزوي فدراسيوني از انجمن‌هاي آزاد در سر دارند، که در تداخلِ خواسته‌هاي اقتصادي و اجتماعي، به يک‌ديگر محدود شوند، و امورِشان را با توافقِ دوجانبه و قراردادِ آزادانه به سامان رسانند.
هرکس تکاملِ اقتصادي و سياسي‌ي سيستم‌هاي اجتماعي را ژرف‌نگرانه مطالعه کند، در خواهد يافت که اين اهداف از انديشه‌هاي اوتوپيايي‌ي معدودي بدعت‌گذارِ خيال‌پرداز بر نيآمده، بل‌که نتيجه‌ي منطقي‌ي بررسي‌ي عميقِ کژي‌هاي موجودِ اچتماعي هستند، که، در هر مرحله‌ي تکاملِ وضعيتِ اجتماعي، خود را آشکارتر و ناگواراتر به نمايش مي‌گذارند. سرمايه‌داري‌ي انحصاري‌ي مدرن و دولت‌هاي تماميت‌خواه، صرفاً آخرين پرده‌هاي نمايشِ تکاملي هستند، که به هيچ پايانِ ديگري نمي‌تواند برسد.
تکاملِ بدفرجامِ سيستمِ اقتصادي‌ي امروزينِ ما، سوق‌يابنده به سوي انباشته‌گي‌ي شديدِ سرمايه‌ي اجتماع در دستانِ اقليت‌هاي خاص، و استثمارِ پاي‌دارِ توده‌هاي انبوهِ مردم، جاي را براي واکنشِ سياسي و اجتماعي باز، و حتي آن را از هر جهت ضروري ساخته. سيستمِ کنوني، منافعِ اکثريتِ جامعه‌ي انساني را، در پاي منافعِ خصوصي‌ي برخي افراد قرباني ساخته، و درنتيجه، به طورِ سيستماتيک، ارتباطِ حقيقي ميانِ انسان‌ها را از ميان برده است. مردم فراموش کرده اند که صنعت، هدفي به صرفِ خود نيست، بل‌که تنها بايد وسيله‌يي باشد، براي تضمينِ گذرانِ مادي‌ي زنده‌گي‌ي آن‌ها، و فراهم‌کردنِ فرصتِ برخورداري از فرهنگي متعالي‌تر. جايي که صنعت همه‌چيز شود، کارگر اهميتِ اخلاقي‌ي خود را از دست دهد، و انسان به هيچ شمرده شود، از اين‌جا است که قلم‌روِ استبدادِ ظالمانه‌ي اقتصادي مي‌آغازيد، و وجودَش، به اندازه‌ي هر استبدادِ سياسي‌ئي فاجعه‌بار خواهد بود. درحقيقت، استبدادِ سياسي و اقتصادي، هردو، به طورِ متقابل يک‌ديگر را تکميل مي‌کنند، و خاست‌گاهِ مشترکي دارند.
سيستمِ اجتماعي‌ي مدرنِ ما، از داخل، ارگانيسمِ اجتماعي‌ي هر کشور را به طبقاتِ متخاصم تقسيم کرده، و در خارج، حلقه‌ي اشتراکاتِ فرهنگي را، به ملت‌هاي رزم‌جو در هم شکسته است؛ هردوي طبقات و ملت‌ها، با خصومتِ بي‌پاياني با يک‌ديگر برخورد مي‌کنند، و جنگِ آشتي‌ناپذيرِشان، زنده‌گي در جامعه‌ي کنوني را پر از تنش مي‌سازد. دو جنگِ جهاني در نيم‌سده و پي‌آمدهاي‌شان، و خطرِ هميشه‌گي‌ي درگرفتنِ جنگ‌هاي جديد، که امروز دلهره را بر زنده‌گي‌ي همه‌گان چيره ساخته، تنها بعضي از دست‌آوردهاي منطقي و طبيعي‌ي چنين وضعيتِ تحمل‌ناپذيري اند، که اگر تغيير نکند، تنها به فاجعه‌يي جهاني منجر خواهد شد. حقيقتِ اجبارِ بيش‌ترِ دولت‌ها به هزينه‌ي قسمتِ بزرگي از درآمدِ سالانه‌ي‌شان در امرِ به‌اصطلاح دفاعِ ملي، و بازپرداختِ وام‌هاي جنگِ پيشين، اثباتي بر دفاع‌ناپذيري‌ي وضعيتِ امروزين است؛ بايد براي هرکسي روشن شود، امنيتي که دولت ادعاي تأمينَ‌ش براي شهروندان را دارد، بسيار هزينه‌برتر از سودِ واقعي‌ي‌ش است.
قدرتِ فزاينده‌ي بوروکراسي‌ي سياسي که از گهواره تا گور به زيستِ مردمان نظارت و رسيده‌گي مي‌کند، هرروز موانعِ بيش‌تري بر سرِ راهِ هم‌کاري‌ي آزادانه و متقابلِ مردمان برپا مي‌کند. سيستمي است که در هر لحظه آسايشِ قسمتِ بزرگي از مردم و ملت‌ها را فداي شهوتِ قدرتُ‌ثروت‌خواهي‌ي اقليتِ کوچکي مي‌سازد، و الزام دارد روابطِ سازنده‌ي اجتماعي را به هم زده، جنگي راه بياَندازد که هرکس را در برابرِ همه‌گان قرار مي‌دهد. اين سيستم تنها براي نخبه‌گان صلحي به ارمغان آورده، که امروزه تجلي‌ي کاملَ‌ش در فاشيسمِ نو و ايده‌ي دولتِ تماميت‌خواه ظاهر مي‌شود. آن‌چه امروز مي‌گذرد بسيار متفاوت از انديشه‌ي قدرتِ سلطنتِ مطلقه در سده‌هاي گذشته است، و گردآوردنِ همه‌ي فعاليت‌هاي انساني به زيرِ نظارت و کنترلِ دولت را پي مي‌گيرد. «همه براي دولت؛ همه از طريقِ دولت؛ و هيچ‌چيز مگر با نظارتِ دولتتکيه‌کلامِ الاهياتِ سياسي‌ي جديدي شده که پيوندِ نزديکي با الاهياتِ کليسايي‌ي گذشته دارد؛ آن‌گاه خدا همه‌چيز بود و انسان هيچ، در کيشِ جديد، دولت همه‌چيز است و شهروند هيچ. و همان‌گونه که عبارتِ «اراده‌ي خدا» براي مشروعيت‌بخشيدن به کاست‌هاي ممتاز به کار مي‌رفت، امروز هم در پسِ پرده‌ي خواستِ دولت، تنها منافعِ خودخواهانه‌ي آناني پنهان شده که خود را در جاي‌گاهِ رسمي‌ي تفسيرِ آن خواست و تحميلَ‌ش به مردم مي‌پندارند.
ما، در آنارشيسمِ مدرن، دو جريانِ بزرگ را به يک‌ديگر پيوند مي‌دهيم که پيش‌تر، و از هنگامِ انقلابِ فرانسه، در خردِ اروپايي تکامل يافته اند: سوسياليسم و ليبراليسم. سوسياليسمِ مدرن وقتي پديد آمد که مشاهده‌گرانِ ژرف‌بينِ زنده‌گي‌ي اجتماعي، با اطمينانِ بيش‌تر و بيش‌تري متوجه شدند که مشروطيت و تغييراتِ داده‌شده در ساختارِ حکومت هيچ‌گاه نمي‌تواند ريشه‌ي مشکلِ بزرگي که پرسشِ اجتماعي مي‌خوانيم را حل کند. انديش‌مندانِ سوسياليست به اين نتيجه رسيدند که تا زمانِ تقسيمِ مردم به طبقه‌ها، بر اساسِ مالکيت يا عدمِ مالکيتِ‌شان بر چيزهايي، صرفِ وجودِ اين طبقات هميشه مانع از پياده‌شدنِ هر سيستمِ ذهني براي جامعه‌ي آرماني خواهد شد. بدين‌ترتيب اجماعي شکل گرفت که تنها با الغاي انحصارهاي اقتصادي و برپايي‌ي مالکيتِ اشتراکي‌ي ابزارهاي توليد است، که عدالتِ اجتماعي برپايي‌پذير مي‌شود؛ آن‌گاه، جامعه، کموني حقيقي خواهد شد، و کارِ انسان‌ها، نه به خاطرِ استثمار، که براي تضمينِ خوش‌بختي‌ي همه‌گان خواهد بود. اما همان‌هنگام که سوسياليسم جمع‌آوري‌ي نيروها را آغازيد و بدل به جنبش شد، ناگهان اختلافاتي در نظرات پديدار شد، که از نايک‌ساني‌ي شرايطِ اجتماعي‌ي کشورهاي مختلف سرچشمه گرفته بود. حقيقت اين است که هر مفهومِ سياسي، از حکومتِ مذهبي تا امپراتوري و ديکتاتوري، بر قسمت‌هاي خاصي از جنبشِ سوسياليسم اثر گذاشته است.
در همين حين، دو جريانِ بزرگِ ديگرِ انديشه‌ي سياسي نيز، اثراتِ قاطعي بر تکاملِ ايده‌هاي سوسياليستي گذاشتند: ليبراليسم، که روشن‌فکرانِ برجسته‌ي کشورهاي آنگلوساکسون، و به طورِ خاص هلند و اسپانيا را، به‌شدت بر اَنگيخته بود؛ و دموکراسي‌خواهي، که روسو در قالبِ قراردادِ اجتماعي بيانَ‌ش کرده بود، و مؤثرترين چهره‌هاي‌ش را در ره‌برانِ ژاکوبين‌گري‌ي فرانسه يافته بود. انديشه‌ي اجتماعي‌ي ليبراليسم از فرد مي‌آغازيد و مي‌خواست فعاليت‌هاي دولت را به کمينه بکاهد، درمقابل، دموکراسي از مفهومِ انتزاعي‌ي جمع، به موضوع مي‌نگريست، که روسو خواستِ همه‌گاني مي‌ناميد و مي‌خواست در دولت-ملت تثبيتَ‌ش کند. ليبراليسم و دموکراسي مفاهيمِ بسيار برجسته‌ي سياسي بودند، ولي از آن‌جا که بيش‌ترِ هواخواهانِ اصلي‌ي‌شان به‌ندرت به مسائلِ اقتصادي‌ي جامعه پرداخته اند، تکاملِ وضعيتِ اقتصادي، عملاً بر خلافِ اصولِ نخستينِ هردوي دموکراسي و ليبراليسم پيش رفت. واقعيت‌هاي اقتصادِ سرمايه‌داري، هردوي دموکراسي و ليبراليسم، که به ترتيب خواهانِ برابر‌ي‌ي همه‌ي مردمانِ در پيش‌گاهِ قانون و حقِ انسان بر زنده‌گي‌ي خود بوده اند را در هم شکسته. از آن‌جا که ميليون‌ها انسان در هر کشوري ناچار اند کارِ خود را به اقليتِ کوچکِ صاحب‌کاران بفروشند، و اگر خريداري نيابند به بدترين فلاکت خواهند افتاد، آن برابري‌ي خواسته‌شده در برابرِ قانون صرفاً يک کلاه‌برداري است، چه قوانين را آناني مي‌نويسند که در جاي‌گاهِ مالکيتِ قسمتِ بزرگِ ثروتِ اجتماعي نيز هستند. اما، در همين حين، نمي‌توان حرفي از حقِ تصميمِ فرد بر سرنوشتِ خود نيز زد، چراکه آن حق، وقتي فرد مجبور باشد به خاطرِ نيازِ اقتصادي خود را تسليمِ ديگري کند، ديگر معنايي نخواهد داشت.
آنارشيسم، شبيهِ ليبراليسم، جانب‌دارِ اين ايده است که شادماني و کام‌يابي‌ي فرد بايد در همه‌ي موضوعاتِ اجتماعي معيار قرار گيرد. هم‌چنين، به‌مانندِ انديش‌مندانِ بزرگِ ليبرال، به کاهشِ هرچه‌بيش‌ترِ وظايف و اختياراتِ حکومت معتقد است. پي‌روانَ‌ش اين انديشه را به کمال رسانده، آرزوي زدودنِ هرگونه نهادِ قدرتِ سياسي از جامعه را در سر مي‌پرورانند. اگر جفرسون [۱] مفهومِ بنيادينِ ليبراليسم را بدين‌شکل بيان مي‌کند که: «به‌ترين حکومت آني است که کم‌ترين حکم‌راني را کند»، تورئو [۲]ي آنارشيست مي‌گويد: «حکومتي به‌ترين است که اصلاً حکم‌راني نکند»
آنارشيست‌ها، شبيهِ بنيان‌گذارانِ سوسياليسم، خواستارِ الغاي انحصارِ اقتصادي در هر شکل هستند، و از مالکيتِ اشتراکي‌ي زمين و همه‌ي ابزارهاي ديگرِ توليد حمايت مي‌کنند، به نحوي که امکانِ استفاده از محصولِ‌شان، بي‌تبعيض، در اختيارِ همه‌گان باشد؛ چراکه آزادي‌ي خصوصي و اجتماعي، تنها بر پايه‌ي شرايطِ برابرِ اقتصادي براي همه‌گان دست‌رسي‌پذير است. داخلِ خودِ جنبشِ سوسياليسم، ديدگاهِ آنارشيست‌ها اين است که مبارزه عليهِ سرمايه‌داري، بايد هم‌زمان مبارزه‌يي بر عليهِ همه‌ي نهادهاي قهري‌ي قدرتِ سياسي نيز باشد، چراکه در طولِ تاريخ، استثمارِ اقتصادي، هميشه دست‌دردستِ ستمِ سياسي و اجتماعي حرکت کرده است. استثمارِ انسان به دستِ انسان، و سلطه‌ي انسان بر انسان، جداناشدني و شرطِ يک‌ديگر هستند.
تاوقتي جامعه به دو گروِهِ متخاصمِ دارا و ندار تقسيم شده باشد، نگه‌داري‌ي دولت براي اقليتِ دارا ضروري خواهد بود، تا بتواند از امتيازاتِ خويش مراقبت کند. هنگامي که اين وضعيتِ نابرابري‌ي اجتماعي جاي خود را به نظمِ برتري براي جامعه دهد، که هيچ حقِ خاصي به رسميت نخواهد شناخت، حکم‌راني بر مردم نيز جاي خود را به مديريتِ امورِ اقتصادي و اجتماعي خواهد داد؛ به زبانِ سنت سيمون [۳] بگوييم« «زماني خواهد رسيد که هنرِ حکم‌راني ناپديد خواهد شد. هنرِ تازه‌يي جاي آن را خواهد گرفت، هنرِ مديريت و پيش‌بردِ امور». با توجه به اين امر، آنارشيسم را مي‌توان نوعي سوسياليسمِ داوطلبانه پنداشت.
تلقي‌ي آنارشيستي، اين نظريه‌ي کارل مارکس و پي‌روانَ‌ش را نيز رد مي‌کند، که دولت، به شکلِ ديکتاتوري‌ي پرولتاريا، مرحله‌ي انتقالي‌ي لازمي براي رسيدن به اجتماعي بي‌طبقه است، و اين دولت، پس از پايانِ مبارزاتِ طبقاتي و زدودنِ خودِ طبقات، خود را الغا کرده و از صحنه‌ي روزگار ناپديد خواهد شد. اين نظريه، درباره‌ي طبيعتِ حقيقي‌ي دولت و اهميتي که عاملِ قدرتِ سياسي در تاريخ بازي کرده، پاک به خطا مي‌رود؛ به بررسي‌ي ماترياليسمِ اقتصادي بسنده کرده، و قدرتِ سياسي و شکلَ‌ش را، تنها حاصلِ منطقي‌ي شيوه‌ي توليدِ هر دوران مي‌پندارد. اين نظريه دولت و ديگر شکل‌هاي نهادهاي جامعه را، «روبناي سياسي و قضايي، بر پايه‌ي زيربناي اقتصادي» به حساب آورده، و مي‌پندارد کليدِ هر فرآيندِ تاريخي را يافته است. درحقيقت هر قسمتي از تاريخ به‌خوبي هزاران مثال ارائه مي‌کند که چه‌گونه حکومت و سياست‌هاي زورمدارانه‌ئَ‌ش پيش‌رفتِ اقتصادي‌ي کشوري را به تأخير انداخته اند.
اسپانيا، پيش از برآمدنِ سلطنتِ مطلقه‌ي کليسايي، پيش‌رفته‌ترين کشورِ اروپا بود و در بيش‌ترِ زمينه‌هاي توليدِ اقتصادي، رتبه‌ي نخست را داشت. اما سده‌يي پس از برپايي‌ي سلطنتِ مطلقه‌ي مسيحي، بيش‌ترِ صنايعَ‌ش ناپديد شده، و آن‌چه باقي بود، بدترين وضعيتِ ممکن را داشت. کارگران، در بيش‌ترِ صنايع، به بدوي‌ترين روش‌هاي توليد باز گشته بودند. کشاورزي فرو پايشده بود، کانال‌ها و راه‌آبه‌ها تخريب مي‌شدند، و مناطقِ پهناوري از خاکِ کشور به بيابان بدل شده بود. شاهنشاهي‌ي مطلقه، در اروپا، با «فرامينِ اقتصادي»ي احمقانه و «قانون‌گذاري‌ي صنعتي»ي‌ش، که کوچک‌ترين انحرافي از شيوه‌هاي ازپيش‌تعريف‌شده‌ي توليد را به‌سختي مجازات مي‌کرد، و اجازه‌ي هيچ ابداع و ابتکاري نمي‌داد، براي سده‌ها جلوي پيش‌رفتِ صنعتي در کشورهاي اروپايي را گرفته بود، و نمي‌گذاشت اقتصاد به شکلِ طبيعي رشد کند. و حتي امروز و پس از تجربه‌ي وحشت‌ناکِ دو جنگِ جهاني، خطِ مشي قدرت‌خواهانه‌ي دولت‌ملت‌هاي بزرگ‌تر، بزرگ‌ترين مانعِ بازسازي‌ي اقتصادِ اروپا است.
در روسيه، که ديکتاتوري‌ي به‌اِصطلاح پرولتاريا به واقعيت بدل شده، قدرت‌طلبي‌ي حزبي خاص جلوي هرگونه تجديدِ سازمانِ سيستمِ اقتصادي را گرفته، و کشور را به سرمايه‌داري‌ي دولتي بدل کرده. ديکتاتوري‌ي پرولتاريا، که هدفِ نهايي‌ي‌ش مي‌بايد اجراي گذاري برگشت‌ناپذير به سوسياليسمِ واقعي باشد، امروز به استبدادي وحشت‌ناک و استعماري جديد بدل شده، که راهِ حکومت‌هاي فاشيست ادامه مي‌دهد. ادعاي نياز به ادامه‌ي وجودِ دولت تا زماني که جامعه هنوز به طبقاتِ متخاصم تقسيم شده، در روشنايي‌ي تجاربِ تاريخي، لطيفه‌يي بي‌مزه بيش نيست.
هر شکلي از قدرتِ سياسي، براي تضمينِ وجودِ خود، نوعِ خاصي از برده‌گي‌ي انسان‌ها را در بر دارد. در خارج، در ارتباط با کشورهاي ديگر، براي توجيهِ وجودَش بايد نوعي خصومتِ مصنوعي ايجاد کرده، ديگران را به شکلِ «دشمن» به نمايش بگذارد؛ هم‌چنين در داخل، تقسيمِ مردم به طبقات، رتبه‌ها و کاست‌ها شرطِ ضروري‌ي بقاي آن است. رشدِ بوروکراسي‌ي بلشويک در روسيه، تحتِ نامِ ديکتاتوري‌ي پرولتاريا (که هيچ‌گاه چيزي نبوده جز ديکتاتوري‌ي محفلي کوچک بر پرولتاريا و همه‌ي مردمِ روسيه) صرفاً مثالِ ديگري از تجربه‌يي تاريخي است که بارها و بارها خود را تکرار کرده. اين طبقه‌ي حاکم، که امروز به‌سرعت به سوي اشرافيت پيش مي‌رود، به همان روشني که طبقات و کاست‌هاي حاکمِ هر کشورِ ديگري از مردم و توده‌ها جدا يند، از مردمِ و کارگرانِ روسيه دور شده است. اين وضعيت هنگامي تحمل‌ناپذيرتر مي‌شود که حکومتي مستبد، حقِ طبقاتِ پايين براي شکايت از اوضاعِ موجود را انکار کند، و هر اعتراض‌کننده‌يي را در خطرِ ازدست‌دادنِ جان قرار دهد.
ولي برابري‌ي اقتصادي، حتي اگر بسيار بيش از آني باشد که در روسيه وجود دارد، نخواهد توانست تضميني بر عليهِ بي‌دادِ سياسي و اجتماعي باشد. برابري‌ي اقتصادي، به‌تنهايي، آزادي‌ي اجتماعي نيست. دقيقاً همين نکته است که هيچ‌يک از سوسياليست‌هاي تمرکزگرا هيچ‌گاه خوب متوجه نشدند. در زندان، در صومعه يا پادگان، برابري‌ي اقتصادي، به طورِ کامل حاکم است، چه به همه‌ي افراد، مسکنِ يک‌سان، غذاي يک‌سان، لباس‌هاي يک‌سان و کارهاي يک‌ساني اختصاص داده شده. دولتِ باستاني‌ي اينکاها در پرو و دولتِ يسوعيون در پاراگوئه نيز امکاناتِ اقتصادي‌ي يک‌ساني براي همه‌ي ساکنين تدارک ديده بودند، ولي با اين وجود، پليدترينِ استبدادها را حاکم، و انسان‌ها را بدل به ماشين‌هايي ساخته بودند که بي‌اَراده، در خدمتِ تصميم‌هاي قدرت‌مندان باشند. بي‌دليل نبود که پرودون «سوسياليسم» بدونِ آزادي را بدتر از برده‌گي مي‌ديد. انگيزه‌ي عدالتِ اجتماعي، تنها هنگامي مي‌تواند به‌درستي شکل گرفته و اثرگذار شود، که حسِ آزادي‌خواهي و مسئوليت‌پذيري در انسان رشدِ کافي يافته باشد. به کلامِ ديگر، سوسياليسم، يا بايد آزادانه و داوطلبانه پذيرفته شود، يا اصلاً وجود نداشته باشد. در بازشناسي‌ي اين حقيقت، به ايده‌ي ژرف و نابِ آنارشيسم مي‌رسيم.
نهادها همان نقشي را در زنده‌ي جامعه ايفا مي‌کنند که اندام‌هاي فيزيکي براي گياهان و جانوران انجام مي‌دهند؛ آن‌ها اندام‌هاي بدنِ جامعه اند. اندام‌ها به دل‌خواهِ خود رشد نمي‌کنند، بل‌که براي برآوردنِ بعضي نيازهاي مشخص در خدمتِ بدن هستند. تغييرِ شرايطِ زنده‌گي، باعثِ ساخته‌شدنِ اندام‌هاي متفاوت مي‌شود. اما يک اندام، هميشه وظيفه‌ي مشخصي که به خاطرَش تکامل يافته، يا وظيفه‌ي مشابهي را به انجام مي‌رساند. و به محضِ آن‌که آن کارکرد ديگر براي ارگانيسم لازم نباشد، از ميان رفته، يا بدل به اندامي زائد و ناکارآمد مي‌شود.
همين براي نهادهاي اجتماعي هم صادق است. آن‌ها هم به دل‌خواه پديد نمي‌آيند، بل‌که براي رفعِ بعضي نيازهاي مشخصِ اجتماع تشکيل مي‌شوند. اين‌طور بود که وقتي تقسيمِ طبقاتي و امتيازاتِ اقتصادي‌ي جديد، بيش‌اَزپيش در چارچوبِ نظامِ اجتماعي‌ي پيشين انگشت‌نما مي‌شدند، دولت‌مدرن شکل گرفت. طبقاتِ تازه‌شکل‌گرفته به ابزارِ قدرتِ سياسي نياز داشتند تا از امتيازاتِ اقتصادي و اجتماعي‌ي خود بر توده‌هاي مردمِ کشور محافظت کنند. بدين‌ترتيب شرايطِ اجتماعي‌ي مناسب براي تکاملِ دولتِ مدرن، به عنوانِ اندامِ قدرتِ سياسي، براي مقهورساختنِ گروه‌هاي مستقلِ مردم و کنترلِ‌شان شکل گرفت: دليلِ ذاتي‌ي وجودِ آن همين است. شکل‌هاي ظاهري‌ي آن در طولِ تکاملِ تاريخي‌ي‌ش ديگرگون شده، ولي کارکردَش هميشه همان مانده است. آنان مدام تابعيتِ فعاليت‌هاي مردمانِ اجتماع از آن را افزاييده، و به حوزه‌هاي جديد نيز گسترشَ‌ش داده اند. و درست همان‌طور که نمي‌توان کارکردِ اندامي زيستي را به‌دل‌خواه تغيير داد، به عنوانِ مثال، هيچ‌کس نمي‌تواند با چشمانَ‌ش بشنود يا با گوش‌هاي‌ش ببيند، همين‌طور هم ممکن نيست کسي بتواند براي خوش‌آيندَش اندامِ ستمِ اجتماعي را به ابزاري براي آزادسازي‌ي ستم‌ديده‌گان بدل سازد.
آنارشيسم به هيچ وجه راهِ حلِ انحصاري‌ي همه‌ي مشکلاتِ بشري نيست، اتوپيايي هم درباره‌ي نظمِ بي‌نقصِ اجتماعي (چنان‌چه گاهي گفته مي‌شود) نيست، چراکه، در اصولِ خود، همه‌ي مفاهيم و برنامه‌هاي مطلق را رد مي‌کند. به هيچ حقيقتِ مطلق يا هدفي نهايي براي پيش‌رفتِ انسان باور ندارد، بل‌که به کمال‌پذيري‌ي بي‌پايانِ الگوهاي اجتماعي و شرايطِ زيستِ انسان معتقد است، که هميشه در کوشش براي به‌ترشدن هستند، و هيچ‌کس نمي‌تواند هيچ پايانه يا هدفِ مشخصي براي‌شان تعريف کند. خطرناک‌‌ترين شکلِ قدرت درست هماني است که بکوشد گوناگوني‌ي شکل‌هاي زنده‌گي‌ي اجتماعي را از ميان برده، با معيارهاي خاصي تطبيق دهد. هرچه هوادارنَ‌ش خود را قوي‌تر بپندارند، هرچه حوزه‌هاي بيش‌تري از اجتماع را تحتِ خدمتِ خود بگيرند، اثرِشان بر عملِ همه‌ي نيروهاي مولدِ فرهنگي فلج‌کننده‌تر خواهد بود، و بر پيش‌رفتِ اجتماعي و فکري‌ي مردم، پيش‌گيرانه‌تر و انحراف‌زاتر. اين غلبه‌ي کاملِ ماشينِ سياسي بر انديشه و بدنِ انسان‌ها، و دل‌خواه‌سازي‌ي افکار، احساسات و رفتارِشان، مطابقِ قوانينِ استقراريافته‌ي حاکمان، درنهايت مرگِ فرهنگ و انديشه را در پي خواهد داشت.
آنارشيسم تنها به درستي‌ي نسبي‌ي ايده‌ها، نهادها و شرايطِ اجتماعي باور دارد. بنابراين سيستمِ اجتماعي‌ي بسته و ثابتي نيست، بل‌که بيش‌تر گرايشي در تاريخِ تکاملِ انسان است، که در تقابل با قيموميتِ فکري‌ي همه‌ي روحانيون و نهادهاي سياسي، براي آزادي‌ي بي‌مانعُ‌محدوديتِ همه‌ي افراد و نيروهاي اجتماعي مي‌کوشد. حتي آزادي هم، يک نسبت است، نه مفهومي مطلق، چه پيوسته مي‌کوشد قلمروِ خود را گسترش داده، شرايطِ بيش‌تري را بپوشاند. براي آنارشيسم، آزادي نه مفهومي انتزاعي و فلسفي، بل‌که چيزي امکان‌پذير است، که به هر انساني فرصت مي‌دهد همه‌ي ظرفيت‌ها و استعدادهايي که طبيعت بدو اهدا کرده را، به منسه‌ي ظهور گذاشته، در اختيارِ جامعه قرار دهد. قيموميتِ سياسي و کليسايي، هرچه کم‌تر در تکاملِ طبيعي‌ي انسان مداخله کنند، شخصيتِ افراد کارآمدتر و موزون‌تر شده، سطحِ فرهنگِ جامعه بالاتر خواهد رفت. به همين خاطر است که همه‌ي دوران‌هاي درخششِ فرهنگي، در طولِ تاريخ، در دوره‌هاي ضعفِ سياسي رخ داده اند، چه سيستم‌هاي سياسي هميشه مي‌خواستند به جاي آن‌که اندامي براي خدمت به جامعه باشند، آن را بدل به ماشيني تحتِ فرمانِ خود سازند. دولت و فرهنگ آشتي‌ناپذير اند. نيچه، که آنارشيست نبود، اين مفهوم را به‌روشني در نوشته‌ئَ‌ش آورده که «درنهايت هيچ‌کس نمي‌تواند بيش از آن‌چه دارد خرج کند. اين براي افراد صادق است، براي ملت‌ها هم صادق است. اگر کسي خود را وقفِ چيزي کند (قدرت، سياست، هم‌سرداري، تجارت، يا امورِ نظامي)، اگر کسي چنان انديشه، اشتياق و اراده‌ي خود را صرفِ چيزي کند که خودِ حقيقي‌ي‌ش، گرداگردِ آن چيز شکل گيرد، ديگر نخواهد توانست به کارِ ديگري بپردازد. فرهنگ و دولت (اجازه ندهيد هيچ‌کس در اين باره ترديد کند) دشمنِ يک‌ديگر اند: دولتِ فرهنگي صرفاً تخيلي مدرن است. کسي که در يکي بزييد، اين را به قيمتِ ديگري به دست آورده. همه‌ي دوران‌هاي درخشانِ فرهنگي، دوره‌هاي زوالِ سياسي هستند. هرچه به مفهومِ فرهنگي مهم باشد، غيرِسياسي است، حتي ضدِسياسي است».
جايي که اثرِ قدرتِ سياسي بر نيروهاي ابداع‌گرِ جامعه به کمينه کاهيده شده باشد، فرهنگ به بيش‌ترين رونق مي‌رسد، چه فرمان‌روايي‌ي سياسي هميشه خواهانِ يک‌نواختي است، و مي‌خواهد هر جنبه‌يي از زنده‌گي‌ي اجتماعي را تحتِ قيموميتِ خويش بگيرد. و، در اين بين، قدرتِ سياسي، در تناقضي گريزناپذير با انگيزه‌هاي آفريننده‌يي قرار مي‌گيرد که بايد فرهنگ را تکامل بخشند، و براي‌شان آزادي‌ي بيان، تکثر، و تغييرِ مدامِ چيزها، درست همان‌قدر ضروري است که ساخت‌هاي صلب و تساهل‌ناپذير، قوانينِ مرده، و توقيفِ شديدِ انديشه‌ي نوگرا، براي حفاظت از قدرتِ سياسي. هر کارِ موفقي، انگيزاننده‌ي تلاش براي تکاملِ بيش‌تر و انديشه‌ي عميق‌تر است؛ هر شکلِ جديدي، منادي‌ي امکاناتِ جديدِ پيش‌رفت است. اما قدرت هميشه مي‌کوشد چيزها را همان‌طور که هستند، لنگراَنداخته، نگاه دارد. اين هميشه دليلِ همه‌ي انقلاب‌ها در طولِ تاريخ بوده است. کارکردِ قدرت هميشه مخرب است، هميشه مي‌خواهد يوغِ قوانينَ‌ش را به گردنِ هر چيزِ زنده‌يي در جامعه بياَندازد. از لحاظِ انديشه، آن‌چه مي‌گويد تعصبِ مرده است، و ظهورِ فيزيکي‌ي‌ش زورمداري‌ي حيوان‌صفت. و اين کندذهني، تمبرِ خود را بر نماينده‌گانَ‌ش نيز مي‌زند، و معمولاً احمق و وحشي نشانِ‌شان مي‌دهد، حتي اگر پيش از ورود به قدرت، داراي به‌ترين استعدادها و مبتکرترينِ قرايح بوده باشند. کسي که تمامِ جهد و کوششَ‌ش، تحميلِ نظمي ماشيني به همه‌چيز باشد، درنهايت خودَش هم به يک ماشين بدل مي‌شود، و همه‌ي احساساتِ انساني را از کف مي‌دهد.
به خاطرِ همين طرزِ فهم بوده که آنارشيسمِ مدرن زاده شده، و نيروي اخلاقي‌ي خود را جمع کرد. تنها آزادي مي‌تواند الهام‌بخشِ انسان براي کارهاي بزرگ باشد و سببِ پيش‌رفت‌هاي فکري و اجتماعي شود. هنرِ حکومت بر مردم هيچ‌گاه شباهتي به هنرِ آموزشِ آنان و انگيختنِ‌شان به شکل‌دهي‌ي به‌ترِ زنده‌گي‌شان نداشته. اجبارِ افسُرَنده‌يي که حکومت تحميل مي‌کند، تنها مشقِ نظامي‌ي عاري از حياتي است، که هرگونه ابتکاري را، همان هنگامِ تولد مي‌کشد، و به جاي انسان‌هاي آزاد، سوژه بار مي‌آورد. آزادي گوهرِ زنده‌گي است، نيروي پيش‌برنده‌ي هر تکاملي در انديشه و اجتماع است، سازنده‌ي هر چشم‌اَندازِ جديدِ پيشِ روي بشر است. آزادسازي‌ي انسان از استثمارِ اقتصادي و ستمِ سياسي، اجتماعي و فکري، که در فلسفه‌ي آنارشيسم به متعالي‌ترين شکلي متجلي است، نخستين پيش‌نيازِ تکامل به فرهنگِ اجتماعي‌ي برتر و انسانيتي جديد است

0 نظرات:

ارسال یک نظر