نوشته : هربرت ريد
ترديدي نيست که نياز يک نظام عدالت طبيعي به يک دستگاه تعيين اصول و ادارۀ آن ، کمتر از احتياج يک نظام قانوني به چنين دستگاهي نميباشد. من قادر به تصور جامعهاي نيستم که گونهاي حکميت را در بر نداشته باشد. اما همانگونه که در نظام عدالت طبيعي ، قاضي به اصول عام خرد توسل جسته و هنگام تخالف قوانين موضوعه با اين اصول ، از قوانين فوق چشم ميپوشد، در يک اجتماع آنارشيستي نيز داوري به همين اصول که توسط فلسفه يا عقل متعارف به يقين پيوستهاند ، متوسل ميشود و بدون آن که به تعصبات قانوني و اقتصادي موجود در تشکيلات کنوني جامعه ، اجازۀ کارشکني دهد، کار خويش را به پيش مي برد.
خواهند گفت که من به کليت عرفاني و مفاهيم و تصورات ايدهآليستي که مقبول هيچ ماترياليستي نيست ، توسل جستهام. چنين امري را منکر نميشوم. اما اين نکته که ميتوان يک جامعۀ قابل بقا را بدون گونهاي اعتقادات عرفاني بنا نهاد را انکار ميکنم. چنين اظهاري ، سوسياليستهاي مارکسگرا را که عليرغم هشدارهاي مارکس معمولاً ماترياليستهايي ساده لوح هستند ، خواهد لرزاند.
تئوري مارکس يک تئوري عام و کلي نبود و تصور ميکنم که وي خود اولين کسي ميبود که اين اين نکته را تصديق مينمود. اين تئوري به تمام واقعيات زندگي نپرداخت و يا بعضي از آنها را به شيوهاي بسيار سطحي مورد نظر قرار داد. مارکس روشهاي غير تاريخي دانشمندان مابعدالطبيعۀ آلماني را که سعي ميکردند واقعيات زندگي را به شکلي درآورند که با يک تئوري از پيش تصور شده متناسب باشد، به حق رد نمود و همچنين با استحکام تمام و بر اين اساس که ماترياليسم مکانيکي قرن هيجدهم ، گرچه قادر به توضيح ماهيت موجود اشيا ميباشد اما کل فرآيند تحول تاريخي جهان به مثابۀ يک رشد ارگانيک را ناديده ميگيرد، آن را رد ميکند.
اکثر مارکسيستها ، تز اول مارکس در باره فوئر باخ را فراموش ميکنند : « نقص اصلي تمام ماترياليسمهاي تا به حال موجود ـ و منجمله ماترياليسم فوئر باخ ـ اين است که شيئي ، واقعيت و حسيت را فقط به شکل شيئي درک مي کنند و نه به مثابه فعاليت حسي انسان ( کارورزي ) و نه به صورت ذهني » .
طبيعتاً مارکس هنگامي که به تفسير تاريخ دين پرداخت ، آن را هم چون يک محصول اجتماعي مورد نظر قرار داد. اما اين امر به هيچ وجه ربطي به تلقي دين به عنوان يک توهم ندارد. شواهد تاريخي در واقع به جهت کاملاً مخالفي اشاره نموده و ما را وادار مينمايد تا يک ضرورت اجتماعي را در دين مشاهده نمائيم. يک تمدن ، هرگز بدون دين مناسب با آن وجود نداشته و ظهور عقلگرايي و شکآوري ، همواره نشانۀ انحطاط بوده است.
بديهي است که يک خزانۀ عام خرد وجود دارد که همه تمدنها سهم خود را به آن ميپردازند و حاوي وجه نظر گرايش به جدايي نسبي از دين ويژۀ هر زماني است؛ اما قبول تکامل تاريخي پديدهاي چون دين ، توضيح تمام و کمال آن نيست بلکه آن را از نظر علمي توجيه نموده و به عنوان يک « فعاليت حسي انسان » که ضروري است ، آشکارش ميسازد و بنابراين بر هر فلسفۀ اجتماعي که مذهب را به طور خودسرانه از تشکيلات پيشنهادي خود براي جامعه کنار ميگذارد ، سايه ترديد ميافکند.
پس از بيست سال سوسياليسم در روسيه ، اکنون آشکار است که اگر دين جديدي براي جامعه فراهم نياوريم ، تدريجاً جامعه به دين پيشين روي خواهد آورد. کمونيسم البته جنبههاي ديني خاص خود را دارد و گذشته از اينکه تدريجاً کليساي ارتدکس را مجدداً پذيرفته و لنين را جز مقدسين قرار داده است. حرم مقدس ، مجسمهها و افسانهسازي ، کوشش خودسرانهاي است براي ايجاد مفري جهت عواطف ديني.
خودسرانهتر از آن ، کوششي بود که نازيها براي ايجاد متعلقات و ضمائم يک کيش جديد در آلمان - که ضرورت نوعي دين هيچگاه در آن رسماً انکار نشده است ـ به عمل آوردند. در ايتاليا ، موسوليني با نهايت اشتياق با کليساي کاتوليک سازش کرد و ذهن بسياري از کمونيستهاي ايتاليايي را دچار ابهام عميقي کرد که نتيجهاي جز سرخوردگي نداشت.
به جاي تمسخر اين جنبههاي غير عقلاني کمونيسم و فاشيسم ، ميبايست اين کيشهاي سياسي را به خاطر فقدان محتواي حسي و زيباييشناسانهي واقعي و فقر آئين پرستشي آنان ـ به خصوص به لحاظ آن که عملکرد شعر و تخيل در زندگي اجتماع را به درستي درک نميکردند ـ مورد انتقاد قرار دهيم.
همانگونه که مسيحيت از ويرانههاي تمدن رم سر برآورد ، ممکن است از ويرانههاي تمدن سرمايهداري ما نيز ، دين جديدي فرا رويد. تمدنها ، انگارههاي اعتقادي معيني را در سير تاريخ خود به طور يکنواخت تکرار کرده و به ايجاد اسطورههايي به موازات يکديگر پرداختهاند.
سوسياليسم به گونهاي که در تصور ماترياليستهاي تاريخگراي آن مطرح است ، چنين ديني نيست و هرگز نخواهد بود. گرچه بايد پذيرفت که فاشيسم از اين نقطه نظر ، تخيل بيشتري از خود نشان داده است. اما في نفسه از جملۀ آن پديدههاي انحطاط بشمار ميرود ـ اولين آگاهي تدافعي نسبت به سرنوشتي که انتظار نظم اجتماعي موجود را ميکشد ـ که روبناي ايدئولوژيک آن مورد علاقۀ چندان پايداري نيست؛ زيرا دين هرگز يک آفريدۀ ترکيبي نميباشد . نميتوان افسانهها و مقدسين را از گذشتۀ اسطورهاي انتخاب نمود و بر اساس نوعي تدبير سياسي يا افراطي ، آنها را با يکديگر ترکيب نمود تا يک کيش زيبا و مناسب حاصل گردد.
پيامبر ، همانند شاعر از مادر چنين زاده ميشود. ولي حتي اگر پيامبر هم وجود داشته باشد ، باز هم تا ايجاد يک دين فاصلۀ زيادي در پيش است. پنج قرن طول کشيد تا دين مسيحيت بر اساس پيام عيسي مسيح نضج گرفت. اين پيام ميبايست قالبريزي مي شد، وسعت ميگرفت و به حد قابل ملاحظهاي مسخ ميگرديد تا با آنچه يونگ به نام صورت نوعي ضمير ناخودآگاه جمعي (آن عوامل پيچيده رواني که سبب همبستگي يک جامعه ميگردند) خوانده است ؛ سازگار گردد.
دين در مراحل بعدي تحولش ميتواند به افيون توده ها تبديل گردد. اما از آنجا که سرزنده است ، تنها نيرويي است که ميتواند جمعيتي را درکنار يکديگر و پيوسته بهم نگاه دارد و يک اقتدار طبيعي را در اختيار آنان قرار دهد که وقتي منافع شخصيشان درهم ميريزد؛ بدان توسل جويند.
من دين را يک اقتدار طبيعي مينامم در حالي که اغلب به مثابۀ يک اقتدار ماوراء طبيعي درک شده است. دين در رابطه با شکل شناسي جامعه، طبيعي است و در رابطه با شکل شناسي جهان فيزيکي ، غير طبيعي. اما در هر دو مورد، در قطب مخالف اقتدار مصنوعي دولت قرار دارد. دولت ، اقتدار عاليه خود را تنها هنگامي حاصل مي نمايد که دين شروع به اضمحلال کند.
ستيز عظيم کليسا و دولت نيز هنگامي که ـ مانند اروپاي نوين ـ با قطعيت تام به نفع دولت تمام شود، ازنقطه نظر زندگي ارگانيک جامعه ، موجد ويراني غايي است. از آنجا که سوسياليسم نوين قادر به درک اين حقيقت نبوده و در عوض خود را به دستهاي مرده دولت پيوسته ، همه جا با شکست روبرو شده است!
متحد طبيعي سوسياليسم ، کليسا بود گرچه بيترديد در شرايط تاريخي واقعي قرن نوزدهم ، مشاهدۀ اين نکته مشکل مينمود. کليسا چنان فاسد بود و به طبقات حاکم وابسته بود که تنها افرادي خاص و نادر توانستند واقعيات را از وراي ظواهر مشاهده نموده و سوسياليسم را به عنوان يک دين جديد ، يا سادهتر به عنوان يک اصلاح ديني جديد در مسيحيت ؛ درک نمايند!
اين نکته مورد ترديد است که در اوضاع کنوني بازهم بتوان گذاري از دين کهن به يک دين جديد نمود. يک دين جديد ، تنها بر اساس يک جامعۀ جديد و قدم به قدم همراه با چنين جامعهاي ـ شايد در روسيه ، اسپانيا ، ايالات متحده ـ قابل ظهور است . نمي توان گفت کجا ، زيرا ( حتي ) جرثومهي چنين جامعۀ جديدي در هيچ مکاني به چشم نميخورد و اطلاعات کامل مربوط به آن ، جايي در عمق آينده مدفون شده است.
من طرفدار احياي دين نيستم. نه ديني را تبليغ ميکنم و نه به ديني معتقدم. فقط بر اساس شواهد تاريخي تمدنها ، تأکيد ميکنم که دين ، عنصر ضروري هر جامعۀ ارگانيکي است. آگاهي من از فرآيند روند و درنگ آهسته تحول روحي چنان است که در وضعيتي نيستم که به جستجوي دين جديدي برآيم و اميدي هم به يافتن آن ندارم! فقط جرأت ورزيده و به اظهار نکتهاي ميپردازم که: دين ، از خاستگاه و تحول تا نقطه اوجش ، پيوند نزديکي با هنر دارد. صرفنظر از ذات زيباييشناسانه تشريفات ديني و گذشته از اين که دين به خاطر تجسم مفاهيم ذهني خويش ، به هنر وابسته است ، عاليترين شکل بيان شعري و بيان عرفاني نيز همانند ميباشند.
شعر ، در خلاقترين و پراحساسترين لحظاتش ، به همان سطحي از ضمير ناخودآگاه نفوذ ميکند که عرفان به آن دست مييابد. بعضي از نويسندگان همچون سن فرانسيس ، دانته ، سن ترهزا ، سن جان صليب و بليک ـ که از بزرگترين نويسندگان ميباشند ـ به يک اندازه شاعرند و عارف. به اين دليل ممکن است يک دين جديدي به جاي اين که از احياي ديني اخلاقگرايانه فرا رويد ، خاستگاههاي خود را در عرفان و اگر نه در آن ، در هنر بيابد.
شعر ، در خلاقترين و پراحساسترين لحظاتش ، به همان سطحي از ضمير ناخودآگاه نفوذ ميکند که عرفان به آن دست مييابد. بعضي از نويسندگان همچون سن فرانسيس ، دانته ، سن ترهزا ، سن جان صليب و بليک ـ که از بزرگترين نويسندگان ميباشند ـ به يک اندازه شاعرند و عارف. به اين دليل ممکن است يک دين جديدي به جاي اين که از احياي ديني اخلاقگرايانه فرا رويد ، خاستگاههاي خود را در عرفان و اگر نه در آن ، در هنر بيابد.
اينها همه چه ارتباطي با آنارشيسم دارند. تنها رابطه اين است که سوسياليسم سنت مارکسي ، يعني سوسياليسم دولتي ، چنان از اعتقادات ديني بريده است و در جستجوي جانشين دين ، به سوي راهها و تدابير رقتانگيزي رانده شده که در مقايسه با آن آنارشيسم که خالي از روندهاي عرفاني نيست ، خود يک دين به شمار مي آيد.
فرا روييدن يک دين جديد از آنارشيسم، امکانپذير و در واقع قابل درک است. طي جنگهاي داخلي در اسپانيا ، بسياري از ناظران شديداً تحت تأثير قدرت و اشتياق ديني آنارشيستها قرار گرفتند. در اين سرزمين رنسانس بالقوۀ آنارشيسم نه تنها مايۀ الهام قهرمانان بلکه حتي مقدسين بوده است. نسل جديدي از انسانهايي که زندگيشان ، چه در تصور حسي و چه در عمل ، وقف خلق نمونۀ جديدي از جامعۀ انساني بود.
منبع : نشر نخست در ماهنامه آبگون شماره 4 / ژانويه 1984
0 نظرات:
ارسال یک نظر