۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

آنارشیسم

نویسنده : مصطفی رحیمی 
منبع :مجله اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی ، خرداد و تیر 1380 - شماره 165

شاید به جرأت بتوان گفت که هیچ مکتبی-جز لیبرالیسم-همچون آنارشیسم در ایران مورد سوء تعبیر و تهمت و ناسزا قرار نگرفته است.دولتها و مجلسیان آن را مترادف اغتشاش کامل دانسته‏اند و طرفه آن که برخی از اندیشمندان نیز با آنان همصدا شده‏اند.در مارکسیسم این واژه متضمّن همین‏ معنی است.در حالی که آنارشیسم در اصل‏ نفی کنندهء هر گونه«قدرت»است و چون بسیاری از نویسندگان نیز،چه آشنا و چه غیر آشنا با سیاست، مخالف قدرت‏اند،از طرف مارکسیستها طرفدار بی‏نظمی و آشوب قلمداد شده‏اند؛چنان که سالها پیش در ایران جزوه‏ای برای معرّفی ایبسن معروف‏ منتشر شد با عنوان«ایبسن آشوب طلب»!در حالی‏ که این هنرمند فقط با قدرت یافتن حکومت مخالف‏ بوده است.بخشی از بار این گناه به دوش خود آنارشیستها هم هست زیرا متوجّه تناقضی بزرگ در کار خود نیستند:از طرفی خواهان«ساختن‏ نظمی نو و خردپذیر براساس آزادی و همبستگی» هستند و از طرف دیگر مدیحه سرای«بزرگترین‏ بنای عظیم بی‏نظمی و بی‏سازمانی،در حدّ اعلای‏ خود،فراسوی آن جهش غول آسای انقلابی».1 البتّه این نظر کسانی چون پرودن و یاکونین است که‏ به‏پی‏ریزی طرح فلسفی آثارشیسم پرداخته‏اند، وگرنه بسیاری از شاعران فقط مخالف هر گونه‏ وجود قدرت‏اند و بس.مثلا تولستوی جزء آثارشیستهاست ولی مطلقا با آشوب و انقلاب‏ میانه‏ای ندارد.
در واقع آنارشیستها در قلمرو آزادی افراط می‏کنند و پرودن و باکونین،افزون بر آن در تواناییهای انقلاب حدّی نمی‏شناسند و هر نوع‏ دولت را شرّ مطلق می‏دانند که نظری افراطی‏ است.
اصول واژهء یونانی آنارشیسم به معنای«بدون‏ حاکم»است.2برخی از منتقدان،آنارشیسم را چنین تعریف کرده‏اند: یک نظام اندیشهء اجتماعی که هدفش ایجاد دگرگونیهای اساسی در ساختمان جامعه و بویژه جایگزین کردن حکومت اقتدارگر با یکی از اشکال تعاون غیر حکومتی میان افراد آزاد است.و همین نکته عنصر مشترکی‏ است که همهء اشکال آنارشیسم را به هم‏ می‏پیوندد.3
اشکال کار در آنجاست که بعضی از آنان این‏ «دگرگونی اساسی»را فقط کار انقلابی ویرانگر می‏دانند و از آن بالاتر ویرانگری را«آفرینندگی» می‏شناسند.4دوم آن که به نظر اینان ایجاد هر گونه‏ نظام«تعاونی»-حتّی برای ادارهء اشیاء-همان‏ حکومت خواهد بود.مخصوصا که توجّه کنیم اگر در آینده‏ای بسیار دور،ارتش و پلیس و دادگستری‏ به سبب اعتلای معجز اسای فرهنگ زائد تلقی‏ شود و منحل گردد باز هم اداره‏ای برای تنظیم کار فرهنگ و بهداشت و نظایر آن لازم خواهد بود و نیز سازمانی برای گرفتن«عوارض»(نام دیگر مالیات) به منظور حلّ و فصل کارهای جامعه و همین عبارت‏ خواهد بود از«تنظیم امور آدمیان»و چه کسی‏ نمی‏داند که هر گاه سخن از تنظیم امور به میان آید، این کار،دست کم،مستلزم حدّاقل محدودیّت و «فشار»است و اعمال این محدودیّت یعنی حکومت‏ بر آدمیان.
شاید همین معنی است که وودکاک آن را «عقب نشینی در امتداد خطوط ساده گردانی» می‏نامد.هانری آروون‏ که کتابی ارزنده  دربارهء این‏ مکتب پرداخته،منابع آنارشیسم را دو مکتب‏ می‏داند:مکتب اصالت فرد فرانسه و ایدئالیسم‏ مطلق آلمان. بنا به عقاید مکتب اصالت فرد،بشر حقوقی‏ جاویدان و از او جدایی ناپذیر دارد که مقدّم بر گونه‏ سازمان سیاسی است.
به اعتقاد بنیادگذاران این مکتب،در آدمی دو غریزهء متضاد وجود دارد:غریزهء حبّ ذات که کار را به سودجویی می‏کشاند و غریزهء اجتماعی که‏ لازمه‏اش غیر دوستی است.امّا سود جویی بر نوع دوستی چیره گردیده و در نتیجه به گفتهء هابز، انسان گرگ انسان شده است(علل این امر کاملا توضیح داده نمی‏شود).در نتیجه،بشر برای رفع‏ این مشکل به تشکیل دولت اقدام کرده است. بنابر این رسالت دولت تأمین و حفظ آزادیهای فردی‏ است.
این فلسفه مبانی دولت را درست تشخیص نمی‏دهد.دولت،اگرمانعی را بر سر راهش نباشد، نابود کنندهء آزادیهای فردی است نه حافظ آن.از این رو آنارشیسم به مبدأ بازمی‏گردد و دشمنی‏ مطلق خود را با دولت اعلام می‏دارد. امّا ایدئالیسم آلمان که در آنارشیسم تأثیر بیشتری داشته،با هگل به اوج خود می‏رسد.هستهء اصلی اندیشهء هگل عبارت از این است که جهان‏ عینی چیزی جز  آفریدهء«روح»یا«ایده»نیست؛و عین و ذهن که جدا از هم به نظر می‏رسند سرانجام‏ در درون«ایده»به وحدت می‏رسند.این ایدهء مطلق‏ چیست؟چیزی است که در نتیجهء آگاهی یافتن‏ تدریجی روحهای فانی تحقّق می‏یابد.ولی این‏ نظر مورد قبول همهء شارحان فلسفهء هگل نیست. اینان ایدهء هگلی را چیزی برتر از تعالی روحهای‏ فردی می‏دانند.
خود هگل میان این تعالی و«آنچه هست» نوعی موازنه ایجاد می‏کند ولی پس از مرگ او نزاع‏ میان طرفداران«حضور شیئی در خود»و«استعلا و عروج شیئی از خود»آغاز می‏گردد که به سود جناح اوّل خاتمه می‏یابد.این ایدهء مطلق،نزد فویر باخ به مطلق شدن پرولتاریا،ولی در فلسفهء مارکس به مطلق شدن پرولتاریا،ولی در فلسفهء مارکس به مطلق انسان تبدیل می‏گردد که به سود جناح اوّل خاتمه می‏یابد.این ایدهء مطلق،نزد فویرباخ به مطلق انسان تبدیل می‏گردد و در فلسفهء مارکس به مطلق شدن پرولتاریا،ولی در فلسفی‏ اشتیرنر-چنان که خواهیم دید-این امر مطلق به‏ «من»اصیل و«یگانه»تغییر صورت می‏دهد؛سپس‏ در فلسفهء پروردن و باکونین این«من یگانه»برضدّ همهء«ا خود بیگانگی‏ها»به معارضه برمی‏خیزد. مهمترین عامل زا خود بیگانگی‏ها از نظر این‏ مکتب،دولت است که آنارشیسم را به خوبی نشان می‏دهد. کدام به راه درست می‏روند؟هیچ کدام،امّا اینقدر هست که«خطّی که هگل را به فویر باخ و سپس به‏ اشتیرنر و بعد کونین می‏پیوندند نیست.حتّی‏ به نظر می‏رسد که از نظر وفاداری به نظام(سیستم) باید تقدّم را از آنارشیسم دانست».سرانجام،هم مارکسیسم و هم آنارشیسم‏ تحت تأثیر مسیحیّت هستند که این نکته را نشان‏ خواهیم داد.
گادوین‏9(1836-1756)
گادوین تفکّر اجتماعی خود را از سال 1783 آغاز می‏کند.از این رو،وی هم تحت تأثیر فراوان‏ فلسفهء قرن هیجدهم قرار دارد و برای خود جایگاهی والا-و گاه مبالغه آًّیز-قائل است،و هم‏ پرورش یافتهء قرن نوزدهم است و با اثر پذیرفتن از شور و غلیان این قرن از نظری به آنارشیستها نزدیک‏ می‏شود.وی پنج سالی کشیش بود و سپس متوجّه‏ لزوم اصلاحات اجتماعی گردید.مشهوترین‏ کتاب او«تحقیقاتی دربارهء عدالت سیاسی»نام‏ دراد.طرفدرا«لیبرالیسمی بر اساس موازین مطلق‏ خرد»است،با توجّه به این که وجود«هرگونه‏ دولتی،هر چند بهترین دولت»را«شرّ مجسم» می‏داند.مخالف مالتوس است و به«پیشرفت‏ نامحدود انسان»اعتماد دارد.گذشته از اعتقاد به‏ خرد آدمی،ستایشگر مطلق علم است تا آنجا که‏ می‏نویسد:«علم چه بسا راز جاودانگی را کشف‏ کند».10
گاودین مانند بسیاری از اندیشمندان‏ آزادی طلب پس از خود جامعه را پدیده‏ای می‏داند که«به طور طبیعی رشد می‏یابد و می‏تواند کاملا آزاد از قید حکومت عمل کند».11معتقد است که‏ «حکومت،این ماشین بی‏رحمی که تنها علّت‏ همیشگی شرارتهای آدمی است،و هرگونه گزند و شرارتی در ذاتش عجین است،با هیچ تدبیری‏ نمی‏توان علاجش کرد مگر با انهدام کاملش».12و با این دو اظهار نظر،راه بر آنارشیسم مطلق بعدی‏ می‏گشاید.
او چندی متوجّه اهمیّت آموزش و پرورش‏ می‏گردد و به پیروی از افلاطون و ارسطو «مدرسه‏ای خصوصی»تأسیس می‏کند،البتّه برای‏ همگان؛وچون برای اخلاق اهمیّت زیادی قائل‏ است،می‏نویسد:«تمایلات اخلاقی و خصلت ما بستگی و پیوند بسیار زیاد و شاید کامل با آموزش‏ دارد».13
امّا توجّه به این مطلب اساسی-اخلاق و آموزش-در هیاهوی چند سال بعد گم می‏شود و متأسفانه از دید سوسیالیستها نیز تا مدّتها پنهان‏ می‏ماند و شگفت آن که خود گاودین هم دیگر اهمیّت آموزش را پی نمی‏گیرد.با این همه،بر نیروی اندیشه تأکید دارد و شرارت را معلول تربیت‏ ناقص می‏داند.در برابر«قرارداد اجتماعی»روسو جامعه‏ای می‏خواهد متکّی به«قوانین اخلاقی»و چون با ورود به مسائل اجتماعی،مذهب را یکسره‏ کنار می‏گذارد اخلاق پیشنهادی او فاقد جنبهء مذهبی‏ و متکّی به«حقایق جاویدان»است.
در زمینهء تعدیل ثروت معتقد است که«پول‏ اضافی باید میان نیازمندان تقسیم شود».امّا این کار مهم به عهدهء چه سازمانی است،چندان روشن‏ نیست.چنان که گذشت،وی برای امر اخلاقی‏ اهمیّت بسیار قائل است و این سخن والا که برای‏ زمان ما نیز کاملا معتبر است از اوست: دگرگونی‏های سیاسی مادام که از دگرگونی‏ نگرشهای اخلاقی سر بر نیاورند،بی‏برگ و بارخواهند بود.14
در کتاب عدالت سیاسی بر این نکته تأکید دارد.بنا به نوشتهء وودکاک: خوشبختی نوع بشر مطلوب‏ترین موضوعی‏ است که به عقیدهء گادوین باید در علم دنبال‏ شود و از میان همهء اشکال خوشبختی،مقام‏ والا را به خوشبختی معنوی و اخلاقی‏ می‏دهد.15
و این نکته مهمّی است که بشر دو قرن از آن‏ غافل می‏ماند.این امر در فلسفهء کهن و مخصوصا در مشرق زمین سابقه دارد ولی در اروپا مدّتی دچار فراموشی می‏گردد.
گادوین فلسفهء اجتماعی خود را بر چهار اصل‏ استوار می‏سازد: 1-برای تغییر منش افراد،هم باید محیط اجتماعی را بهبود بخشید و هم باید ذهن آنان را بیدار کرد؛
2-اگر بشر به حال خود رها شود به کشف‏ خطاهای خود موفّق خواهد شد،امّا حکومت مانع‏ این کار است.حکومت است که خود را جلو چشمهء جوشان حیات قرار می‏دهد و آن را از جریان یافتن باز می‏دارد؛
3-میان دولت و صاحبان سرمایه همدستی‏ بر ضدّ فرد و آزادی او وجود دارد(وی یکی از نخستین کسانی است که به این پیوند اشاره می‏کند)؛
4-وضع سیاسی بشر همچون وضع اخلاقی او روی به پیشرفتی فزاینده دارد. از میان همهء پیروان مکتب‏های آنارشیسم و مارکسیسم در آن دوران،گادوین تقریبا تنها متفکّری است که با دموکراسی سر آشتی دارد. می‏نویسد: دموکراسی به آدمی آگاهی از ارزش خویش‏ را باز می‏گرداند.با از میان برداشتن اقتدار و تعدّی به او می‏آموزد که تنها به دستورهای‏ خرد گوش کند.چنان دلگرمی و اطمینان‏ به او می‏بخشد که با دیگران مانند همنوع‏ خویش رفتار کند،و ا را بر آن می‏دارد که‏ مردم را نه به عنوان دشمنان خود بلکه مانند برادرانی که شایستهء یاری کردن‏اند،ببیند.16
در سخنی که به دنبال می‏آید گادوین در مقابل‏ افلاطون و مارکس پس از خود جبهه می‏گیرد.نه‏ تقسیم مردمان به حکیم و غیر حکیم درست است و نه به بورژوا و پرولتر.حقّ حاکمیّت نه از آن‏ حکیمان است و نه از آن پرولتاریا: چرا آدمها را به دو طبقه تقسیم کنیم که یکی‏ از آنها به جای همه و برای همه بیندیشد و خرد را به کار گیرد،و آن دیگری استدلالها و نتیجه‏گیریهای برتران را چشم بسته بپذیرد؟ این تمایز،اندیشه در ماهیّت امور ندارد.17
امّا این سخن درست مانع از آن نیست که دربارهء حکومت ثروتمندان داوری درستی داشته باشد: «ثروت متراکم»( سرمایه‏داری)دشمن‏ غنای کیفی زندگی است.این نظام با تداوم‏ نابرابری اقتصادی‏اش،نیروهای فکری را لگدکوب می‏سازد،بارقه‏های نبوغ را خاموش می‏کند و توده‏های عظیم بشری را در منجلاب دلمشغولی‏های حقیر فرو می‏برد.18
و این سخنی است که اعتبارش هنوز هم‏ محفوظ است.وی به قناعت و زدودن تجمّل، عقیده‏ای راسخ دارد و آن را از کارهای اساسی بشر می‏داند،ولی در این راه چنان تند می‏رود که می‏گوید اگر قانع باشیم،روزی نیم ساعت کار برای کفاف‏ معاشمان بس است.
وی،برعکس آنارشیستهای بعدی،به‏ سازمانهای تعاونی بی‏اعتقاد است.چنان که گفتیم نسبت به خرد بسیار خوشبین است تا آنجا که‏ اعتقاد دارد پیشرفت خرد سدّ راه سود طلبی و حتّی مانع میل جنسی خواهد شد.19
معلوم نیست بر اثر کدام نامساعدی بخت، عقاید این متفکّر در سایر نام‏آوران قرن نوزدهم‏ تأثیری نمی‏بخشد؛حتّی پرودن و باکونین ظاهرا از او فقط نامی شنیده‏اند.دیگران حتّی از او نامی‏ هم نمی‏برند،در حالی که حرف‏های حساب او دربارهء اخلاق،دموکراسی و اهمیّت آموزش، فراموش ناشدنی است
اشتیرنر20(1856-1806)
اشتیرنر نیم قرنی پس از گادوین به جهان‏ می‏آید.وی روزنامه‏نگاری است از مردم آلمان که‏ در سال 1845 کتابی می‏نویسد به نام«یگانه و دارایی او».در این اثر ظهور مکتبی براساس‏ اصالت فرد همراه با آنارشیسم را اعلام می‏دارد که‏ هدفش کسب آزادی مطلق است.می‏نویسد: «هیچ چیز برتبر از من( فرد)وجود ندارد...من‏ جنگ با انواع دولتها را،هر قدر هم که دموکراتیک‏ باشند،اعلام می‏دارم».21و«باید گریبان خود را از چنگ هر چه مقدّس است رها کرد»و«ما،در زندگی با دو چیز سر و کار داریم:دولت و من.این‏ دو دشمن هم‏اند».بدین گونه،اشتیرنر در عصری‏ که ضدّیت با فرد آغاز شده،حکومت مطلق فرد را اعلام می‏دارد،با افراطی شگفت انگیز و انکار هر گونه مرزی برای آن: «خدا،وجدان،وظیفه،قانون...اینها دروغهایی هستند که مغز و دل ما را انباشته‏اند...از نوجوانان سخن‏ می‏گویند؟بزرگترین دشمنان کشیش‏ها هستند و پدر مادرها...مردم یعنی‏ مرگ،سلام بر من....خوشبختی ملّت، بدبختی من است....اگر چیزی برای من‏ درست است،به حقیقت درست است. ممکن است در نظر دیگران درست نباشد، این مشکل آنهاست .نه من،بگو از خود دفاع کنند.»22
می‏بینیم که مبالغه جایی برای استدلال منطقی‏ باقی نمی‏گذارد.از همه چیز گذشته،معلوم نیست‏ چرا خوشبختی دیگران بدبختی«من»است. نویسندهء زندگی نامهء او می‏نویسد که وی‏ «آنارشیستی بود،حریص آتش و خون»،ولی به‏ عدم تعادل روانی او اشاره نمی‏کند.23مدتی با مارکس رفت و آمد داشت و مدّاح فرد بود. می‏نویسد:«در این موجود یگانه( «من)دقیق‏تر بنگریم.مبارزه با دولت به دست قدرت من،مبارزه‏ با جامعه به دست تجارتم و مبارزه با اومانیسم به‏ دست لذّت شخصی‏ام».24
تنها سخنی که دربارهء مسائل اجتماعی دارد این است که«باید مجامع غیرانتفاعی را جانشین‏ شرکتهای انتفاعی کرد.این یگانه چاره است،زیرا شرکت انتفاعی ترا مصرف می‏کند،در صورتی که‏ تو مجامع غیر انتفاعی را مصرف می‏کنی».25ولی‏ باز هم به«من»باز می‏گردد: گفتم:من،نه منی در کنار من‏های دیگر، بلکه منی مستقل،منی«یگانه»،منی که از تمام پیش فرضها عاری است.و مهمتر از آن:منی خود بنیاد،و«هر چیز بیرون از فرد، حتّی انسان کلّی مطرود است».26
وودکاک خطوط اصلی اندیشهء اشتیرنر را با نقل سطور زیر از نوشته‏های او روشن‏تر می‏سازد: ما دو تا،دولت و من دشمنان همدیگریم. من علاقه‏ای به رفاه این«جامعهء بشری» ندارم.من هیچ چیز را فدای این جامعه‏ نمی‏کنم.فقط از آن بهره می‏برم.امّا برای‏ آن که توانایی بهره‏برداری کامل از جامعه را داشته باشم باید آن را به دارایی و مخلوق‏ خود تبدیل کنم(اشاره به نام کتاب‏ معروفش:«یگانه و دارایی او»).یعنی باید آن را از بین ببرم و به جای آن اتّحادیهء خود بینادی تشکیل بدهم.27
با آن قلمرویی که گرد«من»تشکیل می‏دهد، و با آن بی‏اعتنایی به جامعه،معلوم نیست این‏ اتّحادیه چگونه و با چه شرایطی تشکیل می‏گردد؟ این مشکل در اندیشهء دیگر آنارشیستها هم هست. و باز نقل قولی از او،مشترک با اندیشهء دیگر نامداران این مکتب: از نظر حکومت،لازم است که هیچ کس ارادهء فردی نداشته باشد.اگر هم کسی‏ چنین اراده‏ای داشته باشد،حکومت مجبور است او را کنار بگذارد،محصورش کند یا نابودش سازد.اگر همهء مردم ارادهء فردی‏ داشتند حکومت را از بین می‏بردند.بدون‏ رابطهء اربابی و بردگی وجود حکومت قابل‏ تصوّر نیست....ارادهء خودی در درون من، ویران کنندهء حکومت است.و به همین‏ دلیل حکومت بر آن رنگ«خود رأیی» می‏زند...بین حکومت و من«صلح‏ جاودانی»ناممکن است.28
اشتیرنر از همهء اهمیّتی که نثار فرد می‏کند چیزی نصیب خودش نمی‏شود:در پنجاه سالگی‏ در عین تیره بختی جان می‏سپارد.افکار اشتیرنر، با وجود همهء جنبه‏های خرد گریزش،در اندیشهء سیاسی قرن نوزدهم و قرن بیستم اثری گسترده به‏ جا می‏گذارد:همهء آنارشیستها با دولت دشمنی‏ دور از منطقی دارند.دشمنی با«هر چه مقدّس‏ است»ادامه می‏یابد و جزم گرایی بر جای می‏ماند. دشمنی با دولت«هر چند دموکراتیک»به‏ کمونیسم(و نه مارکسیسم)سرایت می‏کند.به‏ کمونیسم(و نه مارکسیسم)سرایت می‏کند.به‏ همین دلیل کمینترن هنگامی که فاشیسم در دو قدمی پیروزی قطعی است،آن را به چیزی‏ نمی‏گیرد و اعلام می‏دارد:«ما وقت خود را بر سر تفاوت فاشیسم با سوسیال دموکراسی تلف‏ نمی‏کنیم».شوروی استالین یک گام بلندتر در این‏ راه برمی‏دارد:طلاهای طلب ایران را به مصدّق‏ نمی‏دهد ولی به زاهدی می‏دهد.و حزب توده‏ مصدّق«این کفتار پیر»را از هر مرتجع ونوکر سر سپردهء امپریالیستی،خطرناکتر می‏خواند
مارکس جامعهء آرمانی را بی‏خانواده توصیف‏ می‏کند.استالین«من یگانه»را در وجود خود متبلور می یند و سرمستانه می‏گوید:«ما کمونیستها از سرشت ویژه‏ایم».«هر چیز که برای‏ کمونیست درست است باید برای دیگران هم‏ درست باشد».هر کس با من نیست بر من است.
«من یگانه و دارایی او»(به معنی جامعه در خدمت فرد)در کمونیسم(و نه مارکسیسم)تبدیل‏ می‏شود به فرد در خدمت دولت.خردگریزی به‏ این آسانیها دست از سر بشر بر نمی‏دارد.
پرودن‏29(1865-1809)
پرودن سه سال پس از اشتیرنر به جهان می‏آید و 53 سال بعد از گادوین،ولی نه از این اثر می‏پذیرد نه‏ از آن.پرودن نیز مدّتها انقلابی است.منتها به شیوهء خود:«انقلاب اجتماعی اگر از راه انقلاب سیاسی‏ انجام گیرد،به مخاطره جدّی می‏افتد».بنابراین‏ «جنبش سوسیالیستی با نبرد کارگاه آغاز خواهد شد».وی امیدوار است که این انقلاب«همراه با خشونت»نباشد،امّا در چگونگی آن توضیح کافی‏ نمی‏دهد.منظورش از«تشکیل مجامع پیشرفته» مبهم است.
در حدود سال 1844 در پاریس محفل‏ بی‏نظیری تشکیل می‏شود از پرودن و مارکس‏ و هرتسن:یکی عاشق آزادی و عدالت،دومی‏ عاشق عدالت و انقلاب و سومی شیفتهء ادبیّات.از جزئیّات مذاکرات این جمع کم نظیر اطّلاع درستی‏ در دست نیست،امّا دوام نسبی آن از سودمند بودنش حکایت می‏کند.پرودن معتقد است که باید مارکس و هگلی‏های چپ را جدّی گرفت. مارکس نیز می‏خواهد دیگران را به راه خود هدایت‏ کند و بالاتر از آن معتقد به همکاری با پرودن است‏ و حتّی پس از تبعید خود به بلژیک نامه‏ای به پرودن‏ می‏نویسد و او را به«مبادلهء اندیشه»می‏خواند.پاسخ‏ پرودن-که بهتر از هر کس مارکس را شناخته- شهرت جهانی دارد و بسیاری از نقل کنندگان،آن را گفته‏ای«پیامبر گونه»توصیف کرده‏اند.پرودن‏ می‏نویسد که گرچه افکارش«جا افتاده است»امّا می‏خواهد«صورت انتقادی و تردیدآمیز» اندیشه‏اش حفظ شود(و این نکته‏ای است مهم). سپس به جان کلام می‏رسد: اگر شما خواسته باشید،من هم مایلم با هم‏ همکاری کنیم.من از صمیم قلب،اندیشهء شما را دربارهء روشن شدن عقایدمان تحسین‏ می‏کنم.بگذارید دربارهء بردباری خردمندانه‏ و آینده‏نگرمان به دنیا سرمشقی بدهیم.امّا، برای رضای خدا،اجازه ندهیم که از این نظر که در رأس جنبشی هستیم،از خود رهبران‏ نابردبار دیگری بسازیم.اجازه ندهید از خود پیشوایان مذهب جدیدی بسازیم،حتّی اگر این مذهب،مذهب منطق باشد،یعنی همان
مذهب خرد.بگذارید گرد هم آییم و به همهء اعتراضها پروبال بدهیم.بگذارید همهء انحصار طلبی‏ها و همهء راز ورزی‏ها را نشانه‏ بگیریم.بگذارید هیچ گاه پرسش را تمام‏ شده تلّقی نکنیم.و هنگامی که واپسین بحث‏ و جدلمان را به کار گرفته‏ایم، دوباره آغاز کنیم،این بار،اگر لازم باشد،با سخن پردازی‏ و ظنز.با این شرایط من حاضرم شادمانه در انجمن شما وارد شوم و گرنه،نه.30
در آن قرن در میان اندیشمندانی که از محرومان طرفداری می‏کنند تنها اوست که از جامعهء محرومان برخاسته است.به همین دلیل‏ تحصیلات مقدّماتی مدرسه‏ای ندارد و اندیشمندی‏ است به تمام معنی خود آموخته.شاید به علّت‏ نداشتن تحصیلات منظّم از افکار گادوین پاک‏ بی‏اطّلاع می‏ماند زیرا هنگامی که در نه سالگی باید انگلیسی بیاموزد.مشغول گاوچرانی است.با ساختن هر گونه نظامی در جهان اندیشه مخالفت‏ می‏ورزد.چنان به آزادی ایمان دارد که حتّی از «همبستگی»می‏ترسد.امّا می‏خواهد میان‏ فردگرایی و مسلک اجتماعی تلیقی به وجود آورد و این اصولا امری است مطلوب.امّا می‏خواهد میان‏ فرد گرایی و مسلک اجتماعی تلفیقی به وجود آورد و این اصولا امری است مطلوب.امّا پروردن همیشه‏ بر حق نیست گذشته از اندیشمندی،صاحب‏ نثری است استوار که تحسین بودلر و فلوبر و هوگو را برمی‏انگیزد.بیش از هر چیز شیفتهء عدالت‏ است.از این رو کتابی می‏نویسد دربارهء مالکیّت و نتیجه می‏گیرد که«مالکیّت یعنی دزدی»؛جمله‏ای‏ که تمام عمر،به گفتهء منتقدی،در تعهّد آن می‏ماند. امّا این سخن گویای تمام حقیقت نیست،و رنگ‏ احساسات دارد.می‏نویسد:«مالکان!از خود دفاع‏ کنید».البتّه با کمونیسم الفتی ندارد،زیرا معتقدچ‏ است:«کمونیسم از درک این که انسان گرچه‏ موجودی اجتماعی است و در جستجوی برابری، ولی به استقلال(فردی)نیز عشق می‏ورزد،عاجز است».در جستجوی ریشهء مالکیّت نکتهء بدیعی‏ می‏آورد:
مالکیّت در واقع از اشتیاق آدمی برای رهایی‏ از قید بردگی کمونیسم سر برآورده که شکل‏ ابتدایی سازمان است.امّا مالکیّت به نوبهء خود تا حدّ افراط پیش می‏رود و برابری را... نقض می‏کند و از کسب قدرت به دست‏ اقلیّت ممتاز حمایت می‏کند.به سخن دیگر، مالکیّت به اقتدار غیر عادلانه منجر می‏شود، مالکیّت به اقتدار غیر عادلانه منجر می‏شود، و این ما را به مسئلهء اقتدار مشروع راهبر می‏گردد،اگر چنین چیزی وجود داشته‏ باشد.31
سخنی است داهیانه و کشفی بزرگ:برای‏ تعدیل مالکیّت باید به دنبال استقرار قدرت مشروع‏ رفت.مدّتهاست که حان لاک انگلیسی و روسو و مونتسکیوی فرانسوی برای طرح ریزی چنین‏ حکومتی می‏کوشند،امّا پرودن این‏ها را نمی‏بیند،یا نمی‏خواهد ببیند و،دریغا،این مصیبت دامان‏ مارکس و تمام سوسیالیستهای اقتدار طلب را می‏گیرد.پرودن می‏نویسد:«اگر[اقتدار مشروع‏] وجود داشته باشد»و استخوانبندی این بنا روبروی‏ ماست.بشر همیشه همه چیز را نمی یند،و اوّل بار عاشقان.
پرودن پس از این طعنه‏ها و گوشه‏زدنها،به طرح‏ مطلبی می‏پردازد که برای مارکس اساسی است و برای پرودن خطایی که خودش نیز زمانی در آن‏ سهیم بوده: دربارهء پیشنهاد شما،حاکی از«لحظهء عمل»، نکاتی است که باید بیان کنم.شاید شما این‏ عقیده را حفظ کرده باشید که در حال حاضر اجرای هر گونه اصلاحی بدون«ضربهء قوی» ممکن نیست؛آنچه سابقا انقلاب نامیده‏ می‏شد....امّا تازه‏ترین بررسی‏های من مرا به ترک کامل این عقیده واداشته است؛ عقیده‏ای،که خود مدّتها در آن سهیم بوده‏ام و درکش می‏کنم و معذورش می‏دارم‏[ولی‏]با کمال اشتیاق درباره‏اش بحث می‏کنم.من‏ معتقدم که ما برای توفیق در کار خود نیازی‏ بدان نداریم.پس نباید عمل انقلاب را بعنوان‏ وسیله‏ای برای اصلاحات اجتماعی مطرح‏ کنیم.زیرا این دستاویز،چیزی است‏ ساختگی و غیر واقعی و معنای ساده‏اش روی‏ کردن به قدرت است و به پیشواز خودکامگی‏ رفتن.و این یعنی تناقض.32
سپس پرودن می‏نویسد که چارهء کار نه عمل‏ انقلابی که«عمل اقتصادی»است.واضح است که مارکس هم مخالف عمل اقتصادی نبوده منتها عمل‏ انقلابی را شرط شروع انقلاب اقتصادی می‏دانسته‏ است و باز مسلّم است که طرح اقتصادی پرودن‏ هیچ گونه کارآیی نداشته است.امّا یک نکتهء دیگر نیز مسلّم است:این نامه طرح کاملی است برای‏ گفتگو دربارهء«بردباری»-و روا داری-سیاسی؛ دربارهء این که مسلک مارکس«مذهب»هست یا نیست؛دربارهء«پروبال دادن به اعتراضها»که همان‏ گفت و شنود باشند؛دربارهء زیانهای انحصار طلبی؛ دربارهء این که«هیچ پرسشی،تمام شده نیست»؛و مهمتر از همه بحثی سازنده دربارهء چند و چون‏ انقلاب(کاری که عملی نشد جز پس از وقوع چند انقلاب خونین،هنگامی که نه از مارکس نشان بود و نه از پرودن).
متأسّفانه مارکس،که البتّه اشاره‏ها و طعنه‏ها را به خوبی«گرفته»و لزوم انقلاب را مسلّم‏تر از آن‏ می‏دانسته که درباره‏اش بحث کند و پرودن را صالح‏ برای ورود به مسائل اقتصادی نمی‏دانسته است،به‏ این نامهء تاریخی پاسخی نمی‏دهد سهل است،سال‏ بعد که پرودن کتاب«فلسفهء فقر»را می‏نویسد، مارکس در مقام ردّ و نفی آن کتابی را می‏نویسد به نام‏ «فقر فلسفه»که صرف نام کتاب برای بیان روح‏ مطالبش کافی است.این رفتار را بیشتر منتقدان‏ بی‏طرف غیر منصفانه خوانده‏اند و وودکاک آن را «ساختگی،غیر واقعی،همراه با رشته ناسزا که‏ نشان درماندگی کامل از درک اصالت و ابتکار و انعطاف‏پذیری اندیشهء پرودن است»می‏داند.33
در هر حال«مبادلهء اندیشه»و همکاری‏ آنارشیسم و کمونیسم در همین جا خاتمه می‏یابد(و تجدید نمی‏شود مگر با رویداد شگفت‏انگیز جنبش دانشجویان فرانسه در 1968).
پرودن در مطالعات خود دربارهء اقتصاد و سرمایه‏داری به نکتهء بسیار مهمّی می‏رسد که به‏ اعبتار صلاحیّت کسانی چون وودکاک در اینجا می‏آورم.پرودن می‏گوید:«تضّاد اقتصاد را نمی‏توان از بین برد»(چون ظاهرا در آن زمان‏ اصطلاح کاپیتالیسم(سرمایه‏داری)باب نبوده، می‏گوید«تضادّ اقتصاد»امّا«ممکن است این‏ تضادها را به حدّ تعادل و موازنهء پویا رساند».امروز نیز دانشمندان اقتصاد جز این نمی‏گویند.البتّه‏ پیشنهاد پرودن که بخشی از آن«تعاون»است‏ کارآیی چندان ندارد.«انحلال دولت»،ناممکن‏ است و«تعدیل ثروت»پابرجا.
شعار دیگر پرودن که«رهایی کارگران فقط باید به دست خود کارگران صورت گیرد»،عینا به‏ نوشته‏های مارکس منتقل می‏گردد ولی لنین این‏ شعار را کنار می‏گذارد.
اندیشه‏های پرودن را شاید بتوان چنین خلاصه‏ کرد: انقلاب محصول طبیعی ستم است امّا مطلوب‏ نیست.تاریخ را باید در هیئت اجتماعی خود نگریست.جامعه را باید سازمانی تازه داد.هدف‏ اصلی،عدالت است که در برابری تجلّی می‏کند. وسیلهء نیل به این هدف از نظر اقتصادی،ایجاد نظامی مبتنی بر کمکهای متقابل است و محو نظام‏ سرمایه‏داری با تأسیس«بانک مبادله»و«بانک ملّت» که در آنها سودی که به پول تعلّق می‏گیرد باید حذف‏ شود(این را آمودو البتّه شکست خورد).
«مالکیّت باید به همه تعلّق گیرد(نکته‏ای که در قرن‏ بیست و یکم-با در نظر گرفتن جهان سوم-باید مورد توجّه جدّی باشد).در این راه دشمن سن سیمون و فوریه است و سخنان این دو را«بزرگترین تحمیق‏ عصر ما»می‏داند.
«واحدهای بزرگ تولیدات صنعتی باید به‏ مجمع کارگرانی که آزادنه گردهم آمده‏اند تبدیل شود؛مجمعی که نه تعاونی است،نه به‏ صورت کارگاههای ملّی....باید طبقهء بورژوا پرولتاریا در طبقهء متوسّط مستحیل‏ شوند...»34دریغ از راه دور...
در اواخر عمر از اقتصاد سر می‏خورد و متوجّه‏ سیاست و مسائل اجتماعی می‏گردد.توجهّش به‏ «حکومت فدرال»است.در عدالت معبود او چیزی‏ متعالی وجود دارد.نکتهء شنیدنی در این باب آن که‏ چون جامعه را به حق درگیر تضّاد دائم می‏داند و نیز معتقد است که نمی‏توان عدالت را به زور برقرار کرد،به این نتیجه می‏رسد که باید در جامعه میان‏ عوامل متضاد،تعادلی ایجاد کرد که آثار زیانبار هر یک در پرتو تأثیر عنصر متقابل خنثی شود.این‏ تعادل جانشین همنهاد هگلی خواهد شد و آزادی‏ جانشین اجبار.
توجّه به ایجاد تعادل،در دورانی که هر چیز یا باید کمال خود برسد یا نابود شود،از قدرت‏ اندیشه حکایت دارد.پرودن دربارهء جمع فردگرایی‏ و سوسیالیسم نیز سخنی ماندنی دارد: اصالت فرد،واقعیّت نخستین بشریّت است و اصالت«اجتماع»مکمّل آن.برخی‏ می‏گویند که انسان ارزشی ندارد جز آنچه‏ اجتماع بدو می‏دهد.اینان می‏خواهند فرد را در جمع مستحیل کنند.این نظام کمونیستی‏ است:سقوط شخصیّت آدمی به نام‏ طرفداری از جامعه.این یعنی جباریّت، جباریّتی رازآلود و بی‏نام.این نشد جامعه. اگر شخص آدمی از قدرتها و امتیازات خود خلع شود،جامعه از اصلی که زنده‏اش‏ می‏دارد محروم خواهد شد.36
سخنی است هشدار دهنده و بلند.امّا گوشی‏ که نمی‏خواهد بشنود،کراست.این حقیقت هم‏ معتبر است که انتقاد،آسان است و ساختن دشوار.
پرودن که سخت کوش و«خستگی ناپذیر»بود، چندبار به زندان افتاد؛مدّتی به اقتصاد عملی‏ پرداخت و نومید شد و سرانجام در 56 سالگی از فرط خستگی(و شاید نومیدی)درگذشت.
باکونین‏37(1876-1814)
باکونین روسی است و طبعا پاره‏ای از خصوصیّات این ملّت را در خود دارد:رنگی از خشونت که به رشد و گسترشش می‏کوشد؛از اشراف است و افسر ارتش؛شورشی است و توطئه‏گر و شگفت‏تر از همه ستایشگر ویرانگری.از این رو،وودکاک فصلی را که در کتاب‏ خود به او اختصاص داده زیر عنوان«شور ویرانگری»آورده است که شناسانندهء اوست. صاحبنظری است که«قلم ندارد»و حتّی یک کتاب‏ کامل نیز او خود به جا نگذاشته است.تنها می‏تواند مقاله بنویسد.
امّا تا بخواهید حرّاف و خوش سخن ا ست و بسا شبها که تا صبح حرف زاده است.بیشتر اهل عمل‏ است تا نظر،و از همین رو پایش به«بین‏الملل»اوّل‏ کشیده می‏شود؛جایی که با مارکس سخت درگیر می‏گردد و با کوشش مداوم بانی کمونیسم و«پرونده‏ سازیهایش»(به گفتهء وودکاک)از آن مجمع اخراج‏ می‏شود.شباهتهایی که این دور را بدین مجمع کشاند چنین است: هر دو از چشمهء تند و سرکش فلسفهء هگل‏ فراوان نوشیده بودند،و این سرمستی تا پایان‏ عمر با آنان بود.هر دو طبعا خودکامه بودند و دوستدار انقلاب.هر دو به رغم خطاهایشان، با خلوص تمام سر سپردهء آزاد ساختن‏ ستمدیدگان و تهیدستان بودند.38
امّا وجود اختلافشان بیشتر بود،نخست تفاوت‏ منش: با کونین بسیار بلند نظر بود و دارای فکری باز و مارکس که مردی خودبین،کینه‏توز و بطور تحمّل ناپذیری ملانقطی بود،از این دو صفت‏ بهره‏ای نداشت.با کونین ترکیبی بود از انسان‏ اشرافی و نامتعارف-که راحتی و آسان‏گیری‏ سلوکش او را به گذشتن از همهء موانع طبقاتی‏ قادر می‏ساخت-د رحالی که مارکس‏ بورژوای ناپیراسته‏ای بود که بود،یعنی ناتوان‏ از برقرار کردن تماس و رابطهء اصیل شخصی‏ با نمونه‏های واقعی پرولتاریایی که امید داشت‏ آنان را به کیش خود درآورد.بی‏تردید با کونین بعنوان یک انسان بیشتر سزاوار ستایش بود تا مارکس.جذابیّت شخصیّت و قدرت بینش شهودی‏اش اغلب به او،نسبت‏ به مارکس برتری می‏بخشید...ولی در یادگیری و توانایی فکری،مارکس برتر از او بود.39
امّا اختلاف عقیده که بیانگر اصول اندیشهء هر دو نفر است: مارکس اقتدارگرا بود و با کونین آزادی طلب؛ مارکس طرفدار تمرکز بود و با کونین‏ طرفدار نظام فدرال؛مارکس از عمل سیاسی‏ کارگران جانبداری می‏کرد و برای به دست‏ گرفتن قدرت دولتی طرح و نقشه می‏ریخت، امّا با کونین مخالف عمل سیاسی بود و به دنبال‏ از میان بردن دولت؛مارکس از کاری که ما امروز ملّی کردن وسایل تولید می‏نامیم‏ طرفداری می‏کرد و با کونین از نظارت‏ کارگران بر امر تولید

«نظارت کارگران بر تولید»پیشنهاد بکری‏ است که ا مروز به صورت«نظارت جامعهء دموکرات‏ بر تولید»تجید حیات کرده است.
امّا باکونین بسیار پیش از مارکس طرفدار توطئه و اسباب چینی بود.اتفّاقا با هموطن خود نچائف( NETCHAIEFF )آشنا و سپس دوست شد که‏ در این کار هیچ مرزی نمی‏شناخت و حتّی یکی از پیروان خود را بر اثر بدگمانی بی‏اساس خفه کرد. وی نیهیلیستی کامل عیار و ویرانگری پرشورتر از باکونین بود.در«دکترین»او هر گونه آدمکشی، دزدی و راهزنی توجیه می‏شد.به آسانی می‏توان‏ لقب«شریر تبهکار»را که نویسندگان شرح حالش‏ به او داده‏اند،پذیرفت.او را با حشیش زدگان پیرو حسن صبّاح مقایسه کرده‏اند.
تأثیر این موجود با باکونین زیاد بود.دربارهء «دوستی»آنان مطالبی نیز گفته‏اند که بماند.نچایف‏ در تکوین اندیشهء لنین نیز مؤثّر بود که در کتاب‏ مارکس و سایه‏هایش بدان پرداخته‏ام.
وجه مشابهت دیگری نیز میان مارکس و باکونین وجود داشت.این دو هیچ یک«عقل معاش» نداشتند یا بهتر بگوییم چنان در عشق کار خود غوطه‏ور بودند که جایی برای«نان درآوردن» نمی‏ماند.اگر انگلس پولدار نبود مارکس حتّی قادر به نوشتن نبود«چند بار از سوز سرمای لندن که مانع‏ کارکردنش می‏شود می‏نالد»و با کونین ماجراجو برای سیر کردن«شکم پیچ پیچ»دست به هر کاری‏ می‏زند که خنده‏دارتر از همه بستن قراردادی با یک‏ ناشر روسی برای ترجمهء کتاب سرمایه مارکس‏ است!امّا به نوشتهء برخی از نویسندگان شرح‏ حالش«نثر غلنبهء»مارکس ازو را از این کار باز می‏دارد(بعضی نیز نثر این کتاب را بعنوان«ادبی‏ بودن»ستوده‏اند).پس دست به دامان نچایف می‏زند که برای فسخ قرارداد فکری بکند.امّا نچایف که‏ پول همهء آشنایان را بالا کشیده است،با چمدان‏ اسنادی که از باکونین دزدیده،راه فرار در پیش‏ می‏گیرد.
با کونین عمری در ستایش پرولتاریا و انقلاب‏ مقاله نوشت ولی چون در اواخر عمر متوجّه شد که‏ پرولتاریا انقلابی نیست دچار نومیدی جانکاهی شد و چخون به چیز دیگری ایمان و علاقه نداشت در نیهیلیسمی تلخ جان داد.
با این همه در احوال و اندیشهء باکونین تناقضی‏ نمایان وجود دارد.این بدان معنی است که در فکر این«شورشی»ماجرا طلب و حادثه آفرین، پرشورترین ستایش را از آزادی می‏توان دید که‏ شمّه‏ای از آن را،همراه با فشردهء دیگر گفتارهایش، می‏آوریم: در ستایش انقلاب‏ چنین است کوشش آدمی:پایان ناپذیر، بیکرانه و از هر حیث وافی برای ارضای‏ خاطر مغرورترین و جاه طلب‏ترین روانها و دلها.41
در جستجوی ناممکن است که بشر همواره‏ به ممکن رسیده است.کسانی که علاقلانه کار خود را به آنچه ممکن است محدود کرده‏اند، هیچ‏گاه،حتّی یک گام هم به پیش نرفته‏اند.42
همه نهادهای ناعادلانه را ویران کنید.برابری‏ اقتصادی و اجتماعی همگان را فراهم‏ سازید.تنها بر این شالوده است که آزادی، اخلاق و بشریّت متکّی به همبستگی،سر بر می‏کشد.43
اخلاق کهن مرده است و زنده نخواهد شد. ضرورت ایجاد اخلاقی نو احساس می‏شود، ولی تحقّق آن از هر حیث بسته به وقوع یک‏ انقلاب اجتماعی است.44
کار تدوین اصول نظری انقلاب اجتماعی را به دیگران واگذاریم،و خود به عملی ساختن‏ آن اصول به طور گسترده و نیز در ادغام آنها در واقعیّت‏ها،اکتفا کنیم.25
امروز نابینایان هر چه بگویند،باید گفت که ما در نقطهء اوج انقلاب به سر می‏بریم‏46
باید بر فراز امواج اقیانوس انقلاب سوار شویم.47
انقلاب فرانسه چیزی عظیم امّا ناممکن طلب‏ می‏کرد:استقرار برابری در رژیمی ایجاد کنندهء نابرابری....انقلاب فرانسه وسیلهء دستیابی به سه شعار خود[آزادی،برابری، برادری‏]را از یاد برد.48
زنهار!هنگامی که انقلاب به قصد رهایی‏ افراد بشر در می‏گیرد،حتما باید زندگی وآزادی افراد بشر محترم شمرده شود.49
اکثریّت عظیم مردمان با خود رد تناقض‏اند،و اسیر سوءتفاهم‏هایی مداوم.و معمولا متوجّه‏ این امر نمی‏شوند،مگر این که رویدادی‏ فوق‏العاده آنان را از خواب معهود بیدار کند و مجبورشان سازد که گوشهء چشمی نیز به‏ خود و به پیرامون خود بیفکنند.50
زنهار!حتّی انقلاب هم چون می‏خواهد دوام‏ یابد،به مردمان خیانت می‏کند.به هوش‏ باشید.51
در ستایش ویرانگری
پرودن خداپرست نبود،شیطان را می‏پرستید و آنارشیست بود .پس زنده باد پرودن.54
هیچ کس نباید خواهانویرانگری و ویرانی‏ باشد مگر آن که دست کم رؤیایی و تخیلّی‏ دور،درست یا نادرست،از نظم اموری که به‏ عقیدهء او باید جانشین وضع کنونی شود،در سر داشته باشد.هر چه این تخیّل زنده‏تر باشد،نیروی ویران کننده‏اش قوی‏تر خواهد بود.و هر چه او به حقیقت نزدیک‏تر باشد، یعنی هر چه بیشتر بار شد ضروری جهان‏ اجتماعی کنونی هماهنگ باشد،نتایج عملی‏ ویرانگری‏اش سالم‏تر و مفیدتر خواهد بود. آرمان مثبت،الهام بخش نخستین و روح عمل‏ ویرانگری است.53
در ستایش کینه
نخستین ضربه‏ها را فرود آورید.سرمشق‏ بدهید،سرمشق.نه تنها باید با شهامت باشید، بلکه باید کینه‏ای داشته باشید که هیچ گاه خلع‏ سلاح نشود.آن گاه خواهید دید که انقلاب از شهر و روستا سر بر می‏کشد.54
بر این اساس باید که بیست میلیون دهقان‏ ایتالیا سر به شورش بردارند.55
در ستایش اعتصاب
اعتصابها در توده‏ها اثری مغناطیسی دارند. نیروی اخلاقی آنان را زنده می‏کنند،احساس‏ خصومت با بورژواها را برمی‏انگیزند و در همهء کارگران همه حرفه‏ها ایجاد روح‏ همبستگی می‏کنند.56
اعتصاب در توده‏ها غرایز سوسیالیستی و نیز غرایز انقلابی‏اش را-که هر کارگر در اعماق‏ ضمیر خود دارد و عبارت از وجود اجتماعی‏ و روانی اوست-بیدار می‏کند.57
در ستایش آزادی
برابری جز همراه با آزادی و به دست آزادی، تحقّق نمی‏یابد....برابری بدون آزادی‏ یعنی استبداد دولت و دولت مستبّد حتّی یک‏ روز هم بدون وجود[یا ایجاد]دست کم یک‏ طبقهء استثمار کننده و ممتاز دوام نخواهد داشت.بزرگ همهء ما،پرودن،می‏گوید که‏ فاجعه‏بارترین ترکیب ممکن،پیوند سوسیالیسم با حکومت مطلقه است.اگر تمایلات توده مبنی بر رهایی اقتصادی و سعادت مادّی را با حکومت استبدادی و با تمرکز همهء قدرتهای سیاسی و اجتماعی در دست دولت،همه را با هم و یک جا جمع کنید فاجعهء بی‏نظیری به وجود آورده‏اید.
امید که آینده،ما را از لطف استبداد حفظ کند.و امید که ما را از عواقب فاجعه بار و بهت آور سوسیالیسم قدرت طلب و صاحب‏ «دکترین»،و نیز از شرّ دولت نجات‏ بخشد.58
قانون آزادی را فقط آزادی می‏نویسد. آزادی نمی‏تواند و نباید از خود دفاع کند مگر به دست آزادی و با سلاح آزادی،به آزادی لطمه‏ وارد سازیم،خطرناک است و هم مخلّ معنی. و چون اخلاق،سرچشمه‏ای دیگر و محرّکی‏ دیگر و هدفی دیگر و مضووعی دیگر جز آزادی ندارد،هر محدودّیتی که با هدف‏ پشتیبانی از اخلاق،متوجّه ازادی شود، همیشه و همیشه منجر به زیان دیدن اخلاق‏ می‏گردد.
مارکسیست‏ها با اعتقاد خرافی به دولت،در واقع می‏گویند که برای آزاد ساختن توده‏ها، ابتدا باید آنان را به زنجیر کشید....امّا هر گونه استبدادی برای توده‏ها،هیچ چیز جز بردگی و زنجیر به ارمغان نخواهد آورد. فقط آزادی آفرینندهء آزادی است و بس. 
انتقاد از«دکترین»
کسی که بخواهد اندیشهء انتزاعی را مبنای کار قرار دهد،هیچ گاه به زندگی نخواهد رسید. زیرا راهی که متافیزیک را به زندگی ربط دهد، وجود ندارد.این دو با پرتگاهی بزرگ از هم‏ جدا افتاده‏اند....کسی که بر امری انتزاعی‏ تکیه کند با سر سقوط خواهد کرد.راه زنده، راه غیر انتزاعی،راه عقلانی و مستدل،راه‏ علم است.60
«دکترین»زندگی را می‏کشد و خودانگیختگی زندهء عمل را نابود می‏سازند.61 تکرار کنیم:کار راست و ریست کردن اصول‏ نظری انقلاب کار ما نیست.کار ما عمل‏ است و ترکیب عمل با واقعیّت.62
نیمهء حقیقت،در عالم نظر غیر منطقی است و در جهان عمل مصیبت‏بار.63
در ذمّ قدرت
امروز جامعهء مدرن به این حقیقت وقوف‏ کامل یافته است که هر گونه قدرت سیاسی، هر چه باشد،از هر منبعی که برخیزد،و هر صورتی که داشته باشد،لزوما تمایل به ایجاد استبداد دارد.64
جای تأسّف است که در طبقهء کارگر عدّه‏ای‏ معدود وجود دارند .نیمه،ادیب،پر مدّعا، خودخواه،جاه‏طلب که می‏توان آنان را به‏ درستی«کارگران بورژوا»نامید.اینان‏ ریاست‏طلب‏اند و قدرت را دوست دارند.65 در تمام حکومتهای پارلمانی،آزادی هنگامی‏ واقعیّت می‏یابد که کنترل قدرت‏[از سوی‏ مردم‏]واقعی باشد.66
در ستایش پرولتاریا و توده‏ها
امروز فقط پرولتاریا آرمانی مثبت دارد که با شوری تمام به سوی آن آرمان می‏شتابد. پرولتاریا در وجود خود دست نخورده است و در برابر خود ستاره‏ای می‏بیند و خورشیدی‏ که بدور روشنی می‏بخشد و تخیّل و ایمانش را گرم نگاه می‏دارد و با وضوح تمام راهی بدو می‏نماید که باید بدان سو برود.این در حالی‏ است که طبقات ممتاز و به قول خود روشن بین،در همین زمان،در ظلمتی‏ اندوهبار و دهشتناک غوطه می‏خورند،دیگر هیچ چیز در برابر خود نمی‏یابند،دیگر به‏ هیچ چیز ایمان ندارند.....هیچ چیز بهتر از این ثابت‏ نمی‏کند که اینان باید بمیرند.آینده از ان‏ پرولتاریاست.همین«وحشی»ها هستند که‏ امروز به سرنوشت بشر و به آیندهء تمدّن‏ ایمان دارند.در حالی که «متمدّنان» رستگاری خود را فقط در توحّش‏ می‏یابند...کارگران،جوانی بشریّت‏اند. اینان آینده را با خود دارند.پرولترها،این‏ مردم زحمتکش،نمایندهء تاریخی آخرین‏ بردگی در روی زمین‏اند.رهایی آنان،رهایی‏ همهء مردم است.پیروزی آنان پیروزی نهایی‏ نوع بشر است.67
این تیره روزان در انقلاب اجتماعی شهامتی‏ می‏یابند که ایشان را مجبور می‏کند خوشبختی خود را در برابری و همبستگی‏ بیابند.68
اینان بی‏آن که بدانند،سوسیالیست‏اند؛ سوسیالیست‏تر از همه؛سوسیالیست‏تر از همهء سوسیالیست‏های علمی و بورژوا،همه‏ و همه.تیره‏روزان در وجود خود سوسیالیست‏اند و آنها در فکر خود.69
اگر غریزهء جمعی توده‏ها به این روشنی و این‏ عمق-و با عزم جزم-در این مسیر[انقلاب‏] نمی‏بود،سوسیالیسمی در جهان نبود، هر چند نابغه‏ترین مردمان در این راه کوشیده‏ باشند.70
ما مطلقا نمی‏خواهیم افکار خود را بر مردم‏ تحمیل کنیم.ما معتقدیم که توده‏های مردم‏ در وجود خود،در غریزه‏های کم و بیش رشد یافتهء خود در پرتو تاریخ،و در الزامهای روزانهء خود و در تمایلات آگاهانه یا ناآگاهانهء خود، تمام عناصر و عوامل سازماندهی عادی آینده‏ را با خود دارند.ما این آرمان را در قلب خود مردم می‏جوییم‏71
سوسیالیستهای انقلابی معتقدند که عقل‏ عملی و روح و نیرو،در تمایلات غریزی
توده‏های مردم و در نیازهای واقعی آنان بسیار بیشتر است تا در هوش ژرف تمام آقایان‏ دکترها و قیّم‏های عالی مقام بشر.72
انتقاد از سوسیالیسم قدرت‏گرا
این که گروهی از انسانها،حتّی باهوش‏ترین‏ و خیرخواه‏ترین آنان،دارای این شایستگی‏ باشند که خود را اندیشه و ارادهء هدایت کنندهء جنبش انقلابی جهان و سازمانده اقتصاد پرولتاریای همهء کشورها بدانند،صرف این‏ ادّعا در برابر عقل سلیم کفر است و برخلاف‏ تجربهء تاریخی آدمیان؛تا بدانجا که انسان با شگفتی از خود می‏پرسد چگونه آدم‏ باهوشی مانند مارکس ممکن است چنین‏ سخنی گفته باشد.پاپها دست کم این دستاویز ادّعایی را داشتند که حقیقت مطلق را در سایهء لطف الهی به دست آورده‏اند.مارکس چنین‏ دستاویزی ندارد،و من این دشنام را بر او نمی‏پسندم که بگویم به خیال خود از راه علم‏ چیزی نزدیک به حقیقت مطلق را ابداع کرده‏ است.
مطلقا بر این عقیده‏ام که حتّی مستبدّان‏ صاحب تخت و تاج هم نتوانسته‏اند سلطنت‏ بر جهان را در مخیلّهء خود تصویر کنند.امّا چه می‏توان گفت دربارهء یکی از دوستان‏ پرولتاریا،دربارهء انسانی انقلابی که جدّا خواستار رهایی توده‏هاست،ولی ادّعا می‏کند که اداره کنندهء با تدبیر و داور برین همهء جنبش‏های انقلابی است که ممکن است در کشورهای مختلف جهان روی دهد؛کسی‏ که فرمانبرداری پرولتاریای همهء کشورها را از فکری واحد،و فروبسته در مغز خود، آرزو می‏کند.
مارکس به عقیدهء من انقلابی‏ای بسیار جدّی‏ است(اگر نه همواره صمیمی)و واقعا خواهان قیام توده‏هاست.حال چگونه چنین‏ کسی دیدگاه منحصر و محدودش استقرار یک دیکتاتوری جهانی،چه جمعی و چه‏ فردی است؛استبدادی که کارش به گونه‏ای‏ سر مهندسی انقلاب جهانی است و اداره کننده و تنظیم کنندهء رستاخیز توده‏ها در کلیّهء کشورها،چنان که مثلا کسی ماشینی را تنظیم می‏کند.مارکس چگونه نمی‏داند که‏ استقرار چنین استبدادی به خودی خود کافی است تا انقلاب را خفه کند و تمام‏ جنبش‏های توده‏ای را قلب کند و دچار فلج‏ سازد؟کدام است آن انسانی و کدام‏اند آن‏ گروهی که هر چند نبوغشان عظیم و سترگ‏ باشد،جرئت کنند بگویند که این توانایی فقط در ماست که آنهمه تمایلها و اعمال بسیار متفاوت را در خود جمع ببینیم و همه را درک‏ کنیم؟آنهمه تمایلها و رفتار بسیار متفاوت در هر کشور،در هر ولایت و در هر محل و در هر حرفه را؟در حالی که،در واقع،چند اصل‏ اساسی،و آرزویی بزرگ و مشترک،که از این‏ پس در ضمیر توده‏ها نقش خواهد بست، مجموعهء عظیم این منافع گوناگون و پایان ناپذیر و آنهمه تمایلها و اعمال بسیار متفاوت را با هم متّحد خواهد کرد.چگونه‏ انکار می‏توان کرد که فقط این مجموعه است‏ که انقلابی اجتماعی آینده را تشکیل‏ می‏دهد؟
و چه باید اندیشید دربارهء کنگره‏ای‏ بین‏المللی که به سودای این انقلاب،و به‏ گمان خود به سود انقلاب،به پرولتاریای همهء کشورهای متمدّن حکومتی را تحمیل کند دارای تمام قدرتهای استبدادی،با حقوق‏ انکیزیسیونهای محلّی را تعطیل کند و همهء ملتها را از حقوق خود محروم سازد؟و همهء اینها را به نام اصلی باصطلاح«رسمی»به‏ انجام رساند،چیزی که جز فکر خاصّ آقای‏ مارکس نیست و طبق رأی اکثریّت ساختگی‏ نهادی کارگری و بین‏المللی به صورت‏ حقیقتی مطلق عرضه شده است؟73
در دولت«مردمی»مارکس،که بسیار پیچیده‏ است،دولت نه تنها از نظر حقوقی و سیاسی‏ که از نظر اقتصادی هم بر مردم حکومت‏ می‏کند،و دولت و عدالت‏[تأکید در اصل‏]و توزیع ثروت را در خود متمرکز می‏سازد....این نظریّه،دولت را جانشین خدا می‏کند.74
شرایط وقوع انقلاب
کاری که مجمع بین‏المللی کارگری بر عهده‏ دارد چیزی کمتر از تصفیهء کامل جهان‏ سیاسی،مذهبی،حقوقی و اجتماعی موجود و استقرار جهان اقتصادی فلسفی و اجتماعی‏ تازه‏ای نیست.امّا برنامه‏ای چنین عظیم‏ ممکن نیست تحقّق پذیرد مگر آن که دو نیروی قوی،دو نیروی عظیم در اختیار داشته‏ باشد؛دو نیرویی که مکمّل یکدیگرند:یکی‏ عبارت است از انبوه شدن همیشه فزایندهء نیازها،رنجها و مطالبات اقتصادی توده‏ها،و دیگری عبارت است از فلسفهء اجتماعی‏ تازه‏ای...امّا شوربختی و نومیدی برای‏ برانگیختن،انقلاب اجتماعی کافی نیست. اینها ممکن است قیامهایی محلّی ایجاد کنند، امّا برای قیام توده‏های بزرگ کافی نیستند. برای تحقّق این امر لازم است که تمام ملّت‏ آرمان مشترکی داشته باشد،همراه با وقوفی عمومی و کلّی از حقوق خود،و نیز ایمانی ژرف،پرشور-و اگر بتوان گفت- مذهبی،به این حقوق....اضافه بر آن لازم‏ است که تودهء کارگران به امکان رهایی آینده‏ خود ایمان داشته باشد.این ایمان،کار ریشهء منش‏ها و استعدادهای ضمیر و روحیّهء جمعی است.ریشهء منش‏ها را طبیعت به‏ ملّتهای مختلف داده است،امّا تاریخ موجب‏ گسترش و رشد آنهاست.استعدادهای‏ جمعی پرولتاریا همواره محصول دو چیز است:ابتدا رویدادهای پیشین و پسین و مخصوصا،موقعیّت اقتصادی و اجتماعی‏ کنونی او.75
جمع آزادی و برابری
من طرفدار معتقد و مؤمن برای اقتصادی و اجتماعی هستم‏[تأکید در اصل‏]،زیرا می‏دانم که بیرون از این برابری،موهبت‏هایی‏ چون آزادی،عدالت،شایستگی بشری، اخلاق و خوشبختی افراد و نیز پیشرفت‏ ملّتها،هیچ گاه،چیزی جز دروغ نخواهد بود. امّا من به همان نسبت طرفدار آزادی-این‏ نخستین شرط انسانیّت-نیز هستم و معتقدم‏ که برابری در جهان باید توسّط سازمان‏ خود جوش کار و مالکیّت جمعی گروههای‏ تولید کننده‏ای که آزادانه سازمان یافته‏اند، تأمین گردد،و نه بر اثر عمل برین و قیمومت آسای دولت.این چیزی است که‏ به طور اصولی سوسیالیست‏ها و کلکتیویست‏های انقلابی را از کمونیست‏های قدرت طلب و پشتیبان‏ اقدامات مطلق دولت،جدا می‏کند....دیگر آن که سوسیالیسم،همراه با خشونت نیست، و هزار بار انسانی‏تر از روش ژاکوبن‏ها یعنی‏ انقلاب سیاسی است.76
اندیشهء پیری....
(از نامه به دوست،یک سال پیش از مرگ)با تو موافقم که زمان انقلاب به سر آمده است،و این به سبب موانع بی‏شمار و شکست‏های‏ گوناگون نیست.علّت آن است که اندیشه و امید و شور انقلابی مطلقا در توده‏ها دیده‏ نمی‏شود؛و هنگامی که آنان در میدان نباشند، چه حاصل از تقلاّ....(در پاسخ نامه‏ای‏ دیگر با مضمونی متفاوت از نامهء اوّل)امّا من، ای عزیز،بسیار پیر،بسیار بیمار و بسیار خسته‏ام و باید اعتراف کنم از بسیاری جهات‏ متوجّه شده‏ام که امیدهای پیشین بی‏پایه بوده‏ است.از این رو نمی‏توانم در این گونه کارها مشارکت کنم....بیچاره بشر!
توده‏ها سازمان ندارند.امّا چگونه می‏توان‏ آنها را سازمان داد،در حالی که شور کافی‏ برای تشخیص رستگاری خود ندارند، در حالی که نمی‏دانند چه باید بخواهند و تنها چیزی را که موجب رستگاری آنهاست‏ طالب نیستند؟77
اکنون می‏توانیم بهتر دربارهء آنارشیسم داوری‏ کنیم: این مکتب که کار خود را براساس فردگرایی و «ایدآلیسم»آغاز کرده است،در اندیشهء گادوین با خردهم عنان می‏شود.در اندیشهء این متفکّر،تکیه‏ به فرد گرایی مبالغه آمیز نیست و به ستایش دموکراسی می‏رسد که همچنان،معتبر است.توجّه‏ این اندیشمند به اخلاق شایان توجّه خاصّ است،امّا «ایدآلیسم»گادوین در دو چیز است:اوّل در مبالغه‏ در اعتقاد به علم که در تمام قرن نوزدهم در سایر اندیشمندان مورد مطالعه،ادامه می‏یابد؛دوم این که‏ می‏پندارد جامعه ممکن است بی‏دولت به حیات‏ ادامه دهد.
در مکتب اشتیرنر،کار اصالت فرد به مبالغه‏ای‏ شگفت‏انگیز می‏رسد و ارزش آن شاید این باشد که‏ در برابر کمونیسم-که فرد را در جمع و حتّی در حزب حل می‏کند-همچون افراطی در برابر تفریط عرضه گردد.
امّا در فلسفهء پرودن مطلب کهنه ناشدنی زیاد است:توصیه به مارکس که باید در امور اجتماعی‏ «بردباری خردمندانه»در پیش گرفت؛آنچه امروز رواداری خوانده می‏شود.هشدار به این که نباید مکتب اجتماعی به صورت«مذهب»درآید؛ اهمیّت دادن به سخن مخالف؛این که«پرسش را تمام ناشده»تلّقی کنیم،از جمله درسهای آموزنده‏ اوست.امّا پرودن گذشته از این‏ها چند مطلب‏ اساسی مطرح می‏کند که متأسّفانه گوش کسی به‏ آنها بدهکار نیست: 1-مالکیّت برای همه-این شعار-که یک بار نیز به«سهو»در برنامهء کار حزب کمونیست فرانسه‏ مطرح گردید ولی زود محو شد-بسیار درست‏تر از شعار«مالکیّت اشتراکی»مارکس است به چند دلیل:-در مالکیّت اشتراکی،هیچ کس مالک هیچ‏ چیز نیست و این از نظر روانی ایجاد کم کاری و تنبلی می‏کند چنان که در شوروی دیدیم.درست‏ است که در گفته‏های رسمی«مالکیّت اشتراکی‏ وسایل تولید»قید شده،ولی عبارت آخر این شعار در عمل رفته رفته فراموش شده و می‏شود.در همان وسایل تولید نیز این ایراد بجاست که وقتی‏ اداره کنندهء کارخانهء،مأمور دولت باشد یعنی‏ احساس مالکیّت نکند،در امر مدیریّت جدی‏ نخواهد بود.شاهد مثال فراوان است.
-در مالکیّت اشتراکی،دولت و بوروکراسی‏ رشدی شگفت‏انگیز می‏کنند،چنان که در شوروری‏ دیدیم و تجربهء تلخی بود.
-در این میان،یعنی در حالی که دولت روز به روز قوی‏تر می‏شود و در رژیمی که فرد احساس‏ می‏کند هر کاری انجام دهد حاصلش از آن دولت‏ خواهد بود،ریشهء شوق به کار و ایمان به آفرینندگی‏ و حسّ ابتکار از بین‏می‏رود.به عبارت دیگر،در این شرایط دیگر فرد بشری بعنوان فرد وجود ندارد تا از خود چیزی خلق کند.
2-اقتدار مشروع-بنای کار آنارشیسم در مخالفت مطلق با دولت است.در این قلمرو به دنبال‏ قدرت مشروع بودن،زمینهء مساعدی است برای‏ توجّه بیشتر به دموکراسی؛همان رژیمی که مورد ستایش گادوین نیز هست.امّا متأسّفانه این نکتهء مهم‏ در متفکّران بعدی آنارشیسم فراموش می‏گردد.
3-انصراف از انقلاب(به مثابه هدف)-انقلاب‏ در مکتبهای آنارشیسم و مارکسیسم جنبهء اسطوره‏ای دارد.
خطای کمونیسم در آن است که انقلاب را هدف می‏شناسد و در آن سازندگی می‏یابد-پرودن‏ که متوجّه این خطا می‏گردد،صریحا انصراف خود را از انقلاب اعلام می‏دارد.با کونین،چنان که دیدیم، شرط وقوع انقلاب را از جمله،«آرمان مشترک همهء ملّت»و شور انقلابی توده‏ها می‏داند و چون در اواخر متوجّه می‏شود که این دو شرط در ملّت و توده‏های مردم مشاهده نمی‏شود،صریحا می‏نویسد که از«توهمّات گذشته»رها شده است.
در حالی که مارکس چون ارتباط عینی و حقیقی‏ با تودهء مردم ندارد و عمرش در بین کتابها می‏گذرد، تا پایان کار در این توهّم می‏ماند و خلقی انبوه را نیز با خود به درون این توهّم می‏کشد.
4-توجّه به تضادّی دائمی-کشف مهّم دیگر پرودن این معنی است که تضّاد سرمایه‏داری را نمی‏توان از بین برد.او این کشف را مدیون این‏ موهبت است که تأمّل در فلسفهء هگل ملاّ نقطی‏ نیست،در حالی که مارکس،برعکس او،به پیروی‏ از هگل می‏پندارد که هر گونه تضّادی در همنهادی‏ مستحیل می‏شود.
امّا افتخار بزرگ گادوین و مخصوصا پرودن و باکونین این است که می‏خواهند آزادی فردی را با ره آورد سوسیالیسم جمع کنند و این موضوع که‏ امروز همهء جهان(جز چین و چند کشور کوچک‏ دیگر)آن را پذیرفته است،نخستین بار به ذهن اینان خطور کرده و سپس بالیده و تناور شده است.تأکید خاص بر ذمّ قدرت و پیش‏بینی ظهور طبقهء اجتماعی جدید در نظام کمونیستی،نخستین بار در آثار آنارشیستی مطرح می‏شود.
امّا فاجعه‏ای که گریبانگیر باکونین می‏گردد و او را به دنبال ستایش از انقلاب،به مدح«ویرانگری»و «کینه»می‏کشاند،موجب مرگ و گمراهی‏ آنارشیسم می‏گردد.کروپوتکین(ṣ1842-1921 KROPOTKINEṣ)که او نیز چون باکونین اشراف زاده‏ و افسر ارتش روس است به فعّالیت می‏پردازد،به‏ «بین‏الملل کارگران»می‏پیوندد ولی پس از آن که‏ جناح مارکسیستها در آن پیروزی می‏یابند از آن‏ می‏گسلد.می‏خواهد پایه‏های«آنارشیسم علمی» را بریزد که البتّه توفیقی نمی‏یابد.
همزمان با او و بعدها نیز،آنارشیسم فرزند اندیشمندی نمی‏پرورد.از این رو جنبه‏های مثبت‏ آن یکسره فراموش می‏گردد و بدترین جنبهء آن، ویرانگری،به اوج می‏رسد.ویرانگری کار را به‏ تروریسمی کور می‏کشد تا بدانجا که یکی از آنان، شاه بی‏توانی چون مظفّرالدّین شاه را در سفر پاریس‏ ترور می‏کند(که به ثمر نمی‏رسد).و این سرنوشت‏ به صورتی دیگر،دامنگیر مارکسیسم نیز می‏شود: توجّه مختصر مارکس به آزادی از یاد می‏رود. عدالت-مبنای سوسیالیسم-بر اثر عمل غلط، شکست می‏خورد و به ظهور اقلیّتی ممتاز و اکثریّتی نامرفّه تبدیل می‏گردد.ولی،به جای همهء آنها،دیکتاتوری ابعادی وحشتناک می‏یابد و سرانجام،هنگامی که چه گورای آرمان پرست‏ می‏خواهد در آمریکای لاتین و ویتنام دیگری برپا دارد،گروه کمونیستی بادن ماینهوف در آلمان به‏ ترور فردی دست می‏زند.
آنارشیسم پس از باکونین به راه خود می‏رود و تأثیر مستقیمی بر سوسیالیسم ندارد.تنها،چنان که‏ گذشت،در سال 1968 در جنبش دانشجویی(که‏ برخی از صاحبنظران آن را«کمونیسم آرمانی» نامیده‏اند)با این نهضت همصدا می‏گردد.
یادداشت‏ها
1.( 1965.P.14 DANIEL GUERIN L;ANARCHISME,IDE;ES,PARIS, )
2.جرج وودکاک( VOODCOCK )آنارشیسم،ترجمهء هرمز عبداللّهی،انتشارات معین،تهران،سال 1368،ص 13..
3.همان،ص 17.تأکید از م.ر.
4.همان،ص 18.
5.همان،ص 37.
6.( ARVON. )
7.( 1951,P.17. H.ARVON,LANARCHISME,P.U.F.,PARIS, )
8.همان،ص 18.
9.ویلیام گادوین( GODVIN )اندیشمند و رمان نویس‏ انگلیسی.
10.وودکاک،ص 118.
11.همان،ص 80.
12.همان،ص 81.
13.همان،ص 83.
14.همان،ص 90.
15.همان،ص 98.
16.همان،ص 108
17.همان،ص 109.
18.همان،ص 116.
19.دایرة المعارف لاروس،ذیل نام او.
20.ماکس اشتبرنر( STIRNER )فیلسوف آلمانی.
21.دائرة المعارف لاروس،ذیل نام این متفکّر.
22.از کتاب دانیل گرن مذکور،ذیل نام این متفکّر.
23.آروون یاد شده،ص 31.
24.همان،همان صفحه.
25.همان،ص 36.
26.همان،ص 37.
27.کتاب وودکاک یاد شده،ص 135.
28.همان کتاب،همان صفحه.
29.پی بر ژوزف پرودن( P.J.PROUDHON )
30.وودکاک،ص 54.
31.دانیل گرن،ص 195.
32.وودکاک،ص 162 با اندکی تغییر به استناد اصل‏ فرانسهء آن.
33.همان،ص 163.
34.دائرة المعارف لاروس،ذیل نام پرودن.
35.آروون،ص 45.
36.دانیل گرن،ص 36.
 37.میخائیل باکونین( BAKOUNINE ).
38.وودکاک،ص 299.
39.همان،همان صفحه.
40.همان،ص 230.
41.برگرفته از کتاب زیر: ( PARIS,1965,P.32. BAKOUNINE,CHOIX DE TEXTES,ED.J.J.PAUVERT, ) چون تمام گفته‏های باکونین از این کتاب ترجمه می‏گردد، بنابراین تا آخر این بحث به ذکر شمارهء صفحه در پاورقی‏ اکتفا می‏شود.
42.ص 33.
43.ص 47.
44.ص 127.
45.ص 240.
46.ص 240.
47.ص 241.
48.ص 283.
49.ص 286.
50.ص 295.
51.ص 32.
52.ص 142.
53.ص 258.
54.ص 172.
55.ص 174.
56.ص 178.
57.ص 177.
58.ص 235.
59.ص 237.
60.ص 236.
61.ص 256.
62.همان صفحه.
63.ص 266.
64.ص 216.
65.ص 150.
66.ص 217.
67.صص 147 و 148.
68.ص 149.
69.همان صفحه.
70.ص 166.
71.ص 236.
72.همان صفحه.
73.ص 222.
74.ص 234.
75.صص 165 و 166.
76.ص 234.
77.ص 230.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

منابع و ماخذ آنارشیسم

از آنجا که  احساس می شود برخی اظهار نظرها پیرامون آنارشیسم ناشی از عدم مطالعه و حرف شکمی است در زیر برخی منابع و ماخذ مرتبط با آنارشیسم و مباحث پیرامونی آن معرفی می شود :
- Rooum, D (1992): Anarchism: An Introduction. Freedom Press, London.
- Holmes, R. (1982):‘Nozick on Anarchism’, in J. Paul (ed.), Reading Nozick (Blackwell,) pp. 57-67
- Simmons, A. John, ‘Philosophical Anarchism’, in J.T. Sanders and J. Narveson (eds.), For and Against the State (Rowman and Littlefield, 1996), and reprinted in his Justification and Legitimacy (CUP, 2001)
- Bookchin, M (1996): Social Anarchism or Lifestyle Anarchism: An Unbridgeable Chasm. AK Press, London.
- Cook, I., Pepper, D. (Eds.) (1990): Anarchism and Geography: Contemporary Issues in Geography and Education, vol. 3, No. 2.
- Foran, J. (2003): Theorizing Revolutions. Routledge, London
- Sheehan, S. (2003): Anarchism. Reaktion Books, London.
- Graeber, D ( 2002): The new anarchists. New Left Review 13, 61-73.
- Epstein, B( 2001): Anarchism and the anti-globalization movement. Monthly Review 53(4)
- SHANTZ. J (2004): A Marriage of Convenience: Anarchism, Marriage and Borders, Feminism & Psychology, 2004; 14; 181
- CARTER, ALAN (2000): Analytical Anarchism: Some Conceptual Foundations, Political Theory 2000; 28; 230
- STALEY, KENT W(1999): Logic, Liberty, and Anarchy: Mill and Feyerabend on Scientific Method, The Social Science Journal, Volume 36, Number 4, pages 603–614.
- Ferguson, Kathy E (2008): Discourses of Danger: Locating Emma Goldman, Political Theory; 36; 735
- CARTER, ALAN (2000): Analytical Anarchism: Some Conceptual Foundations, Political Theory; 28; 230
- Shepard, Benjamin (2010): Bridging the divide between queer theory sage and anarchism, Sexualities 13: 511
- Windpassinger, Gwendolyn (2010): Queering anarchism in post-2001 Buenos Aires, Sexualities 13: 495
- Shannon, Deric and Abbey Willis (2010): Theoretical polyamory: Some thoughts on loving, thinking, and queering anarchism, Sexualities 13: 433
- Miller, David (1984): Anarchism, (Dent & Sons,), chapters 1-2

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

نقد محافظه‌کاران بر آنارشیسم

برایان کاپلان
مترجم: مجید رويین پرویزی

نقد محافظه‌کاران بر آنارشیسم بسیار کمتر بسط یافته است، اما می‌توان از لا به لای نوشته‌های نویسندگانی چون ادموند برک، راسل کرک و ارنست فن دن‌هاگ، به آن دست یافت. (جالب است که برک شناسان هنوز بر این موضوع مباحثه می‌کنند که اثر شبه آنارشیستی او به نام «دفاعی از جامعه طبیعی» کاری جدی بوده است یا هجویه‌ای کنایه‌آمیز.)
برک احتمالا، مثل سایر ایدئولوگ‌های رادیکال، می‌گفت که آنارشیست‌ها تکیه‌ بسیاری بر دلایل ناقص شان می‌کنند درحالی که بصیرت انباشته شده حاصل از سنت را نادیده می‌گیرند. جامعه به کارش ادامه می‌دهد از آن رو که ما به نظامی از قواعد کاربردی دست یازیده ایم. حتی به نظر می‌رسد که برک انتقاد خود بر انقلابیون فرانسه را نیز با همان نیرو علیه آنارشیست‌ها به کار می‌گرفت: «آنها هیچ احترامی برای بصیرت دیگران قائل نیستند؛ اما در عوض آن را با اطمینان بی‌حد و حصری به خودشان جبران می‌کنند. برای آنها این دلیل کافی است که طراحی کنونی امور را تنها به این دلیل که قدیمی است بهم بریزند. درباره چیزهای نوین، آنها هیچ ترسی از مدت دوام اموری که با عجله می‌آفرینند ندارند؛ زیرا تداوم برای کسانی که می‌پندارند هیچ کاری قبل از آنها انجام نشده است و تمام امیدشان را به اکتشاف وامی‌گذارند هیچ اهمیتی ندارد.» تلاش برای جایگزین کردن بصیرت حاصل از ادوار مختلف با تئوری‌های تازه البته مسلما به فاجعه می‌انجامد، زیرا سیاست‌های موجود باید حاصل سازشی میان قوای پرتوان رقیب باشند یا به تعبیر برک «علم ساختن ثروتی فراوان، یا ابداع آن، یا اصلاح آن، مثل هر علم تجربی دیگر، نباید اولویت دانسته شود. همچنین تجربه‌ای اندک در چنین علوم عملی به کار ما نخواهد آمد؛ برای آنکه آثار واقعی دلایل اخلاقی همیشه فوری نیستند.» بنابراین نتیجه‌ محتمل هرتلاش برای تحقق اصول آنارشیستی یک دوره‌ کوتاه شوق انقلابی خواهد بود، که به دنبالش هرج و مرج و فروپاشی اجتماعی ناشی از غیرعملی بودن سیاست‌های انقلابی را به همراه می‌آورد و سرانجام به پیروزی دیکتاتوری بی‌رحم می‌انجامد که تنها با بازگرداندن نظم و بازسازی حس ثبات اجتماعی در مردم قدرت را به چنگ می‌آورد.
در واقع خیلی از آنارشیست‌ها انتقاد برک از انقلاب خشونت آمیز را می‌پذیرند و اصلا به همین دلیل هم هست که به دنبال پیشبرد تدریجی دیدگاه‌هایشان از طریق آموزش و اعتراضات غیر خشونت آمیز هستند. در واقع، تحلیل باکونین از مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی روشنفکران طبقه متوسط تفاوت اندکی با تحلیل برک دارد: او هم بر این باور بود که مهم نیست چه میزان نظام کنونی مستبد باشد، همواره افراد تشنه‌ قدرتی وجود دارند که از انقلاب خشونت آمیز به عنوان عملی ترین راه رسیدن به قدرت مطلق پشتیبانی می‌کنند. اعتراض‌های آنان علیه بی‌عدالتی‌های موجود باید در پرتو هدف نهایی شان که استقرار حکومت مطلقه‌ای به مراتب بی‌رحمانه تر است نگریسته شود.
درباره‌ سایر موضوعات، آنارشیست‌ها قویا با بسیاری ادعاهای برک مخالفت خواهند کرد. بسیاری از اشکال بیچارگی از تعصب کور به سنن ناشی می‌شود؛ و تفکر عقلایی از زمان زوال استبداد سنتی پیشرفت‌هایی بی‌شمار برای جوامع بشری به دنبال داشته است. به علاوه، آنارشیست‌ها به دنبال حذف سنت‌های با ارزش نیستند، بلکه خیلی ساده خواستار شواهدی مبنی بر سودمندی سنتی خاص هستند پیش از آنکه به حمایتش برخیزند و وقتی که جامعه‌ای – که اغلب هم دیده می‌شود – با طیف گسترده‌ای از سنت‌های ناسازگار روبه‌رو است، چه باید کرد؟
آنارشیست‌ها همچنین ممکن است که اعتراض کنند تحلیل برک بیش از حد بر سنت به عنوان نتیجه و نه یک فرآیند، تاکید می‌کند. تحول فرهنگی ممکن است پیوسته موجب وانهادن اندیشه‌ها و اعمال احمقانه شود، اما این به این معنی نیست که اینها تا پیش از این سودمند بوده‌اند؛ دفاع دولت از سنت به معنای نابود کردن فرآیندهای رقابتی است که به متحول سازی سنت کمک می‌کنند. آن‌طور که وینسنت کوک توضیح می‌دهد: «دقیقا به این دلیل که بصیرت باید پله پله انباشته شود است که نمی‌توان آن را توسط هیچ مقام سیاسی یا مذهبی منفرد به شکل متمرکز برنامه ریزی کرد، یعنی درست خلاف آرزوی محافظه‌کاران و جمع‌گرایان. همچنان که جمع‌گرایان به راستی از این بابت که سعی دارند جامعه را به شکل عقلایی و در مخالفت با سنت بازسازی کنند گناهکارند، محافظه‌کاران هم از طرف دیگر گناهكارند که می‌خواهند سنت‌های قدیمی را پیوسته حفظ کنند. محافظه‌کاران فراموش کرده‌اند که فرآیند انباشت بصیرت فرآیندی مستمر است و به جای آن پذیرفته‌اند که یک مجموعه‌ موجود از سنن (اغلب یهودی-مسیحی) نماینده‌ جامعه‌ کامل است.»
راسل کرک، برک پژوه برجسته، نقد مختصری بر جنبش لیبرتارین مدرن نوشته است. در کل، کرک بسیاری از همان استدلالات آنارشیسم چپ را در این راه به‌کار زده است. او اغلب طوری از لیبرتارین‌ها سخن می‌گوید که به نظر منظور واقعی‌اش آنارشوکاپیتالیست‌ها است. کرک حداقل از شش جهت از لیبرتارین‌ها ایراد می‌گیرد. اول، آنها منکر وجود یک «نظم اخلاقی نازل شده» هستند. دوم، نظم مقدم بر آزادی است و آزادی تنها پس از آنکه حکومت نظم قانونی را برقرار کرد به وجود آمدنی است. سوم، لیبرتارین‌ها بر این باورند که نفع شخصی تنها قید اجتماعی ممکن است، اگر که انگاره جمع نگرانه‌ ارسطویی یا یهودی-مسیحی از انسان را کنار بگذاریم. چهارم، لیبرتارین‌ها به خطا فرض می‌کنند که انسان‌ها طبعا خوب یا حداقل اصلاح پذیرند. پنجم، لیبرتارین‌ها سبک مغزانه به دولت حمله می‌کنند، جای آنکه فقط به انحرافاتش بپردازند و ششم، لیبرتارین یک انسان خودمحور جاهل است که به عقاید کهن و رسوم ارزشمند پشت می‌کند. آنارشیست‌های چپ هم احتمالا برسر نکات سه و شش با کرک موافق خواهند بود.
اما آنارشیست‌ها چه پاسخی به انتقادات کرک می‌دهند؟ درباره «اخلاق نازل شده» می‌گویند که در تاریخ آنارشیست‌های مذهبی و غیرمذهبی وجود داشته‌اند؛ به علاوه بسیاری آنارشیست‌های غیرمذهبی همچنان به اخلاقیات غیرملموس پایبندند. بیشتر آنارشیست‌ها رد می‌کنند که نفع شخصی را تنها قید محدودکننده اجتماعی بدانند؛ و حتی آنهایی هم که تصدیقش می‌کنند انگاره‌ وسیعی از نفع شخصی در ذهن دارند که با سنت ارسطویی سازگار است.
درباره اولویت نظم بر آزادی، بسیاری آنارشیست‌های تحت تاثیر کروپتکین خواهند گفت که همانند زندگی سایر انواع حیوانات، نظم و همکاری به عنوان نتیجه و نه پیامد، آزادی شکل می‌گیرند. درحالی که آنارشوکاپیتالیست‌ها احتمالا کرک را به تئوریسین‌های «نظم خودانگیخته» چون‌هایک، هیوم، اسمیت و حتی خود ادموند برک ارجاع می‌دهند.

جهاني سازي چيست ؟

نوشته Ignacio Ramonet 
منبع : لوموند دیپلماتیک 
بازار از هر راهي تلاش در گسترش حيطه مداخله اش برعليه عملکرد دولت دارد. به اين دليل است که خصوصي سازي در همه جا گسترش مي يابد. خصوصي سازي در واقع، چيزي جز انتقال تکه هاي دارائي عمومي (شرکت ها و خدمات) به سوي بخش خصوصي نيست. آنچه که تا کنون به رايگان (و يا به قيمت نازل) بي هر گونه تبعيضي در دسترس همه شهروندان بود، حالا يا پولي و يا گران تر شده است. اين عقبگرد عظيم اجتماعي بيشتر گريبانگير اقشار تهي دست شده است. زيرا که خدمات عمومي، سرمايه آنهايي است که سرمايه اي ندارند.
از سويي ديگر، جهاني سازي با مکانيسم مبادلات تجاري اش، به هم وابستگي بيش از پيش تنگاتنگ اقتصادهاي بسياري از کشورها دامن مي زند. حجم صادرات و واردات همواره در حال افزايش است. اما جهاني سازي به ويژه شامل مبادلات مالي مي شود، زيرا که آزادي گردش جريان پول در آن تمام و کمال است. و بنا بر اين، بخش مالي بر طيف اقتصاد مسلط مي شود.
افراد دارا و توانمند براي سود دهي هر چه بيشتر سرمايه خود، دو راه دارند : يا در بورس سرمايه گذاري کنند (در هر بورسي در جهان، زيرا که سرمايه ها بي هر گونه مانعي جريان دارند) و يا در يک پروژه صنعتي (ايجاد يک کارخانه محصولات مصرفي). راه حل دوم ميزان متوسط سودي در اروپا حدود ٦ تا ٨ در صد به همراه مي آورد. در حاليکه با سرمايه گذاري در بورس، سودآوري ميتواند به سطح بالاتري برسد (درسال ٢٠٠٦ در فرانسه، بازارهاي بورسي افزايش سودي بالغ بر ٥١٧ درصد، در آلمان ٢٢ درصد و در اسپانيا ٦٣٣ درصد داشته اند).
با چنين تفاوت فاحشي، سرمايه داران ديگر حاضر به سرمايه گذاري در بخش صنعتي (همانجايي که محل آفرينش اشتغال است) نيستند. مگر آنکه اين سرمايه گذاري برايشان حدود ١٥ در صد سود سالانه به ارمغان بياورد. و اين در حاليکه ديديم که ميزان متوسط سود آوري براي اين نوع سرمايه گذاري در اروپا بين ٦ تا ٨ در صد مي باشد. چه بايد کرد ؟ مثلأ سرمايه گذاري در چين و يا در تايلند، کشور هايي که به واسطه دستمزد بسيار نازل شان امکان سود سرمايه گذاري اي تا ميزان ١٥ در صد و يا حتي بيشتر را ميسر مي سازند . به همين علت است که امروزه اين همه سرمايه گذاري در چين صورت مي گيرد.
و از آنجايي که هدف اين کنش ها، توليد با قيمت نازل در کشورهاي فقير براي فروش با قيمتي بسيار گران درکشورهاي ثروتمند است، سيلي از توليدات وارداتي براي فروش از « کشور ـ کارخانه » ها به سوي مثلأ اروپا سرازير مي شود. در اينجاست که اين فرآورده ها رقابتي نابرابر را با محصولات همگون که در قاره پير با هزينه سنگين تري به دليل حقوق اجتماعي کارگران (خوشبختانه) توليد شده اند، آغاز مي کنند. نتيجه آن است که شرکت هاي اروپايي ورشکست و بسياري از توليدي ها ناگزير تعطيل شده و مزد بگيران اخراج مي شوند.
برخي از کارفرمايان براي بقاي خود، تصميم به « جابه جايي » مي گيرند يعني مرکز توليد خود را به کشوري با دستمزد نازل انتقال مي دهند. اين امر در کشور هاي غني باعث بسته شدن کارخانجات و بيکاري مي شود.
به اين ترتيب، جهاني سازي همانند ساز وکاري براي تفکيک و رده بندي مداوم در زير فشار يک رقابت عمومي شده، عمل مي کند. اين رقابت ما بين سرمايه و کار است. سرمايه اي که به آزادي جريان دارد و انسان ها که کمتر متحرک هستند، از اين روست که سرمايه برنده مي شود.
همانطور که بانک هاي بزرگ در قرن نوزدهم و يا شرکت هاي چند مليتي در سال هاي ١٩٦٠ تا ١٩٨٠ عملکرد خود را به بسياري از کشورها تحميل نمودند، سرمايه هاي خصوصي بازارهاي مالي هم، اکنون سرنوشت بسياري از کشورها را در دست گرفته اند. و به نحوي مي توان گفت، سرنوشت اقتصادي جهان را.
بازارهاي مالي قادر به تحميل قوانين خود به دولت ها هستند. در اين صحنه نوين سياسي ـ اقتصادي، عنصر جهاني بر عنصر ملي و شرکت خصوصي بر دولت پيروز است. توزيع مجدد ديگر تقريبأ وجود ندارند و به ما گفته مي شود که تنها عامل توسعه، شرکت هاي خصوصي است. در سطح بين المللي هم فقط اوست که در صحنه رقابت به رسميت شناخته مي شود. به ما تأکيد مي شود که به همين دليل همه چيز بايد حول شرکت هاي خصوصي سازماندهي شود.
در يک اقتصاد جهاني شده، سرمايه، کار، مواد اوليه هيچ کدام خود به خود، عنصر اقتصادي تعيين کننده نيستند. امري که مهم شمرده مي شود، ارتباط بهينه بين اين سه عنصر است. براي برقراري اين ارتباط ، يک شرکت نه به مرزها توجهي دارد و نه به قوانين و تنها سود آور ترين نوع استفاده از اطلاعات، سازماندهي کار و انقلاب مديريتي را مد نظر دارد. بيشتر اوقات اين امر باعث شکاف همبستگي در بطن يک کشور شده وکار به آنجا مي کشد که منافع شرکت و منافع جامعه ملي از هم جدا مي شوند و منطق بازار و دموکراسي نيزاز هم فاصله مي گيرند.
شرکت هاي جهاني شده به هيچ وجه خود را مشمول اين امر نمي دانند ، آنها دست به پيمان کاري و فروش در سراسر دنيا مي زنند. اين شرکت ها خود را داراي ويژگي فرامليتي مي دانند که به آنها اجازه عملکردي با آزادي بسيار مي دهد. و اين ناشي از عدم وجود نهادهاي بين المللي با ويژگي سياسي، اقتصادي و حقوقي، قادر به نظم دادن با کار آيي در رفتار اين شرکت ها مي باشد.
از اين رو، جهاني سازي، گسست عظيم اقتصادي، سياسي و فرهنگي به شمار مي رود. جهاني سازي، شهروندان را تحت سلطه فرماني واحد قرار مي دهد : « خود را تطبيق دادن». بدون هيچ اراده اي براي بهتر فرمانبرداري کردن از دستورات بي نام و نشان بازار . جهاني سازي نقطه عطف اقتصاد گرايي است : سرشتن انسان «جهاني»، تهي شده از فرهنگ، معنا و بالاخره آگاهي از ديگري. و تحميل ايدئولوژي نئوليبرا ليسم به همه کره خاک.