نويسنده: برايان کاپلان
مترجم: مجيد رويين پرويزي
مترجم: مجيد رويين پرويزي
چنانچه احتمالاخواننده از پيش مي داند، دو جريان فکري تقريبا واگرا در ميان آنارشيست ها وجود دارد. اولي را به طور کلي به نام «آنارشيسم چپ» مي شناسند و شامل سوسيال آنارشيست ها، سنديکا آنارشيست ها و کمونيست آنارشيست ها مي شود.
اين ها معتقدند که در يک جامعه آنارشيست مردم مايلند، يا آنکه بايد حقوق مالکيت خصوصي را طرد کرده و بسيار آن را محدود کنند. نظام اقتصادي در قالب تعاوني ها، بنگاه هاي کارگري و يا کمون ها سازمان داده مي شود. ارزش کليدي براي اين جريان تفکر آنارشيست مساوات طلبي است و معتقدند نابرابري، به ويژه در پول و قدرت، ناخوشايند، غير اخلاقي و از نظر اجتماعي محکوم است.
دسته دوم به طورکلي به نام آناركوکاپيتاليسم شناخته مي شوند. اين ها معتقدند که در يک جامعه آنارشيست مردم مايلند، يا آنکه بايد، نه تنها مالکيت خصوصي را حفظ کنند، بلکه حتي آن را تا در بر گرفتن کل قلمرو جامعه نيز گسترش دهند. هيچ آناركوکاپيتاليستي تا به حال منکر حق مردم براي اشتراک گذاشتن داوطلبانه دارايي هايشان در قالب تعاوني، بنگاه کارگري يا کمون نشده است؛ اما آنها همچنين معتقدند که سازمان هاي چندمالکي، نظير شرکت ها، نه تنها کاملامشروع اند، بلکه احتمالافرم غالب سازمان اقتصادي تحت آنارشيسم خواهند بود. برعکس آنارشيست هاي چپ، آناركوکاپيتاليست ها تقريبا هيچ ارزشي براي برابري قائل نيستند و معتقدند انواع نابرابري – از جمله نابرابري در درآمد و ثروت – مادامي که از راه هاي صحيح به دست آمده باشند نه تنها کاملامشروعند، بلکه حتي نتيجه طبيعي آزادي انسانند. بخش بزرگي از آنارشيست هاي چپ شديدا نسبت به اعتبار آراي آناركوکاپيتاليست ها بدبينند و معتقدند که گفتمان آنارشيسم به طور تاريخي چپ گرا بوده است. به عقيده من براي حفظ صحت چنين ادعايي بايد بخش بزرگي از تاريخ را بازنويسي کرد. کارل لندوئر که از مورخان بزرگ سوسياليست است، در کتاب سوسياليسم اروپايي: تاريخچه اي از انديشه ها و جنبش ها (1959) مي نويسد: «مطمئنا بين آنارشيسم فردگرا و آنارشيسم جمع گرا يا کمونيستي تفاوتي هست؛ باکونين خود را يک آنارشيست کمونيست مي دانست، اما آنارشيست هاي کمونيست هم اعمال زور جامعه بر فرد را تصديق نمي کنند. تفاوت آنها با فردگرايان در اين است که معتقدند بشر، اگر از بند زور و اجبار رها شود، به روابط داوطلبانه از نوع کمونيستي اش روي خواهد آورد، در صورتي که طرف ديگر معتقد است انسان آزاد درجه بالايي از انزوا را ترجيح خواهد داد. آنارشيست هاي کمونيست حق مالکيت خصوصي را که توسط قدرت دولت برپاست رد مي کنند. آنارشيست هاي فردگرا متمايل به حفظ مالکيت خصوصي به عنوان شرط ضروري استقلال فردي هستند بي آنکه روشن پاسخ دهند درغياب پليس و دادگاه چطور مي توان مالکيت را حفظ کرد.» در حقيقت تاکر و اسپونر پيش تر درباره توانايي بازار آزاد در ارائه خدمات مختلف محافظتي و قانوني نوشته بودند، از اينرو سخن لندوئر حتي در 1959 هم دقيق نبوده است، اما نکته جالب اينجا است که حتي پيش از پيدايش آنارشوکاپيتاليسم مدرن لندوئر ضرورت تمايز ميان دوگونه آنارشيسم را احساس کرده که به زعم خودش تنها يکي از آنها مي تواند در حلقه سنتي سوسياليسم جاي بگيرد.
آيا آنارشيسم همان ليبرتارينيسم است؟
پاسخ به اين سوال دشوار است، زيرا درواقع خود ليبرتارينيسم هم دومعناي متفاوت دارد. در اروپاي قرن 19، ليبرتارينيسم اصطلاحي تلطيف شده براي اشاره به آنارشيسم چپ بود. هرچند اينگونه به ايالات متحده راه نيافت. پس از جنگ جهاني دوم، بسياري از روشنفکران آمريکايي مدافع بازار آزاد که مخالف محافظه کاري سنتي بودند به دنبال عنواني براي توصيف جهت گيري خود سرانجام ليبرتارينيسم را برگزيدند. (ليبراليسم کلاسيک و ليبراليسم بازار عناوين ديگر همين جهت گيري هستند.) نتيجه آن شد که در دو فرهنگ سياسي متفاوت که به ندرت ارتباطي با يکديگر داشتند، اصطلاح ليبرتارين دو معناي متفاوت يافت. در حال حاضر تعبير آمريکايي اين اصطلاح کاملامحافل آکادميک تئوري سياسي را تسخير کرده (به لطف تاثير نوزيک)، اما تعبير اروپايي آن نيز ميان آنارشيست هاي چپ چه در اروپا و چه آمريکا همچنان محبوب است. اين سردرگمي معنايي وقتي عميق تر شد که ليبرتارين هاي اوليه پس از جنگ اعلام کردند که پيامد منطقي ديدگاه آنها، در واقع گونه اي از آنارشيسم است. آنها اصطلاح آناركوکاپيتاليسم را برداشتند تا خود را از ليبرتارين هاي ميانه روتر جدا کنند، اما همچنان از اعلام همبستگي خود با جريان کلي تر ليبرتارينيسم طرفدار بازار آزاد خشنود بودند.
آيا سوسياليسم همان آنارشيسم است؟
اگر يک تعريف سنتي از سوسياليسم را بپذيريم – به معناي حمايت از مالکيت دولتي بر ابزار توليد – به نظر مي رسد که آنارشيست ها طبق تعريف سوسياليست نيستند، اما اگر منظورمان از سوسياليسم تعريفي که شمول بيشتري دارد باشد – يعني حمايت از محدوديت شديد يا لغو مالکيت خصوصي – سوال پيچيده تر مي شود. طبق تعريف دوم، برخي آنارشيست ها سوسياليست اند و برخي خير. بيرون از فرهنگ سياسي انگليسي-آمريکايي، رابطه تاريخي نزديک و طولاني اي ميان سوسياليست هاي ارتدوکس که خواهان دولت سوسياليست هستند و سوسياليست هاي آنارشيست که به دنبال نوعي سوسياليسم غيرمتمرکز و داوطلبانه اند، وجود داشته است. هر دوي اين گروه ها خواهان محدوديت شديد يا لغو مالکيت خصوصي اند و از اين رو هر دو در تعريف دوم مي گنجند، اما آنارشيست ها علاقه اي به مالکيت دولتي بر ابزار توليد ندارند، چرا که اساسا مخالف وجود دولت هستند.
چالش آنارشيست ها با سوسياليست هاي سنتي – که تجلي آن را به بهترين شکل در منازعات تلخ کارل مارکس و ميخاييل باکونين براي سلطه بر جنبش کارگري اروپاي قرن 19 مي توان ديد – اغلب به عنوان اختلاف بر سر «وسيله» توصيف شده است. طبق اين تفسير، هردوي اينها توافق دارند که مطلوبشان يک جامعه کموني و مساوات طلب است، اما يکديگر را به ناکارآمدي ابزارهاي پيشنهادي متهم مي کنند، اما اين به نوعي کم رنگ جلوه دادن تعارضي است که در واقع بر سر ارزش هاي بنياني تري به وجود آمده: سوسياليست هاي آنارشيست بر ضرورت خودمختاري و پليدي استبداد تاکيد مي کنند، درحالي که سوسياليست هاي سنتي چنين نگراني هايي را بورژوايي مي دانند. وقتي به فرهنگ سياسي انگليسي-آمريکايي مي رسيم با داستان کاملامتفاوتي روبه رو مي شويم. روحيه ضد آنارشيسم سوسيال در آنجا بسيار قوي تر است و از اوايل قرن 19 نيز چنين بوده. بريتانياي کبير منزلگاه بسياري متفکران شبه آنارشيست و ضدسوسياليست بوده است، از جمله اوبرون هربرت و هربرت اسپنسر. آمريکا براي آنارشيسم فردگرا حتي زمين پربارتري نيز بوده: طي قرن نوزده، چهره هايي چون جاشوا وارن، ليسندر اسپونر و بنجامين تاکر با آراي آنارشيستي شان که بر آزادي قرارداد و مالکيت خصوصي پايه داشت به شهرت رسيدند و درقرن بيستم متفکران ساکن ايالات متحده منبع اصلي توسعه و صادرات تئوري آناركوکاپيتاليسم بوده اند.
با اين وجود تقسيم بندي جغرافيايي نبايد بيش از حد برجسته گردد. آنارشيست فرانسوي پرودون و همين طور ماکس استرنر آلماني هر دو گونه هاي تعديل شده فردگرايي را پذيرفته اند؛ شماري از آنارشيست هاي چپ(اغلب مهاجران اروپايي) در آمريکا به اهميت دست يافته اند؛ مثلاچامسکي و موري بوکچين که دو تن از تاثيرگذارترين تئوريسين هاي آنارشيسم چپ مدرن هستند.
مهم ترين متفکران آنارشيست کدامند؟
مشهورترين آنارشيست هاي چپ احتمالاميخاييل باکونين و پيتر کروپتکين بوده اند. از پير پرودون هم اغلب نام برده مي شود هرچند انديشه هايش مبني بر پذيرش نوع تعديل شده مالکيت خصوصي منجر به کنارگذاشتن او توسط برخي چپ ها شده است. از چپ هاي متاخر مي توان اما گلدمن، موري بوکچين و نوام چامسکي را نام برد.
آناركوکاپيتاليسم عمده شکل گيري اش را در نيمه دوم قرن 20 شاهد بوده. دوتن از مشهورترين مدافعان آنارشوکاپيتاليسم موري روتبارد و ديويد فريدمن هستند، البته چند پيشرو مقدم بر اينها هم بوده اند، ازجمله اقتصاددان بلژيکي گوستاو دوموليناري. دو آنارشيست قرن نوزدهمي هم که با برخي اغماض ها توسط آناركوکاپيتاليست هاي مدرن پذيرفته شده اند عبارتند از؛ بنجامين تاکر و ليسندر اسپونر.
اين ها معتقدند که در يک جامعه آنارشيست مردم مايلند، يا آنکه بايد حقوق مالکيت خصوصي را طرد کرده و بسيار آن را محدود کنند. نظام اقتصادي در قالب تعاوني ها، بنگاه هاي کارگري و يا کمون ها سازمان داده مي شود. ارزش کليدي براي اين جريان تفکر آنارشيست مساوات طلبي است و معتقدند نابرابري، به ويژه در پول و قدرت، ناخوشايند، غير اخلاقي و از نظر اجتماعي محکوم است.
دسته دوم به طورکلي به نام آناركوکاپيتاليسم شناخته مي شوند. اين ها معتقدند که در يک جامعه آنارشيست مردم مايلند، يا آنکه بايد، نه تنها مالکيت خصوصي را حفظ کنند، بلکه حتي آن را تا در بر گرفتن کل قلمرو جامعه نيز گسترش دهند. هيچ آناركوکاپيتاليستي تا به حال منکر حق مردم براي اشتراک گذاشتن داوطلبانه دارايي هايشان در قالب تعاوني، بنگاه کارگري يا کمون نشده است؛ اما آنها همچنين معتقدند که سازمان هاي چندمالکي، نظير شرکت ها، نه تنها کاملامشروع اند، بلکه احتمالافرم غالب سازمان اقتصادي تحت آنارشيسم خواهند بود. برعکس آنارشيست هاي چپ، آناركوکاپيتاليست ها تقريبا هيچ ارزشي براي برابري قائل نيستند و معتقدند انواع نابرابري – از جمله نابرابري در درآمد و ثروت – مادامي که از راه هاي صحيح به دست آمده باشند نه تنها کاملامشروعند، بلکه حتي نتيجه طبيعي آزادي انسانند. بخش بزرگي از آنارشيست هاي چپ شديدا نسبت به اعتبار آراي آناركوکاپيتاليست ها بدبينند و معتقدند که گفتمان آنارشيسم به طور تاريخي چپ گرا بوده است. به عقيده من براي حفظ صحت چنين ادعايي بايد بخش بزرگي از تاريخ را بازنويسي کرد. کارل لندوئر که از مورخان بزرگ سوسياليست است، در کتاب سوسياليسم اروپايي: تاريخچه اي از انديشه ها و جنبش ها (1959) مي نويسد: «مطمئنا بين آنارشيسم فردگرا و آنارشيسم جمع گرا يا کمونيستي تفاوتي هست؛ باکونين خود را يک آنارشيست کمونيست مي دانست، اما آنارشيست هاي کمونيست هم اعمال زور جامعه بر فرد را تصديق نمي کنند. تفاوت آنها با فردگرايان در اين است که معتقدند بشر، اگر از بند زور و اجبار رها شود، به روابط داوطلبانه از نوع کمونيستي اش روي خواهد آورد، در صورتي که طرف ديگر معتقد است انسان آزاد درجه بالايي از انزوا را ترجيح خواهد داد. آنارشيست هاي کمونيست حق مالکيت خصوصي را که توسط قدرت دولت برپاست رد مي کنند. آنارشيست هاي فردگرا متمايل به حفظ مالکيت خصوصي به عنوان شرط ضروري استقلال فردي هستند بي آنکه روشن پاسخ دهند درغياب پليس و دادگاه چطور مي توان مالکيت را حفظ کرد.» در حقيقت تاکر و اسپونر پيش تر درباره توانايي بازار آزاد در ارائه خدمات مختلف محافظتي و قانوني نوشته بودند، از اينرو سخن لندوئر حتي در 1959 هم دقيق نبوده است، اما نکته جالب اينجا است که حتي پيش از پيدايش آنارشوکاپيتاليسم مدرن لندوئر ضرورت تمايز ميان دوگونه آنارشيسم را احساس کرده که به زعم خودش تنها يکي از آنها مي تواند در حلقه سنتي سوسياليسم جاي بگيرد.
آيا آنارشيسم همان ليبرتارينيسم است؟
پاسخ به اين سوال دشوار است، زيرا درواقع خود ليبرتارينيسم هم دومعناي متفاوت دارد. در اروپاي قرن 19، ليبرتارينيسم اصطلاحي تلطيف شده براي اشاره به آنارشيسم چپ بود. هرچند اينگونه به ايالات متحده راه نيافت. پس از جنگ جهاني دوم، بسياري از روشنفکران آمريکايي مدافع بازار آزاد که مخالف محافظه کاري سنتي بودند به دنبال عنواني براي توصيف جهت گيري خود سرانجام ليبرتارينيسم را برگزيدند. (ليبراليسم کلاسيک و ليبراليسم بازار عناوين ديگر همين جهت گيري هستند.) نتيجه آن شد که در دو فرهنگ سياسي متفاوت که به ندرت ارتباطي با يکديگر داشتند، اصطلاح ليبرتارين دو معناي متفاوت يافت. در حال حاضر تعبير آمريکايي اين اصطلاح کاملامحافل آکادميک تئوري سياسي را تسخير کرده (به لطف تاثير نوزيک)، اما تعبير اروپايي آن نيز ميان آنارشيست هاي چپ چه در اروپا و چه آمريکا همچنان محبوب است. اين سردرگمي معنايي وقتي عميق تر شد که ليبرتارين هاي اوليه پس از جنگ اعلام کردند که پيامد منطقي ديدگاه آنها، در واقع گونه اي از آنارشيسم است. آنها اصطلاح آناركوکاپيتاليسم را برداشتند تا خود را از ليبرتارين هاي ميانه روتر جدا کنند، اما همچنان از اعلام همبستگي خود با جريان کلي تر ليبرتارينيسم طرفدار بازار آزاد خشنود بودند.
آيا سوسياليسم همان آنارشيسم است؟
اگر يک تعريف سنتي از سوسياليسم را بپذيريم – به معناي حمايت از مالکيت دولتي بر ابزار توليد – به نظر مي رسد که آنارشيست ها طبق تعريف سوسياليست نيستند، اما اگر منظورمان از سوسياليسم تعريفي که شمول بيشتري دارد باشد – يعني حمايت از محدوديت شديد يا لغو مالکيت خصوصي – سوال پيچيده تر مي شود. طبق تعريف دوم، برخي آنارشيست ها سوسياليست اند و برخي خير. بيرون از فرهنگ سياسي انگليسي-آمريکايي، رابطه تاريخي نزديک و طولاني اي ميان سوسياليست هاي ارتدوکس که خواهان دولت سوسياليست هستند و سوسياليست هاي آنارشيست که به دنبال نوعي سوسياليسم غيرمتمرکز و داوطلبانه اند، وجود داشته است. هر دوي اين گروه ها خواهان محدوديت شديد يا لغو مالکيت خصوصي اند و از اين رو هر دو در تعريف دوم مي گنجند، اما آنارشيست ها علاقه اي به مالکيت دولتي بر ابزار توليد ندارند، چرا که اساسا مخالف وجود دولت هستند.
چالش آنارشيست ها با سوسياليست هاي سنتي – که تجلي آن را به بهترين شکل در منازعات تلخ کارل مارکس و ميخاييل باکونين براي سلطه بر جنبش کارگري اروپاي قرن 19 مي توان ديد – اغلب به عنوان اختلاف بر سر «وسيله» توصيف شده است. طبق اين تفسير، هردوي اينها توافق دارند که مطلوبشان يک جامعه کموني و مساوات طلب است، اما يکديگر را به ناکارآمدي ابزارهاي پيشنهادي متهم مي کنند، اما اين به نوعي کم رنگ جلوه دادن تعارضي است که در واقع بر سر ارزش هاي بنياني تري به وجود آمده: سوسياليست هاي آنارشيست بر ضرورت خودمختاري و پليدي استبداد تاکيد مي کنند، درحالي که سوسياليست هاي سنتي چنين نگراني هايي را بورژوايي مي دانند. وقتي به فرهنگ سياسي انگليسي-آمريکايي مي رسيم با داستان کاملامتفاوتي روبه رو مي شويم. روحيه ضد آنارشيسم سوسيال در آنجا بسيار قوي تر است و از اوايل قرن 19 نيز چنين بوده. بريتانياي کبير منزلگاه بسياري متفکران شبه آنارشيست و ضدسوسياليست بوده است، از جمله اوبرون هربرت و هربرت اسپنسر. آمريکا براي آنارشيسم فردگرا حتي زمين پربارتري نيز بوده: طي قرن نوزده، چهره هايي چون جاشوا وارن، ليسندر اسپونر و بنجامين تاکر با آراي آنارشيستي شان که بر آزادي قرارداد و مالکيت خصوصي پايه داشت به شهرت رسيدند و درقرن بيستم متفکران ساکن ايالات متحده منبع اصلي توسعه و صادرات تئوري آناركوکاپيتاليسم بوده اند.
با اين وجود تقسيم بندي جغرافيايي نبايد بيش از حد برجسته گردد. آنارشيست فرانسوي پرودون و همين طور ماکس استرنر آلماني هر دو گونه هاي تعديل شده فردگرايي را پذيرفته اند؛ شماري از آنارشيست هاي چپ(اغلب مهاجران اروپايي) در آمريکا به اهميت دست يافته اند؛ مثلاچامسکي و موري بوکچين که دو تن از تاثيرگذارترين تئوريسين هاي آنارشيسم چپ مدرن هستند.
مهم ترين متفکران آنارشيست کدامند؟
مشهورترين آنارشيست هاي چپ احتمالاميخاييل باکونين و پيتر کروپتکين بوده اند. از پير پرودون هم اغلب نام برده مي شود هرچند انديشه هايش مبني بر پذيرش نوع تعديل شده مالکيت خصوصي منجر به کنارگذاشتن او توسط برخي چپ ها شده است. از چپ هاي متاخر مي توان اما گلدمن، موري بوکچين و نوام چامسکي را نام برد.
آناركوکاپيتاليسم عمده شکل گيري اش را در نيمه دوم قرن 20 شاهد بوده. دوتن از مشهورترين مدافعان آنارشوکاپيتاليسم موري روتبارد و ديويد فريدمن هستند، البته چند پيشرو مقدم بر اينها هم بوده اند، ازجمله اقتصاددان بلژيکي گوستاو دوموليناري. دو آنارشيست قرن نوزدهمي هم که با برخي اغماض ها توسط آناركوکاپيتاليست هاي مدرن پذيرفته شده اند عبارتند از؛ بنجامين تاکر و ليسندر اسپونر.
0 نظرات:
ارسال یک نظر