۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سهشنبه
حق زیستن روزمره گی : خوانشی آنارشیستی
نویسنده : مهدی سقایی
این واقعیت که اجتماع، دربند جامعه اسیر است گونه ای نگرش بنیادی به هستی انسان با تعلقات فردی اش است. برمبنای این نگرش، قدرت[1] جاری در بطئن جامعه ، انسان را از واقعیت اجتماعی اش جدا می کند و توجیه تسری این قدرت را پیرامون گزاره «ترجیح ما برمن» تبیین می نماید.
این امر مختص یک جامعه با صورتبندی یک نظام خاص نیست بلکه در تمامی جوامع با هر نظام سیاسی صادق است. در این بین تفاوت گستره و عمق سیطره قدرت جامعه به نست نظام های سیاسی متفاوت می باشد. در نظام های دموکراتیک با آنکه آزادی های فردی پیرامون « فرد انسان»در جامعه گستره وسیع تری را در برمی گیرد با این وجود بازهم سیطره قدرت جامعه بر فرد وجود داشته که توجیه آن در گزاره « اراده کلی جامعه» تبلور می یابد. به عنوان مثال نهاد های آموزشی با استراتژی « آموختن برای جامعه» و توجیه پیرامون هدف مسخره ای چون « مفید بودن برای جامعه » قدرت جامعه را بر فرد تسری می دهد. این نهاد ها در واقع کارخانه های هستند که انسان مطیع جامعه را تولید می کنند و خلاقیت فردی را تنها در خدمت جامعه مجاز شمرده و تبلیغ می کنند. حکایت سرمایه داری نیز که خود حکایت هستی شناختی جوامع دموکراتیک امروز است.
در این وضعیت بایسته کنشگری سیاسی ، قبول موانع و محدودیت های است که قدرت برای جامعه ترسیم می کند و می آموزد و انتظار دارد که در چارچوب ترسیم شده (که فراخی آن در رابطه با گستره باورهای دموکراتیک و آزادی های فردی است) کنش سیاسی صورت پذیرد. با این وجود فراتر از ایده و گام نهادن در عرصه عمل ، ارزش های فردی ( فارغ از ایده آلیسم مورد نظر) امروز در جوامع دموکراتیک گستره و عمق بهینه ای را برای فرجام خواهی ایده آل و « رهایی» از بند جامعه فراهم آورده است که نشانه های آن را در شکل گیری خرده جنبش های اجتماعی می توان بازجست.
با اینکه نظام های دموکراتیک اینگونه قدرت جامعه را به صورت نامرئی بر فرد و اجتماع تسری می دهند ولی همیشه شکل گیری« فضاهای خودمختار فردی» را تا سرحد ممکن تحمل می کنند و این فضاها در واقع به مثابه روزنه های تنفسی جامعه تحت سیطره قدرت نامرئی، عمل می کنند و مانع از انقباض اجتماعی می گردند. آنچه در شکل گیری این فضاها اهمیت اساسی دارد « حق زیستن روزمره گی» است که به فرد اجازه می دهد که با این حق در فضاهای خودمختار فردی به خود بپردازد و دلخواه خود را دنبال کند.
حق زیستن روزمره گی چیزی نیست جز حق تنها بودن، به موسیقی مورد علاقه خود گوش کردن، فیلم و یا سریال مورد علاقه خود را دین، لباس دلخواه خود را پوشیدن، غذا و نوشیدنی مورد علاقه خود را خوردن، کتاب مورد علاقه خود را خواندن، جشن خود را گرفتن یا در جشن مورد علاقه خود شرکت کردند، رقصیدن، دوست خود را بوسیدن و دهها و شاید صدها امرروزمره دیگر که در فضاهای خودمختار فردی شکل می گیرد[2].
شاید برشمردن این موارد به عنوان حق زیستن رومزه گی شبیه به جک باشد چرا که امر بدیهی محسوب می شود و شاید باز هم تاکید می کنم شاید همه به این بدیهات باور داشته باشند. ولی بیراه نخواهد بود که حتی در جوامع دموکراتیک امروز بخشی از موارد در گذشته تاریخی این جوامع نفی می شده است[3] هرچند امروزه گذشته تاریخی این جوامع ، این مساله را حل نموده که دوام جوامع وابسته به این حق زیستن روزمره گی انسان های آن جامعه است.
با تمام این تفاصیل آنچه مورد نظر بحث است حول این مساله می گردد اگر با اغماض میان امر سیاسی و امر اجتماعی و امر اقتصادی تمایز قائل شویم ( تاکید می کنم با اغماض) و حق زیستن روزمره گی را در کف امر اجتماعی قرا دهیم ( با مصالحه) ، این چشم انداز را می توان ترسیم کرد که جوامع غیر دموکراتیک را می توان پیرامون رعایت این حق تقسیم بندی نمود و بازنمودی سیطره و عمق قدرت جاری ترسیم نمود که گاه برهنه و آشکارا اعمال می شود .
این باور که هرچه اعمال قدرت بر یک جامعه که بر اجتماع سیطره دارد با گستره و عمق بیشتر صورت پذیرد انقباض اجتماعی حاصل از آن در یک پروسه زمانی ، فرایند سقوط را تسهیل می کند ولی این امر وابسته به امر دیگر نیز است اول تکاپوی ایدئولوژیکی که بستر مانور و تقابل سازی را با قدرت حاکم فراهم نموده و فراینده چالش و سقوط را شکل می دهد. مثال بارز آن را می توان توانمندی های ایدئولوژیکی مارکسیسم ( که با درست یا غلط بودن آن نمی پردازیم) و برساخته های ایدئولوژیکی ناشی از آن دانست که سقوط قدرت های غیر دموکراتیک بسیاری را سبب گردید و متاسفانه خود به عنوان قدرت غیردموکراتیک دیگری با شعارهای ایدئولوژیک جایگزین شد.
جایگزینی قدرت های غیر دموکراتیک با بنیان های ایدئولوزیکی نه تنها سیطره قدرت توتالیتر و برهنه ای را در عرصه سیاسی سبب گردید بلکه با پشتوانه ایدئولوژیک تحت توجیه « هدایت جامعه به سوی رستگاری» ، فضاهای خودمختار فردی را به شدت سرکوب نمود و حق زیستن روزمره گی را پایمال می کند. این دیگر فرد نیست که به حق زیستن روزمره گی خود می پردازد بلکه قدرت است که تعیین می کند که روزمره گی مورد نظرش چیست که فرد باید به آن پایبند باشد. آنچه باید بپوشد، آنچه باید ببیند، آنچه باید گوش کند، آنچه باید بخواند همه و همه دست چین شده قدرت است و علائق فردی محلی از اعراب ندارد. در این راستا قدرت همه جا حاضر است حتی به اتاق های خواب افراد جامعه با پشتوانه های ایدئولوژیک سیطره می یابد و هر سو که فرد می نگرد قدرت با چشم های بزرگ او را می پاید و تحکیم ایدئولوژیک فرمان باید و نباید صادر می کند.
درست در این نقطه است که کمبود « فضاهای خودمختار فردی» ، اجازه تنفس به انسان اسیر جامعه نمی دهد ، آنارشیسم به عنوان یک اندیشه مناسب می توان این بستر را مهیا کند که « فضاهای موقتی کنش روزمره گی» شکل بگیرد و قدرت حاضر در همه جارا به چالش بکشد. آنارشیسم در این زمینه با تاکیدی که بر سه اصل « خود یابی، خودمختاری، خلاقیت[4] » می آموزد که با یک « اراده همگانی» که فرد فرد جامعه را مدنظر دارد می توان قدرت را به چالش کشید و بر حق زیستن روزمره گی خود تاکید کند.
از آنجا که آنارشیسم را به روایتی ایدئولوزیک نمی توان مورد خوانش قرار داد زیرا که هر ایدئولوژی خود پرورده باید و نباید های است که فرد و انسان را به بند می کشد و قدرت را تسری می دهد آنارشیسم بر « خودانگیختگی فردی » تاکید دارد و فراسوی جنبش های توده ای ، اولین گام های مبارزه با قدرت را در برساختن « فضاهای خودمختار فردی » و دستیابی به حق زیستن روزمره گی می داند تا با تکیه بر این فضاهای خودمختار و خودانگیختگی فردی ، قدرت را در تمامی ابعاد به چالش بکشد. استراتژی آنارشیسم در رسیدن به آزادی آن گونه که نگارنده باور دارد در اصل « رهایی» تبلور می بابد که در قسمت های بعدی به آن می پردازیم.
[1] - لازم به ذکر است مفهوم قدرت تنها به قدرت دولت یا قدرت عریان اشاره ندارد. قدرت مدنظر هرگونه قدرت جاری در جامعه از جمله قدرت خانواده، نهادهای آموزشی، درمانی ، دین، عرف و نظیر اینها را در برمی گیرد که ما را برمن و جامعه را بر اجتماع تحمیل می کند.
[2] ـ به عنوان مثال در جوامع پیشرفته کنونی با نظام دموکراتیک گذران اوقات فراغت یک حق محسوب می شود که هرگونه تخطئی از این حق از سوی کارفرما امکان پذیر نیست
[3] - به عنوان مثال بسیاری از موارد که امروز جزو حق زیستن رومزه گی در امریکا محسوب می شود ناشی از مبارزات اعتراضی دهه 1960 تا 70 میلادی جوانان و نسل عصیانگر آن زمان است.
[4] - از این سه اصل به عنوان سه « خ» کلیدی نیز یاد می شود.
برچسبها:
فلسفه آنارشیسم,
نئوآنارشیسم
۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه
مانيفست آنارکو فمينيسم
فدراسيون فيمينيست هاي آنارشيست
ترجمه : امين قضايي
(توضيح: خاستگاه مانفيست آنارکو فمينيسم در نروژ است . مانيفست آنارکو فمينيسم خلاصه اي از برنامۀ سياسي فمينيسم است که در سومين کنگره فدراسيون نروژ 1 تا 7 جون 1982 مورد توافق اجماع قرار گرفت.)
اکثر زنان سراسر جهان هيچ گونه حق تصميم گيري در باره مسائل مهم زندگي خود ندارند . زنان از دو قسم ستم رنج مي برند :
1ـ ستم اجتماعي عمومي که بر کل مردم روا داشته مي شود و 2- ستم جنس گرايي ثانوي - ستم و تبعيض به خاطر جنس شان
پنج شکل عمده از ستم وجود دارد :
1 ـ ستم ايدئولوژيکي ـ تلقين عقايد توسط سنن فرهنگي ، مذهب ، تبليغات و پروپاگاندا . دخالت در عقايد و بازي با احساسات و حساسيت هاي زنان . رفتارهاي شايع مستبد و پدرسالارانه و طرز فکر سرمايه دارانه در تمامي مناطق جهان.
2 - ستم دولتي ، اشکال سلسله مراتب سازماني که فرامين و احکام از بالا به پايين در روابط بين افراد و نيز در آنچه به اصطلاح حوزه خصوصي ناميده مي شود.
3 - استثمار و سرکوب اقتصادي ، به عنوان يک مصرف کننده و يک کارگر در خانه و مشاغل کم حقوق زنان
4 - خشونت مورد حمايت جامعه و حوزه خصوصي – خشونت غير مستقيم از طريق اجباري که در اثر نبود جايگزين ها يا آلترناتيوها موجب مي شود و يا خشونت مستقيم فيزيکي .
5 - فقدان سازماندهي و ستم حاصل از نابساماني که موجب از بين رفتن مسئوليت وايجاد ضعف و انفعال مي شود.
اين عوامل همراه با يکديگر عمل مي کنند و در چرخه اي بدسگال يکديگر را تقو يت مي نمايند . هيچ اکسيري براي شکستن اين حلقه وجود ندارد اما شکست ناپذير نيست .
اين عوامل همراه با يکديگر عمل مي کنند و در چرخه اي بدسگال يکديگر را تقو يت مي نمايند . هيچ اکسيري براي شکستن اين حلقه وجود ندارد اما شکست ناپذير نيست .
آنارکوـ فمينيسم دربارۀ آگاهي است . آگاهي که قيموميت ها را از بين مي برد . از اين روي اصول جامعه آزاد به تمامي بر ما آشکار مي گردد.
آنارکو فمينيسم به معني استقلال و آزادي زنان در جايگاهي برابر با مردان است . سامانه و زندگي اجتماعي که هيچ کس در آن برتر و فراتر از ديگري نيست . هر کسي اعم از زن و مرد در آن مشارکت دارد . اين امر تمامي سطوح زندگي اجتماعي همچنين حوزه خصوصي را نيز در بر مي گيرد.
آنارکو فمينيسم بدين معني است که زنان خو د تصميم گيرنده اند و مسئوليت مسائل خود را خود بر عهده مي گيرند ، در مسائل خصوصي به طور شخصي و در مسائلي که با زنان ديگر مرتبط است با همکاري ديگر زنان . در باب موضوعاتي که به هر دو جنس مربوط است اساساً و ذاتاً زنان و مردان بايد در جايگاهي برابر تصميم گيرنده باشند.
زنان در مورد بدنهاي خود بايد شخصاً تصميم گيرنده باشند و دربارۀ موضاعاتي مانند بارداري و زايمان در ميان خود زنان تصميم گيري شود. به طور فردي و جمعي بايد بر عليه هر گونه سلطۀ مردانه ، گرايش هاي کنترل و مالکيت بر زنان ، قوانين زن ستيز و به نفع استقلال و خودمختاري اقتصادي و اجتماعي زنان مبارزه نمود.
مراکز مربوط به مواقع بحراني ، مراکز مراقبت هاي روزمره ، گروه هاي مباحثه و مطالعه ، فعاليت هاي فرهنگي زنان و غيره بايد تأسيس شده و خود زنان هدايت آن را برعهده گيرند. خانواده هستۀ پدرسالار سنتي مي بايست جاي خود را به اجتماعات آزاد ميان زنان و مردان با حقوق برابر براي تصميم گيري در هر دو بخش و با احترام به خودمختاري و تماميت هر فرد بدهد .
ساختار زندگي و کار مي بايست به طور بنيادي تغيير کند ، با کار پاره قوت بيشتر و تعاون سازمان يافته تر در خانه و جامعه .تفاوت بين کار مردان وزنان مي بايست از بين برود . مردان نيز درست به اندازه زنان بايد مسئوليت پرستاري و مراقبت از کودکان را برعهده بگيرند.
قدرت زنانه و يا نخست وزيرهاي زن نه اکثريت زنان را به نهايت مقام خود مي رساند و نه ستم را بر مي اندازد . فمينيست هاي بورژوا جنگ براي آزادي زنان را به انحراف کشانده اند . براي اغلب زنان هيچ فمينيسمي بدون آنارشيسم وجود ندارد . به بيان ديگر آنارکو فمينيسم به دنبال قدرت زنان يا نخست وزيرهاي مونث نيست بلکه به دنبال سامانه اي بدون قدرت و بدون نخست وزير است.
ستم مضاعف زنان مبارزه و سازماندهي مضاعفي را مي طلبد : از يکسوي در فدراسيون هاي فمينيستي و از سوي ديگر در سازماندهي آنارشيستها.آنارکو فمينيسم نقطۀ اتصال اين دو سازماندهي دوگانه است.
يک آنارشيسم جدي مي بايد فمينيست نيز باشد در غير اين صورت مسئله او يک شبه آنارشيسم پدرشاهانه است ونه آنارشيسم واقعي. وظيفۀ آنارکو فمينيسم تأمين وجهه اي فمينيستي در آنارشيسم است. هيچ آنارشيسمي بدون فمينيسم وجود نخواهد داشت .
نکته اساسي در آنارکو فمينيسم اين است که تغييرات مي بايست امروز آغاز شوند ونه فردا يا بعد از انقلاب . انقلاب هميشگي خواهد بود. ما بايد کار خود را امروز با مشاهدۀ ستم موجود در زندگي روزمره و شکستن اين الگو اينجا و اکنون آغاز کنيم.
ما بايد مستقل عمل کنيم بي آنکه حق تصميم گيري خود را به رهبران حواله کنيم تا در مورد آنچه را که ما مي خواهيم و بايد انجام دهيم تصميم گيري کنند : ما همه بايد خودمان شخصاً در مورد موضوعات شخصي تصميم گيري کنيم و در مورد موضوعات مربوط به زنان با تمامي زنان و در مورد مسائل عمومي با مردان نيز
برچسبها:
آنارکوفمینیسم,
مفاهیم آنارشیسم
۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سهشنبه
آنارشيسم و فاشيسم (بخش اول)
نویسنده : مهدی سقایی
نظام فاشيستي تجميع قدرت در تمامي ابعاد در يك حاكميت اقتدارگرا است. فاشيسم همانگونه كه در پست هاي قبلي بيان كردم پيوند مستحكمي با سركوب تمامي فضاهاي سياسي، اجتماعي ، اقتصادي و فرهنگي دارد. ويژگي هاي يك نظام فاشيستي را پيش تر به طور خلاصه بيان كردم ولي اكنون آن ويژگي ها را به صورتي مبسوط بحث نموده و رويكرد آنارشيستي را در مبارزه با نظام فاشيستي بررسي مي شود. هارد كونل در كتاب خود در رابطه با فاشيسم كه با مطالعه نظام فاشيستي آلمان و ايتاليا شش ويژگي را براي فاشيسم بر مي شمارد كه عبارتند از :
۱ ـ ايدئولوژي منتهي به امت واحده
۲ ـ اقتدار بي نهايت رهبري
۳ ـ سياست هاي ضد سرمايه داري
۴ ـ مالكيت خصوصي در مقياس خرد و متوسط
۵ ـ فلسفه سپر بلا يا به عبارتي تبيين وجود يك دشمن خارجي براي توجيه ضعف ها و ناكارآمدي نظام فاشيستي
۶ ـ و سرانجام نظامي گرايي به شدت در حاكميت فاشيستي دنبال مي شود(كونل، 26:1358).
ـ ايدئولوژي امت واحده : نظام فاشيستي هميشه به دنبال يك ايدئولوژي كل گستر است كه بتواند در مقياس وسيعتر دولت ـ ملت كنش كند. اين ايدئولوژي مي تواند مبتني بر نژاد، دين، عشيره و نظير اينها باشد ولي ويژگي همه آنها فراهم آوردن بستري مناسب براي دست اندازي نظام فاشيستي به ان سوي مرزهاي خود مي باشد. به عنوان مثال نژادگرايي فاشيسم هيتلري در برتر دانستن نژاد آلماني ، اين بستر را فراهم آورد تا با بهانه ملت آلمان نقاطي از اروپا را كه آلماني ها در آن ساكن بودند متعلق به خود دانسته و به بهانه رسيدگي به وضعيت آلماني ها و يا آزاد سازي آنها از بند اسارت نژادهاي ديگر ، آن مناطق را اشغال نمايد. براي نظام فاشيستي هيتلري ، ملت بزرگ آلمان مطرح برده كه گستره اي وسيع تر از دولت ـ ملت را در برمي گرفته است از همين رو است كه هيتلر به عنوان پيشواي بزرگ ملت آلمان حكومت خود را رايش سوم نام نهاد. در واقع ايدئولوژي امت واحد؛ دستاويز زياده طلبي هاي نظام هاي فاشيستي بوده كه مي تواند توجيه گر هر گونه دخالت آنها در فراسوي مرزهاي دولت ـ ملت باشد.
ـ اقتدار بي نهايت رهبري : رهبري نظام فاشيستي جنبه تقدس دارد و بايد مورد پرستش قرار گيرد. در واقع اطاعت از رهبر يك وظيفه الهي محسوب مي شود و هرگونه تخطئي از آن كيفري سنگين به دنبال خواهد داشت. اين پيشواي نظام فاشيستي است كه داناي كل محسوب مي شوند، كه وظيفه هدايت ملتي فاقد شعور كه قادر به شناخت صلاحديد خويش نيست، برعهده دارد. پيشواي فاشيسم شباني است كه گله ملت را پاسباني مي كند و از سر لطف آنان را به چرا مي برد و به سبب همين وظيفه خطير ، هر عصياني را در نطفه خفه مي كند و گوسفند بيچاره بدل به ناخورشت قصاب باشي هاي نظام فاشيستي مي گردد.
اما با اين وجود تمامي قدرت در دستان پيشوا نيست، هرچند سعي او بر آن است كه تمامي قدرت را قبضه كند ولي از آنجا كه نظام فاشيستي ، مبتني بر يك ايدئولوژي خاص مي باشد طبقه مرتبط با آن ايدئولوژي نيز تا حدودي در قدرت سهيم مي باشند. اين بدان معنا نيست كه پيشوا نظام فاشيستي قدرت مانور ندارد بلكه بيشتر از 70 درصد قدرت در دستان پيشوا قرار دارد ولي بخش شدن 30 درصد باقي مانده قدرت مابين طبقات مختلف حاكميت سبب مي شود كه مانفع آنها تضمين گردد و علاوه بر آن پيشوا نتواند تصميم هاي بگيرد كه اين منافع را با خطر روبرو كند. در قبال اين تعادل ظريف طبقه حاكم نيز به قدرت پيشوا گردن مي نهند.
در اين ميان مهم نيست كه چه كسي با چه ويژگي هايي بر مسند رهبري فاشيسم تكيه بزند. زيرا اين نظام فاشيستي است كه فرايند شخصيتي رهبر را شكل مي دهد نه ويژگي هاي ذاتي رهبر. به عنوان مثال اگر هيتلر را بر مي داشتند و با حفظ همان نظام فاشيستي شخص ديگري را مي گذاشتند رهبر جديد همان روندي را طي مي كرد كه هيتلر طي كرد با اندكي تفاوت. چرا كه همچون ديكتاتوري نيست كه يك فرد همه كاره باشد بلكه اين ايدئولوژي و منافع طبقه حاكمه است كه فرايند شخصيتي و راهبري پيشوا را شكل مي دهد.
ـ سياست ها ضد سرمايه داري : فاشيسم از آنجا ايدئولوژي چپ را رقيب اصلي خود مي داند در اين رقابت شعارهاي ضد سرمايه داري سر مي دهد و لي ازآنجا كه پيوندهاي ناگسستني با راست افراطي دارد ناچار اقتصادي را بنيان مي نهد كه از بشتر به اقتصادي شترمرغي شبيه است. در اين اقتصاد بازار در انحصار دولت به واسطه طرفداران نظام فاشيستي مي باشد. بدين صورت كه دولت منابع اقتصادي را به صورت رانت مابين حاميان خود توزيع مي كند و در قبال منافع اقتصادي حمايت بي چون چراي بازار را طلب مي كند. از اين اقتصاد به نام سرمايه داري شيندلري ياد مي شود كه در پست هاي قبلي به تفصيل در باره آن سخن گفتيم. گرايش اي گونه سرمايه داري به استفاده از منافع رانتي و در عوض خدمت رساني به دولت در راستاي اهداف سركوبگرانه نظام فاشيستي مي باشد.
در اين اقتصاد است كه سران فاشيسم در طي مدت اندكي ثروت هاي افسانه اي گرد مي آورند و در كنار اين اقتصاد جمعيتي بزرگ از ملت تحت سلطه بدل به حاشيه نشيني هاي اقتصادي مي گردند كه براي براورد نيازهاي خود ناچار بايد به نظام فاشيستي گردن نهند تا از مرحمت نظام فاشيستي بهره مند گرديده و لقمه ناني به كف آرند. نظام فاشيستي در اين وادي از اهرم اقتصادي به عنوان وسيله گسترش سيطره خود استفاده مي كند و با شكل دادن به استراتژي گداپروري، مطيع كردن ملت را دنبال مي كند. بدين صورت كه بخش كوچكي منافع اقتصادي را به نسبت سرسپردگي تقسيم مي كند.
در يك نظام فاشيستي، اشتغال و درآمد رابطه مستقيمي با مطيع بودن دارد. به عنوان مثال در نظام فاشيستي هيتلري اشتغال به كار در هر شغل دولتي منوط به گزينش سرسپردگي فرد بوده و به هيچ وجه تحصيلات، دانش ، تخصص و نظير اينها امتيازي محسوب نمي گرديد. مورد جالب توجه در گزينش ها ، سوالي بود كه پيرامون شماره كارت عضويت پيشوا در حزب ناسيونال سيوسياليزم مطرح مي شد، بسياري فكر مي كردند كه چون شخص اول است پس شماره عضويت آن بايد يك باشد ولي نبود شماره عضويت او هفت بود.[1]
در واقع نظام فاشيستي با انحصار منافع اقتصادي در صدد است تا علاوه بر تامين اهداف ميليتاريستي خود، كنترل افراد جامعه را در دست داشته باشد از اين طريق افراد معترض و دگر انديش را وادار به تسيلم نموده يا او را گرفتار فشارهاي اقتصادي ناشي از عدم اشتغال و درآمد مي نمايد. اگر اين ترفند نيز پاسخ نداد آن زمان نوبت سازمان گشتاپو است كه دگرانديشان را قصابي كند.
مالكيت خصوصي در مقياس خرد و متوسط : در رابطه با مالكيت نظام فاشيستي تنها تا جايي اجازه مانور مي دهد كه مالكيت تهديد كننده ، اركان نظام فاشيستي نگردد. مالكيت خرد و متوسط هميشه مورد نظر فاشيسم است به همان ترتيبي كه در مونو فاكتورها شاهد بوديم نظام فاشيستي بيشتر گونه اي مالكيت در قالب خرده بوژوازي را مي پسندد. صنايع بزرگ در نظام فاشيتي در اختيار دولت است. كارگر در نظام فاشيستي تنها وظيفه دارد با انضباط تمام تحت نظارت كارفرما ، به نحو احسن كار كند و هرگونه اعتراض يا اعتصاب به فجيع ترين شكل ممكن سركوب مي شود. در نظام فاشيستي اين دولت است كه مزد كارگر را تعيين مي كند.
فلسفه سپر بلا : نظام فاشيستي از آنجا كه بر بنيان يك تقابل دودويي ما و ديگري شكل مي گيرد در ذات خود نيازمند دشمن است تا ناكارآمدي خود را بدان منتسب نمايد. سركوب به بهانه دشمن خارجي انجامي مي گيرد. ارودگاه هاي اجباري به بهانه دشمن خارجي ايجاد مي شود. قصابان نظام فاشيستي هميشه به دنبال عوامل دشمن در درون ملت خود مي گردند. هر صداي اعتراضي به بهانه دشمن در حلقوم خفه مي شود. ناكارآمدي اقتصادي به دشمن نسبت داده مي شود. بطور كلي هر آنچه كه نشان دهنده ضعف هاي نظام فاشيستي است در نتيجه اقدامات دشمن است. نقش دشمن را در نظام فاشيستي هيتلري يهوديان ايفا مي كردند. هيتلر در كتاب خود به نام نبرد من بسياري از مصائب آلمان را به يهوديان نسبت داد و به همين دليل كوره هاي آدم سوزي همچون آشويتس را بنا نمود تا تمام اين دشمنان ملت آلمان را در اين كوره ها بسوزاند. بسياري از روشنفكران و انديشمندان آلماني به جرم يهودي بودن يا ارتباط با يهوديان كشته شدند يا از آلمان مهاجرت كردند. بطور كلي اگر فلسفه سپر بلا يا دشمن خارجي را از يك نظام فاشيستي بگيريم به طور طبيعي نظام فاشيستي دچار چالش مي شود به همين علت است كه دشمن تراشي اصل مهمي در يك نظام فاشيستي محسوب مي گردد.
ـ نظامي گرايي : نظام فاشيستي دلباخته نظامي گري است و با تمام توان خود اين هدف را در پيش مي گيرد بيشترين جنگ افزارها در نظام فاشيستي توليد مي شود. ترجيح نيز با جنگ افزارهايي است كه به واسطه آن بتوان انسان هاي بيشتري را نابود كرد و قدرت سركوب گرانه بالاتري شكل داد. يادآوري اين نكته كه نظام فاشيستي آلمان از زماني كه به قدرت رسيد چندان نجنگ افزار توليد كرد كه با آنها توانست چندين سال با جهان آزاد بجنگد و اگر كمي ديرتر اين نظام فاشيستي سقوط مي گرد شاهد دستيابي كامل نظام فاشيستي المان به بمب اتمي بوديم مطالعاتي كه دانشمندان آلماني انجام داده بودند بستري فراهم آورد كه آمريكا و شوروي سابق بعد از اشغال آلمان و دستيابي به آن مطالعات ، بتوانند بمب اتمي توليد كنند. دانشمندان نظام فاشيستي المان در اواخر ، موفق به ساختن موشك شده بودند فقط زمان كم آوردند. اينها خود از اشتياق نظام فاشيستي به جنگ افزارهاي مدرن و كشتار جمعي حكايت مي كند كه به وسيله آن بتوانند هم به جنگ طلبي خود را تقويت نموده و به علاوه با سركوب ملت خود پايه هاي نظام فاشيستي را مستحكم كنند.
ـ فرهنگ و تبليغات : يكي از ويژگي هاي مهم نظام فاشيستي كه كونل به آن اشاره نكرد ويژگي تبليغاتي اين نظام ها مي باشد. از آنجا كه ابزار تبليغاتي و فرهنگي همگي در انحصار نظام فاشيستي مي باشند اين نظام به راحتي به تبليغ دورغين خود مي پردازد. آيا مي توان نقش گوبلز وزير فرهنگ نظام فاشيستي هيتلري ناديده گرفت؟ دروغ هرچه بزرگتر باور آن ساده تر است. نظام فاشيستي با تبليغات دورغين خود و لاپوشاني سركوب ها و كاستي هاي نظام فاشيستي، شستشوي مغزي حاميان خود و عامه مردم را دنبال مي كند. در اين نظام عامه مردم چون فاقد شعور مي باشند و صلاحيت انتخاب را ندارند از اين رو تنها بايد آن چيزي را انتخاب كنند كه از طرف نظام فاشيستي به آنها عرضه مي شود. غير آن يا بايد خفه شوند و يا با قصاب باشي ها طرف هستند.
رسانه در نظام فاشيستي مونولوگ است و كوچكترين حدي از ديالوگ در آن وجود ندارد. محتوا رسانه كه ارزش هاي فاشيستي را تبليغ مي كند و تنها دربرگيرنده ستايش و تشويق به سرسپردگي است. پيشوا در صدر رسانه قرار دارد رسانه سعي مي كند تصويري تقدس آميز از او ترسيم كند همچون شباني كه گله را به سرمنزل مقصود مي رساند. در اين بين پيشرفت تكنولوژي رسانه كه انحصار شكني مي كند ضد نظام فاشيستي است زيرا دريچه هاي بسياري مي گشايد كه فاشيسم از آن بيم دارد. آگاهي و شناخت دشمن فاشيسم است كه بر بنيان فريب و سركوب بنا نهاده مي شود. به همين علت است كه نظام هاي فاشيستي با هرگونه رسانه جز آنكه در اختيار خودش است مبارزه مي كند.
يك نظام فاشيستي جامعه اي يك دست مي خواهد كه تنها اطاعت كن. هيچ دگرانديشي را تاب نمي آورد فضاي اجتماعي را به شديدترين شكل ممكن سركوب مي كند. اين نظام به آن راضي نيست كه در راس قدرت باشد و حكم براند بلكه مي خواهد همه چيز جامعه را در تطبيق با خود شكل دهد. مي خواهد مستولي باشد هم بر بدن ها و هم بر ذهن ها. نمي گويد پرنده نخواند بلكه پرنده را مي كشد تا خيالش براي هميشه راحت شود.
[1] - اصولا در نظام فاشيستي هيتلري كارت عضويت هيتلر را در حزب ناسيونال سيوسياليزم به شماره عضويت هفت به عنوان نمادي ويژه مطرح مي گرديد. سازمان هاي وابسته به نظام فاشيستي هميشه سعي دارند با نشان دادن ارتباط خود با پيشوا هرچند هم كوچك باشد براي خود اعتبار ايجاد نمايند. پيشوا نيز از آنجا كه قدرت عوام فريبي بالايي دارد از اين اقدامات حمايت مي كند.
برچسبها:
آنارشیسم و فاشیسم
۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه
یادداشتهایی در باره ی آنارشیسم – بخش اول
منبع : آگاهانه
آنارشیسم ( Anarchism ) از واژه ی یونانی ANARCHIA گرفته شده و به معنای بی سروری و فقدان حکومت و رهبری است مخالفان ، آن را هرج و مرج طلبی معنا کرده اند اما آنارشیسم به هیچ عنوان به معنای هرج و مرج طلبی نیست بلکه می توان آن را جایگزینی نظمی نو با ریشه ها ، بنیادها و فرم و نمودی متفاوت از نظم شناخته شده دانست . نظمی که بر اساس هماهنگی با نظام طبیعی ، از درون یکسیستم فاقد « منظومه های قدرت بنیاد » ( یا فاقد ریزسیستمهای منظم بوجودآمده براساس قدرتهای درونی ای که خود تحت تاثیر شارهای یک قدرت نهایی و مرکزی هستند) پدید می آید . در واقع آنارشیسم به معنای نفی هر گونه کانون قدرت ونافی نیاز به آن در اداره و پیشبرد اهداف گروههای اجتماعی و بخصوص جامعه ی انسانی است . اصلی ترین کانون قدرت در عصر حاضرو در جوامع انسانی محدود به مرزهای جغرافیایی – سیاسی ،( که تحت تعریف سیاسی ، کشوریا دولت – ملت خوانده می شوند ) دولت است و آنارشیسم خصوصا” اعمال یا تاثیر گذاری عمدی وتسلط آمرانه ی هرنوع کانون قدرت نهادینه شده و دولت سازمان یافته حتی تحت عنوان دولت پرولتاریایی را رد می کند .
مبنای کلی به چالش کشیدن دولت از سوی آنارشیستها در درجه ی اول اعتقاد به نقش شناخته شده ی دولت در استثمار افراد جامعه در جهت حفظ نظامهای طبقاتی ، سیاسی ، اقتصادی ، کاستی ، سنتی ، مذهبی و … است . ( درنگرش مارکسیستی که بسیاری از مکاتب سوسیالیستی و کمونیستی نیز برآن صحه می گذارند ، دولت وسیله ای است در جهت حفظ نظم موجود ، امتیازات ویژه و منافع طبقه ی فرادست و جلوگیری از هرگونه تلاش ، مبارزه ، شورش و … و دیگر صور حرکت ِطبقه ی فرودست که به منظور ایجاد تغییر و برهم زدن نظم حاکم و استثمار ناشی از آن در جامعه ) هر چند براساس تعاریف مارکسیستی مفهوم طبقه عموما” بر پایه ی موقعیت اقتصادی و وضعیت فرد نسبت به عوامل تولید تعریف شد ه و بر این اساس دولت نیز حافظ منافع طبقه ی فرادست اقتصادی معرفی می شود ، اما از نگر آنارشیستها هر گونه فرادستی در جامعه ، توسط کانونهای قدرت وحکومتها و قوانین وضع شده تحت سلطه ی آنها ، پدید آمده و حمایت می شود . بنابراین کانونهای قدرت و در راس آنها دولت که معمولا متشکل و تجمعی از کانونهای قدرت کوچکتر است یا در راس هرم شبکه ای سازمان ارتباطی کانونهای قدرت است ،از استثمار توده ها یا فرودستان پشتیبانی می کنند . از سوی دیگر یکی از مهمترین وظایف حاکمیتها ی اجتماعی و دولتها ،نظارت و کنترل فرایند اجتماعی شدن در جامعه جهت تولید ، تربیت و حفظ نیروهای اجتماعی وواحدهای دوام بخش جامعه است . آنارشیستها با این استدلال که انسان ذاتا” موجودی است اجتماعی که بخش اعظمی از نیروهای اندیشه و عمل خود را در راه ایجاد ، حفظ و تکامل گروههای اجتماعی ( که در عالیترین نوع ِگروه اجتماعی و بالاترین سطح ارتباط اجتماعی ، جامعه حیات می یابد . )صرف می کند ، معتقدند که اگر انسان به حال خود گذاشته شود ،همسو با حرکت تکاملی طبیعت و هماهنگ با آن ، بهتر و سریعتر مراحل تکامل زندگی اجتماعی را طی خواهد کرد و وجود نیاز به هرگونه تمرکز قدرت در نهادی به نام دولت که عملا” عاملی در جهت ایستایی و سدی در برابر پویایی و تغییر مداوم است ، را رد می کنند . آنارشیزم همچنین از نظر نگرش به مالکیت ، طیف وسیعی ازنگرش ها و اعتقادات را در بر می گیرد و از قبول مالکیت خصوصی در انارکوکاپیتالیست تا مخالفت کامل با مالکیت چه در شکل مالکیت خصوصی و چه در شکل متمرکز آن یعنی مالکیت در نهاد جایگزین عمومی یا دولت ِ قیم مردم ( مانند دولت پرولتاریایی ) در آنارشیسم کمونیستی را شامل می شود . به نظر آنارشیستها ، جامعه به جای هر نوع حکومت و سلطه باید بر اساس یک سلسله پیمانها و قراردادهای اجتماعی ِمنعقده بین افراد یا بین گروهها و اتحادیه ها که با هدف کاستن از فشار و تحدید هرگونه قدرت موجود ، وضع می شود ودارای قابلت تغییر و پویا یی است ،اداره شود و امور مربوط به تولید و توزیع نیز در دست خود تولیدکنندگان و مصرف کنندگان قرار داشته باشد . ذکر لزوم قابلیت تغییر و پویایی در قراردادهای اجتماعی و توافقات که در مفهوم قوانین تجسم عملی می یابد به منظور پیشگیری از ایستایی قوانین و قراردادهای اجتماعی و جلوگیری از تبدیل شدن آنها به کانونهای اقتدار است . همواره باید این احساس در آحاد جامعه وجود داشته باشد که هیچ قانونی برای همیشه وضع نشده است و هر قرارداد مورد توافق و هر قانون وضع شده بر آن اساس قابل نقد ، تغییر و جانشین شدن با قوانین و توافقات جدیدی است که کارایی بیشتر آن در نظریه و عمل قابل اثبات و مورد پذیرش همگان است . تاکید بر این نکته ضروری است که در آنارشیسم ناب ( که خارج و رها از قیود محدودکننده و پسوندهای ایدئولوژیک است و درواقع بنیاد آرمانی تمامی مکاتب منشعب ازآنارشیسم را تشکیل می دهد) هیچ نهاد اجتماعی وحتی هیچ مفهوم مجرد ی نباید به کانون قدرت و اعمال اقتدار تبدیل شود. هدف از رویکرد آنارشیسمی ، جایگزینی درجایگاههای قدرت نیست بلکه اساسا” محو کانونهای قدرت یا نقاط دارای پتانسیل و توان تبدیل شدن به مرکز اقتدار است . در جهان امروز اغلب معتقدان به آنارشیسم خصوصا” آنارکوسندیکالیستها ، خواستار یک مبارزه ی بیواسطه و یک جنبش اجتماعی فراگیر( فاقد اعمال نظر هر گونه کانون قدرت ) و در مقیاس جهانی هستند تا نظام سرمایه داری در شکل کنونی برچیده و به جای آن سوسیالیسم بدون سازمان و فاقد قوه ی قهریه مستقر گردد . شعار اصلی آنارشیسم در تمامی مکاتب آن ، حذف قدرت و زائد دانستن دولت است . در این مسیر حرکت جمعی سازمان یافته و تحت انقیادِ اصول و ظوابطِ الزام آور و تحدیدکننده ی اندیشه ها و عمل بر اساس مصالح سازمانی ( همچون نقش حزب پیشرو که در مارکسیسم – لنینیسم مطرح می شود ) نیز مطرود است و تنها به عمل انفرادی خارج از چارچوبهای حزبی و گروهی اعتقاد وجود دارد. برآیند این اعمال انفرادی است که چگونگی و سوی حرکت جمعی را شکل می دهد . در این حرکت جمعی نباید ضوابط التزام آوری پدید آید که خودبه کانون اعمال قدرتی تبدیل شود و از پویایی اندیشه وعمل فردی بکاهد و یا آن را اسیر مصلحت های تحدید کننده کند . انسانهای اجتماعی ِغریزی و آزاد در حرکتهای انفرادی ، خارج از تحدید قواعد و الزامات کانونهای قدرت قادرند راه واقعی تکامل جامعه و طرق اداره ی موثر جامعه را بیابند ؛ چنین انسانهایی در اندیشه و عمل در کنار یکدیگر قرارگرفته و از برایند اندیشه و عملشان ، حرکت جمعی واقعی و بدور از هدایت آمرانه ی کانونهای قدرت شکل خواهد گرفت . ( شاید یکی از مهمترین دلایل عدم دستیابی آنارشیسم به حاکمیت یا عدم وجود جامعه یا کشوری که تحت عقاید آنارشیستی اداره گردد ، را نیز بتوان به همین اصول اعتقادی یعنی نفی حکومت و طرد روشهای سیاسی معمول برای دستیابی به مبدا قدرت و اقتدار در جامعه یعنی فعالیتهای حزبی ، حرکتهای تبلیغی و توده فریب ِرایج و مصلحت اندیشی های توجیه گر خطاهای سهوی و عمدی ، مربوط دانست . آنارشیست ها وسایل معمول برای اعمال نفوذ سیاسی را مردود می شمارند : تشکیل احزاب سیاسی ، برگزاری انتخاباتهای کنترل شده و جهت دار ، طالب مقام های دولتی شدن و نظایر آن . در مقابل آنها بیشتر بر روشهای مبتنی بر ایجاد خودآگاهی و خودانگیختگی در توده ها تکیه داشته اند و علیرغم رادیکالیسم نهفته در اعتقادات آنارشیستی ، اتکا به این روشها را در عین بطئی و کند بودن آنها ترجیح داده اند . )
همانگونه که ذکر گردید ؛ نفی قدرت خصوصا” در شکل دولت ، وجه مشترک تمامی معتقدان به آنارشیسم است . علاوه بر آن اعتقادات مشترک دیگری را نیز می توان در معتقدان به آنارشیسم مشاهده کرد . یکی دیگرازمهمترین اعتقادات آنارشیسم ، وجود یک نظم طبیعی در جهان است که پایه ی مخالفت آنارشیستها با دولت را تشکیل می دهد . آنارشیستها دولت را نه فقط یک « شرّ » که یک « شرّ ِ غیر ضروری » به حساب می آورند .
آنارشیسم معتقد به وجود یک نظم طبیعی در جهان است . نگاه آنارشیسم به انسان برپایه ی تحلیل ِجوهرنیک انسان به عنوان یک موجود عقلمند و طبیعتا” باگرایش به زندگی اجتماعی بر اساس حقیقت و قوانین اخلاقی ، بنا شده است . اگر انسانها آزاد و رها از قیود التزام بخش باشند خود در مسیر طبیعی جهان قرار می گیرند و به حیات اجتماعی نظم می بخشند پس نیازی به دولت برای کنترل انسان وجود ندارد . دلیل اغتشاش و بی نظمی در زندگی اجتماعی، دولت و قوانین وضع شده ی ناکارآمد و محدود کننده ی انسان است . آنارشیستها بارها گفته ی مشهور ژان ژاک روسو را تکرار کرده اند : « انسان آزاد به دنیا آمده اما در همه جا دربند است . »
در قلب آنارشیسم یک یوتوپیانیسم بی پروا وجود دارد . اعتقاد به نیکی طبیعی یا دست کم نیکی بالقوه ی بشریت . از این دیدگاه نظم اجتماعی به طور طبیعی و خودانگیخته به وجود می آید و جامعه ی بشری نیازی به دستگاه قانون و نظم و در خوشبینانه ترین شکل ترغیب آمرانه ندارد. آنارشیستهای جمع گرا و معتقد به سوسیالیسم بر رفتارهای ذاتی همیارانه ی انسان تاکید دارند ( در نقطه ی مقابل ِتفکر آنارشیستی ، می توان به فاشیسم اشاره کرد که همانند دیگر مکاتب محافظه کار معتقد است انسان اساسا” ناقص و مزاجی مستعد فساد دارد و از این رو فاشیستها بر روشهای آمرانه ی هدایت اجتماعی و برنامه های غربالگری و تصفیه ی نژادی تاکید می کنند . مکاتب گوناگون زیرمجموعه ی کنسرواتیسم به نظریه ی قرارداد اجتماعی معتقد ند که مهمترین توجیه دولت است . هابز و لاک که اساس نگرش محافظه کاران به انسان بر نظرات هابز و لاک بناشده که معتقد بودند جامعه ی بدون دولت یعنی وضع طبیعی ، در تضاد با نظم و ثبات است و در چنین جامعه ای کشمکش و درگیری مداوم میان افراد حاکم می شود . اساس این کشمکش ها به دلیل طبیعت بشر است . ازدیدگاه هابز و لاک انسان ذاتا” خودپسند ، آزمند و بالقوه پرخاشگر است و گرایش به خشونت و جنگ و برتری طلبی دارد . بدیهی است که با قبول این فرض ، لاجرم وجود نهادهای اجتماعی مقتدربرای کنترل طبیعت انسان لازم است تا با تدبیرهای خود نظم را در جامعه ممکن سازد . دولت و قانون در این دیدگاه عوامل کنترل کننده ی انسان و برقراری نظم برای تداوم حیات و جلوگیری از فروپاشی جامعه می باشند . )
اعتقاد به نظم از دیدگاه آنارشیسم ناب را باید از دیدگاه عمومی و فلسفه ی نظم رایج در بسیاری مکاتب عموما” محافظه کار جدا کرد . مبنای این جدایی در شیوه ی نگرش به مفهوم قدرت و میدانهای نیروی ناشی از آن یا اقتدار نهفته است . نظم در فلسفه و نظریه ی عمومی نظم ، بر بنیاد وجود الزامی یک کانون قدرت محاط بر تمامی اجزای یک کل ( که می توان آن را همواره یک منظومه نامید ) ، بنا شده است . وجود منظومه و جایگاه اجزای آن ، ناشی از اعمال قدرتی است که همواره حضور هر جزء را دریک جایگاهِ مشخص و معین ، در کل اجباری می سازد . بدلیل وجود میدان قدرت ناشی از کانون قدرت حاکم بر کل منظومه در فضای بستر، این اجزا همواره در مکان خاصی و تنها همان مکان ، امکان والزام حضور دارند و امکان تخطی و فرار از میدان فوق را ندارند . دقت در این نکته که از وجوه افتراق میان اعتقاد آنارشیسمی به نظم ( که می توان آن را نظم چندمیدانی نامید ) و مکاتب معتقد به نظم تک میدانی است ، حائز اهمیت به نظر می رسد که در نظم تک میدانی میزان قدرت کانون اصلی قدرت با هر منشائی که باشد اعم از خودمنشا ئی یا دیگر منشائی یعنی قدرت یافته از برآیند بردارها ی نیروهای دیگری که همه به سوی او ودر جهت تقویت نیروهای او ( یا رزونانس و تشدید نوسانات موقعیت زمانی – مکانی او ) می باشند ،آنقدر قدرتمند و به لحاظ کمّی بالاست که کلیه ی روابط اجزا و تقابلات یا واضح تر تاثیرپذیری اجزا از کانون اصلی بوده و تاثیرات متقابل اجزا برهم در برابر آن آنقدر کوچک است که قابل اغماض می باشد . در واقع از یکسو اختلاف بسیار زیاد میان قدرت کانون اصلی و کانونهای کوچک و جزئی آنقدر زیاد است که تاثیرات ناشی از این میدانهای کوچک در برابر میدان کانون اصلی عملا” بر یکدیگر بی اثر است و از سوی دیگر کلیه ی تاثیرات متقابل اجزا نخست با کانون اصلی اعمال می شود و سپس کانون اصلی قدرت در تاثیر میدانی بر سایر اجزا و میدانهایشان ، مکان وموقعیت آن جزء را تعیین می کند . اگر بتوان کلیه ی بردارهای اعمال قدرت یا کلیه ی شارهای میدان را به تصویر کشید ، تمامی این بردارها مابین اجزا و کانون اصلی قدرت برقرار است و این شارها آنقدر قدرتمند است که امکان هرگونه تحرک و تغییر جایگاه را از اجزا سلب می کند . تصویری که نخستین استنباط از آن ایستایی ، سُلبیت و مطلق گرایی است . اما از دیدگاه آنارشیسم ، نظم طبیعی یا نظمی که در مجموعه ی طبیعت حاکم است ، نه حاصل میدان قدرتی شکل دهنده و تعیین کننده ی جایگاه ِ اجزا ، بلکه برآیند حاصل از حرکت دائمی و تغییرات جایگاهی اجزا است . در واقع در نظم مورد قبول آنارشیسم هیچ میدان قدرتی ناشی از یک جرم وزین و قدرتمند که تعیین کننده ی جایگاه و چگونگی حرکت یا اساسا” امکان حرکت یا عدم حرکت اجزا باشد ، وجود ندارد . هرچه هست میدانهای حاصل از اجزا و میدان برآیند یا منتج از جهت و قدرت میدانهای اجزاست . نظمی که نظام بخش منظومه ها یا اجزای کوچکتر نیست بلکه خود حاصل تقابل منظومه ها یا اجزا با یکدیگر است . نظمی که ظاهرا” از بی نظمی در توده ی به لحاظ کمیتی عظیمی سربرداشته . اگر برای توصیف نظریه ی عمومی نظم ناگزیریم از یک کلّ ِ منسجم که عموما” در شکل و هیبت کانون اصلی قدرت ظاهر می شود آغاز کنیم در توصیف نظم آنارشیستی ناگزیریم از اجزایی آغاز کنیم که عینیت یافتگی و شکل آن متغیر و شامل حضور اجزا و برآیند میدانهای آن است ( مانند نگریستن به مجموعه ی یک کهکشان ). هر مجموعه ای از عینیتها ( مانند یک کهکشان که از دور نگریسته شود ) در نگاه اول بی نظم به نظر می رسد . گویی هرج و مرج مطلقی بر آن حاکم است و اجزا به طور تصادفی و اتفاقی چیده شده اند . اما نگرشی دقیق تر برآن که بر پایه ی دانایی و وقوف بر اصول و قواعد متعدد و متفاوتِ حاکم بر اجزا درچرایی جایگاه مکانی یک جزء و درتعیین جایگاههای اجزا نسبت به یکدیگر ، شکل دهنده ی انواع نظم و منظومه ها باشد ،به تدریج و جود منظومه هایی را در آن روشن می سازد . منظومه هایی که با رشد دانسته ها و نگرش موشکافانه به تدریج ارتباطات میان آنها و وجود منظومه های بزرگترناشی از برایند تقابل میدانهای کوچکتر را مشخص می سازد ، آنچه در نهایت می توان به آن راه یافت وجود نظمی بر اساس ارتباط و تاثیر و تاثر یا به عبارت کاملتر « تقابل دائمی در حرکت و تغییر » میان اجزا است ؛ تقابلی که در درجه ی نخست ناشی از هم سطحی وعدم احاطه یا کنترل آمرانه ی ناشی از غلبه ی یک منظومه بر دیگر منظومه ها در رابطه ی تقابلی موجد نظم در یک سطح تقابل همگون و همانند است . در واقع تقابل میان مجموعه های هم سطح که در درون آنها نیز رابطه ی تقابلی و حرکت مشهود است ، نظمی متغیر و پویا حاصل می کند که میدان حاصل از کل ، متاثر از تقابل میدانهای منظومه های تشکیل دهنده ی آن کل می باشد . در چنین تصویری منظومه های تشکیل دهنده ی کل تعیین کننده ی شکل ، میزان ِ قدرت و چگونگی کل و میدان قدرت ناشی از آن است و نه آنکه میدان برترِ یک کانون قدرت تعیین کننده ی جایگاهها و تحدید کننده ی حرکت اجزا بوده وشکل ، چگونگی و مختصات کل را رقم زند . بر اساس اعتقاد به چنین نظمی در طبیعت ، آنارشیسم به لزوم حذف کانونهای قدرت ِ تحدید کننده ی اجزا در جامعه و هماهنگی با نظم طبیعی معتقد است و از تحقق یافتن آزادی انسان و گروهها یا منظومه های انسانی و تعامل رو به تکامل اجتماعی در نبود دولت یا کانون اقتدار تحدید کننده ی حرکت و تغییر جامعه ، سخن می گوید. ذات اجتماعی انسان که جهت حرکت انسان را همواره در تشکیل ، حفظ ،تداوم و تکامل زندگی اجتماعی رهنمون می سازد ، بی نیاز از عامل ِ کنترل کننده و جهت دهنده ی اجباری نظم های اجتماعی است که همواره اگر نه توقف که کندی در حرکت و تغییر، نتیجه ی نظارت و اجبارهای محدود کننده ی آن بوده و خواهد بود . با چنین برداشتی از نظم ، لاجرم آنارشیسم ناب را می توان همچنین معتقد به حرکت متکثر در نتیجه ی تقابلهای مختلف یا حرکت دیالکتیکی چنداسلوبی دانست که رجوع به تعاریف و تفاسیر دیالکتیک چنداسلوبی و توضیحات ذکر شده در بالا می تواند تا حدود زیادی رهگشای چگونگی این اعتقاد باشد .
برچسبها:
ماهیت آنارشیسم,
مفاهیم آنارشیسم
رابرت نازيك: دولت، مدينه فاضله و آنارشى
نويسنده: مسعود يزدى
منبع: روزنامه شرق 18/5/1383
در نيمه دوم قرن بيستم، همگان ناظر رشد و گسترش همه جانبه دولت بوده اند. تاثير دو جنگ جهانى، پيدايش اقتصاد مختلط و ظهور جنگ هاى منطقه اى باعث پيدايش تفكرات نسبتاً جديد شده است. در اينجا دولت از زاويه هستى شناسى سياسى مورد مطالعه واقع شده، و متفكران را بر آن داشته كه نه تنها علل رشد دولت را مورد بررسى قرار دهند بلكه به چگونگى آن بپردازند. البته پرداخت به علل رشد دولت منحصر به طيف راست نبوده بلكه در سال هاى جنگ جهانى دوم، جامعه شناسان مكتب فرانكفورت از زاويه چپ نيز به علل و تاثيرات رشد دولت پرداخته اند.
آنچه در اينجا جديد مى نمايد، ديدگاه (هستى شناسى) فرد در جامعه و در جهان سياست است. بديهى است كه موقعيت فرد در صور گوناگون دولت در جامعه نيز تغيير مى يابد و اين اشكال مختلف به وجودآورنده رابطه جديدى ميان دولت و فرد خواهد بود.
از سوى ديگر جهان خاص فرد نيز داراى تاثيرات فراوان بر مكانيسم دولت است. براى پاره اى از متفكران، مسئله در اين است كه آيا ميان دولت و فرد بايد يكى از اين دو را انتخاب كرد؟ متفكرانى چون نازيك بر اين باور هستند كه قرارداد اجتماعى روس در نهايت، باعث رشد عظيم دولت گشته است و امكان محو فرد و فرديت در اينجا به چشم مى خورد. به عبارت ديگر آنچه كه مداخلات دولت را تحت كنترل درآورده است، فرهنگ فردى و سنت فردگرايى در جامعه است. اين تفكر فردگرا را در نظريات اقتصادى بازار آزاد مى توان مشاهده كرد.
اما به رغم اين گرايش هنوز مى توان جريانى را مشاهده كرد كه تدريجاً بر اقتصاد آزاد اثر خود را گذاشته و باعث پيدايش اقتصاد مختلط گشته است در اينجا بايد دانست كه مقصود از فردگرايى و فرديت، جريانى است كه «خود» (SELF) را حاكم مى داند و معتقد است كه جريانات سياسى و اجتماعى و اقتصاديپس از نيمه دوم قرن بيستم باعث اضمحلال و «مصادره»خود شده و آن را (فرديت) تسليم دولت كرده است.
مصادره خود مفهوم جديدى در جهان سياست است كه بر اين اعتقاد است كه خود در لابه لاى مداخلات و مكانيسم دولت هاى توتاليتر و يا شبه توتاليتر تقريباً از ميان رفته. بنيان ليبراليسم كلاسيك همان جهان بينى است كه سعى بر آن دارد كه جهان اجتماعى و سياسى را از زاويه خود بنگرد. اين خود در واقع يك اتم اجتماعى است كه قوياً خود را جدا از دولت مى داند. بارزترين نمونه اين خود همان است كه در نظريات روسو و كانت ديده مى شود.
در اينجا خود و جهان خود داراى اعتبار و ارزش فراوان است. در واقع مكانيسم هايى وجود دارد كه مانع از سلطه دولت بر حيات سياسى و اقتصادى فرد مى شود. «اتكا به خود» از جمله باورها و اصولى است كه ليبراليسم كلاسيك برپايه آن استوار بوده است. حيطه فردى در اينجا حيطه اى مقدس است كه نتيجه آن همانا اين باور است كه جهان خصوصى و فردى مقدسى است. اين باورها در انقلاب آمريكا بسيار موثر بوده و در اينجا است كه ما به دنياى «خود بسندگى» برخورد مى كنيم.
در اين دنياى «خود بسنده» فرد و فرديت از مقدس ترين (اگر نه تنها مقدس) باورها به شمار مى رود. همين باور است كه باعث مى شود نازيك ادعا كند، تعليم و تربيت همگانى، سيستم بهداشت همگانى، حمل و نقل، جاده و يا پارك به شكلى غيرعادلانه ساخته شده است. لذا دولت جامعه مدرن، به شكلى همه گير نيز ناعادلانه است.
رشد دولت مدرن، در حقيقت، باعث از بين رفتن و يا تغيير شكل يافتن «فردگرايى» و رابطه آن با جامعه و دولت است. واضح است كه «خود» در چارچوب جامعه مدرن داراى شكلى تغيير يافته است. در اينجا بايد دانست كه خودگرايى شكل ديگر همان فردگرايى است. خرد نيز مانند بسيارى از پديده هاى ديگر به واسطه پيدايش دولت مدرن، در مسيرى روبه زوال، قرار گرفته است. اما اين همه ماجرا نيست. دولت مدرن نيز به نوبه خود باعث پيدايش نوعى از خرد شده، كه بيشتر مى توان آن را «بى تفاوت» و «منفعل» در جهان سياست دانست.
اين بى تفاوتى مشخصه واضع قشرهاى جديد منشعب از دولت مدرن است. اما هرگونه تشابهى ميان قشرهاى جديد متوسط و طبقه متوسط گذشته، فقط صورى است. چرا كه در طبقه متوسط قديم، نوعى فردگرايى سخت پوش به چشم مى خورد. در اينجا آنچه كه به چشم مى خورد همان «اتكا به خود» فرد در طبقه متوسط گذشته است و اين آن چيزى است كه در قشرهاى ميانى جديد كمتر به چشم مى خورد. طبقه متوسط جديد نيز درپى تفسير جديد از تئورى «معاهدات اجتماعى» است. دولت عظيم، بدون ترديد جايى براى حاكميت خود باقى نگذاشته است. «خود» در واقع در لابه لاى چرخ هاى عظيم دولت مدرن خرد شده است.
در اينجا اصلى كه مورد توجه است همان «مالكيت- خود» است. ديدگاه هاى مربوط به «خود» در كانت طرح شده و امروزه به نحو ديگرى مجدداً مطرح شده است. بحث اصلى در اينجا اين است كه همانطورى كه دولت مالكيت متوسط و كوچك را با انواع وسائل گوناگون به بحران كشانده است، «مالكيت خود» نيز به تدريج بحران زده تر شده و قدرت خود را از دست داده است.
كلاً ديدگاه جناح راست درصدد دفاع از «خود در مالكيت» است. در اينجا قبل از هرچيز بايد بدين نكته توجه داشت كه خود در مالكيت بحث نسبتاً جديدى است. در اينجا نوعى توجه مجدد به كانت ديده مى شود. كانت نيز (مانند روسو) به حقوق فردى نوعى «احترام» آن جهانى مى گذارد. فرديت و فردگرايى در فلسفه كانت به اوج خود مى رسد. اگرچه امروزه بحث برسر پوسيدگى ديدگاه كانتى است، ولى بايد توجه داشت كه كانت (مانند جان استوارت ميل) به شكلى عميق به فردگرايى معتقد است. اعتقاد كانت به فرديت، برخلاف ديدگاه برخاسته از اقتصاد سياسى در انگليس، جنبه اى متافيزيكى دارد. ديدگاه كانت بيشتر متوجه پايه هاى متافيزيكى اخلاق است.
در متافيزيك كانتى احترام به شخص داراى بعدى آن جهانى است وظيفه دولت در واقع همان حفظ و نگه دارى حيطه هاى خصوصى فردى است. احترام در كنار حيطه خصوصى طرح مى گردد و اين ديدگاه، نقد بسيار موثرى در مقابل ديد ديگر است در واقع دولت هاى اقتصاد مختلط، بيشتر به علت يك جبر مجبورند كه از دفاع از جنبه هاى خود، چشم پوشى كنند. در كانت، احترام به خود داراى خصلت هايى است كه در مقابل دولت اقتدارگرا مقاومت مى كند، لذا مى توان از آنارشيسم، (به معناى اخص كلمه)، از يك سنگر دفاع كانتى در مقابل رشد دولت نام برد. نكته شايان ذكر در اينجا اين است كه مفهوم «مصادره خود» مورد استفاده در اين سنت انديشه سياسى قرار گرفته است.
اين مفهوم در انديشه اگزيستانسيال مكانى خاص خود را دارد. در سنت اگزيستانسيال فرض بر اين است كه زندگى روزمره توانسته است خود را به عنوان يك نوع گفتمان عملاً از سر راه بردارد. لذا نقد و بررسى زندگى روزمره از زاويه ديدگاه خود بايد مورد استفاده واقع شود. از جمله متفكران اگزيستانسيال مى توان از گابريل مارسل نام برد كه در آثارش مفهوم «جامعه انتزاعى» مورد استفاده واقع شده است. بوروكراسى و قدرت دولت پس از جنگ دوم، هر نوع خود را از ميان برده لذا وظيفه فلسفه سياسى در ابتداى قرن ۲۱ به همان دوباره سازى تئورى هاى سياسى بر مبناى مفاهيم خود است.
برچسبها:
اندیشمندان آنارشیسم,
رابرت نازیک
آنارشی، دولت و اتوپیا :نگاهی به اندیشه های رابرت نوزیك
نویسنده : نادر شهریوری
منبع : روزنامه شرق
رابرت نوزیك كتاب خود به نام «آنارشی، دولت و اتوپیا» را در سال ۱۹۷۴ و به عنوان بدیلی در برابر كتاب نظریه عدالت ۱۹۷۱ اثر جان رالز منتشر كرد و از آن زمان این دو كتاب در محافل راست همپای هم پیش آمدند و به عنوان دو نظریه متضاد در مورد نقش و رابطه دولت و فرد مطرح شدند. در شرایطی كه جان رالز از دولت می خواست كه به نفع فقیران وارد كار شده و اقدامات گسترده ای را در عرصه اجتماع برای تعدیل فاصله طبقات انجام دهد، نوزیك بالعكس طرفدار سرمایه داری دولت ستیز بود و از دولت حداقل دفاع می كرد و اعتقاد داشت كه وظیفه دولت صرفا وظایف حمایت پلیسی، اجرای قرارداد ها، دفاع ملی و نه بیشتر است. بنابراین از نظر نوزیك مثلا تعلیم و تربیت همگانی، یا حمل و نقل عمومی، جاده ها و پارك ها و یا سیستم بهداشت عمومی و هرآنچه به توزیع دوباره سود از طرف دولت منجر شود، «غیرعادلانه» است. به این ترتیب دیدگاه نوزیك در این مورد، موجب شوك میان علاقه مندان و صاحب نظران این مباحث شد.اما با این همه نوزیك بر دیدگاه شبه آنارشیستی خود كه مبتنی بر حقوق مطلق فردی بود، تاكید می كرد و اعتقاد داشت كه تنها دولت حداقل می تواند تا حدودی ضامن امنیت حقوق مطلق فردی باشد كه وی آن را نقطه عزیمت تمام استدلال های خود در نظر گرفته بود. تاكید وی بر دولت حداقل به این صورت بود كه وی دولت حداقل یا كوچك را اتوپیا و تنها آرمانشهر ممكن تلقی می كرد كه هر فرد در درون آن می تواند رویاهای تحقق نیافته «فردی» خود را محقق كند، بنابراین به نظر می رسد كه اسم كتاب نوزیك «آنارشی، دولت، اتوپیا» كم و بیش اسم بامسمایی است كه در آن آنارشیسم فرد گرایانه یا به عبارت دیگر جامعه اتمیزه شده كه افراد به مثابه اتم های منفرد و مجزا در تقابل با تجاوزات دولت حداكثر از «دولت كوچكی» دفاع می كنند تا بتوانند اتوپیاهای شخصی خود را در آن آرمانشهر تحقق یافته، در ذیل آموزه كانتی كه «فرد غایت است» به منصه ظهور برسانند.نوزیك با صراحت توضیح می دهد كه به یك اصل اخلاقی بنیادین وفادار است و آن «وجه امری كانتی» است كه دستورالعمل آن «این اصل كانتی است كه افراد هدف اند غایت اند و نه ابزار».پس افراد نباید قربانی شوند و یا بدون رضایت خودشان كاری انجام دهند. در اینجا نیز چیزی مقدس شمرده می شود و آنچه مقدس است همانا «فرد» است. بنابراین آیا اساسا از نظر نوزیك دولتی می بایست وجود داشته باشد دولتی كه ذاتا اجبارگر و مجاز به استفاده از زور است جواب نوزیك این است كه آری، دولتی می بایست وجود داشته باشد، اما فقط دولت حداقل تا آن نیز در خدمت فرد باشد. در اینجا نوزیك این آموزه آنارشیست ها را جدی می گیرد كه دولت ضرورتا حقوق فردی را نقض می كند و از این رو هرگاه حقوق فردی، اخلاقی تلقی شود، «دولت ذاتا غیراخلاقی است». علاوه بر این نوزیك بخش مهمی از دیدگاه های فردگرایانه آنارشیستی را جدی و نزدیك به دیدگاه خود می داند، اما وی به نوع خاصی از آنارشی گری نظر دارد به آنارشیسم فردگرایانه یا دیدگاه دیگری موسوم به «آنارشیسم كاپیتالیسم» كه «بازار بدون نظارت دولت» نیز در آن فعال و محل فعالیت بدون مانع بنگاه های خصوصی است. مالكیت خصوصی، پزشكی خصوصی، مدارس خصوصی، بهداشت و رفاه خصوصی كه جملگی مجموعه ای از نابرابری اجتماعی و اقتصادی را در ذهن به تصور درمی آورند، بالعكس از نظر نوزیك مصداق «عدالت» و به عنوان پیامد اجتناب ناپذیر تحقق عدالت تلقی می شود. اما بسط دیدگاه های آنارشیستی نوزیك منجر به نتایج كم وبیش اتوپیایی نیز می شود. وی در كتاب خود از «وضع طبیعی» آغاز می كند اما نه وضع طبیعی كه لاك مطرح می كند و در واقع دیدگاه لاك در مورد وضع طبیعی را نقد می كند. لاك بر سویه های منفی وضع طبیعی تاكید می كند و عدم تضمین صلح و تجاوز به حقوق افراد را از ویژگی های منفی و بد وضع طبیعی تلقی می كند و راه خارج شدن از وضع طبیعی را ایجاد دولت و جامعه مدنی تلقی می كند، اما نوزیك اعتقاد دارد راه بهتری از نظریه لاك وجود دارد و آن «تشكیل انجمن ها و اجتماعات برای حمایت متقابل» است كه در این رابطه هر فردی برای عضویت در این انجمن ها و اجتماعات می تواند پولی بدهد و به ازای پولی كه می دهد مورد حمایت آن موسسه قرار بگیرد. البته ممكن است كه در این ارتباط وضع به آنارشی بكشد اگرچه نوزیك از آنارشی گری بیمی ندارد و وضع طبیعی مجددا تجدید شود، ولی عملا به تسلط یك انجمن بر انجمن های دیگر منجر می شود منظور از تسلط آن است كه انجمن مسلط واجد انحصار كاربرد زور است تا حیطه فعالیت دیگر انجمن ها را محدود گرداند. به این ترتیب به طور طبیعی و خودبه خود سلسله قوانین حقوقی و دادرسی شكل می گیرد. در هر صورت كسی كه تمایلی به استفاده از خدمات انجمن مسلط ندارد نیازی ندارد كه پولی بپردازد ولی دولت برآمده از این مناسبات تنها به كسانی سرویس می دهد كه پول پرداخت كرده باشند.در اینجا پول جای شركت داوطلبانه افراد را در انجمن های مورد نظر آنارشیست های اولیه را می گیرد. آنارشیست های اولیه، چه آنارشیست های فردگرا مانند پرودن یا گادوین و چه آنارشیست های جمع گرا مانند باكونین جملگی جامعه آنارشیستی مورد نظر را بر اساس همكاری داوطلبانه پیش بینی می كردند كه عمل افراد در آن بدون ترس از تنبیه یا پاداشی صورت می گیرد و برخلاف نوزیك اراده انجمن مسلط بر كنش افراد تاثیر ندارد كه این مسئله شاید به دلیل آن باشد كه آنارشیست های مذكور انسان را ذاتا پاك سرشت و جامعه پذیر می دانستند.
نكته دیگر اینكه نوزیك هر گونه اندیشه توزیعی را ناقض عدالت تلقی می كند از جمله عدالت توزیعی كه در نظر وی به هیچ وجه قابل دفاع نیست. البته وی به جای «عدالت توزیعی» از نظریه استحقاقی عدالت دفاع می كند. این نظریه سه اصل اساسی دارد: یكی اصل عدالت در اكتساب، یعنی اینكه چگونه مردم اشیا و كالاها را از روی استحقاق به دست آورند، دوم عدالت در نقل و انتقال یعنی اینكه اشیا و كالاها را به صورت داوطلبانه و غیراجباری به دیگران منتقل كنند و سوم عدالت به معنی رفع بی عدالتی ناشی از نقض دو اصل نخست به نظر نوزیك باید وضع موجود توزیع ثروت و دارایی ها را كه عملا نتیجه فرآیند مبادلات آزاد و داوطلبانه است عین عدالت خواند... دولت نمی تواند به عنوان تامین مصلحت فرد از فعالیت های آزاد وی جلوگیری كند. وضع مالیات به منظور تامین خدمات رفاهی برای دیگران، در حكم بیگاری كشیدن است، دولت نمی تواند برخی را وادارد تا به برخی دیگر كمك كنند
نكته دیگر اینكه نوزیك هر گونه اندیشه توزیعی را ناقض عدالت تلقی می كند از جمله عدالت توزیعی كه در نظر وی به هیچ وجه قابل دفاع نیست. البته وی به جای «عدالت توزیعی» از نظریه استحقاقی عدالت دفاع می كند. این نظریه سه اصل اساسی دارد: یكی اصل عدالت در اكتساب، یعنی اینكه چگونه مردم اشیا و كالاها را از روی استحقاق به دست آورند، دوم عدالت در نقل و انتقال یعنی اینكه اشیا و كالاها را به صورت داوطلبانه و غیراجباری به دیگران منتقل كنند و سوم عدالت به معنی رفع بی عدالتی ناشی از نقض دو اصل نخست به نظر نوزیك باید وضع موجود توزیع ثروت و دارایی ها را كه عملا نتیجه فرآیند مبادلات آزاد و داوطلبانه است عین عدالت خواند... دولت نمی تواند به عنوان تامین مصلحت فرد از فعالیت های آزاد وی جلوگیری كند. وضع مالیات به منظور تامین خدمات رفاهی برای دیگران، در حكم بیگاری كشیدن است، دولت نمی تواند برخی را وادارد تا به برخی دیگر كمك كنند
برچسبها:
اندیشمندان آنارشیسم,
رابرت نازیک
تاریخِ فلسفهیِ آنارشیسم از لائو-تسه تا کروپوتکین
نویسنده: رودولف روکر
مترجم: امیدِ میلانی
مترجم: امیدِ میلانی
ایدههایِ آنارشیستی تقریباً در هر دورانی از تاریخ یافته میشوند. ما در اندیشههایِ حکیمِ چینی، لائو-تسه، و فیلسوفانِ یونانییِ پس از او، در میانِ اپیکوریها، کلبیون و دیگر پیروانِ بهاِصطلاح حقوقِ طبیعی، و بهخصوص، در زنون، بنیانگذارِ مکتبِ رواقی و منتقدِ افلاتون، با آنها روبهرو میشویم. این اندیشهها در آموزههایِ معرفشناسانهیِ متکاملِ اسکندریه بیان شده، و تأثیرِ انکارناپذیری بر بعضی گرایشهایِ مسیحییِ سدههایِ میانه در فرانسه، آلمان، ایتالیا، هلند و انگلستان داشته اند، که اکثراً هدفِ سنگینترین مجازاتها قرار میگرفتند. در طولِ تاریخِ اصلاحاتِ بوهمیایی، پیتر چِلکیسکی با قدرتِ تمام از این عقاید دفاع کرد، و در کتابِ خود «شبکهیِ ایمان»، همان قضاوتی را دربارهیِ دولت و کلیسا ارائه داد، که تولستوی قرنها بعد بدان رسید. در میانِ دیگر انساندوستان، رابله نیز شاخص است، که در شرحِ «صومعهیِ تلمه» تصویری از زندهگییِ آزاد از هر محدودیت ارائه کرده. از دیگران مدافعانِ اندیشهیِ آزادیخواهی، میتوانیم از لو بوتیه، سیلویان مارشال، و مهمتر از همه، دیدروت نام بریم، که نوشتههایِ حجیمَش، نشان از اندیشهیِ رهایَش از هرگونه تبعیضِ اعتباری دارند.
ولی شکلگیرییِ روشنترِ مفهومِ آنارشیسم در زندهگی و ارتباطِ مستقیمَش با سازُکارِ تکاملِ اجتماعی به دورههایِ جدیدترِ تاریخ باز میگردد. این کار را نخستینبار ویلیان گودوین (۱۷۵۶-۱۸۳۶) در اثرِ ارزشمندَش، تحقیقی دربارهیِ برابرییِ سیاسی و تأثیرَش بر خرسندی و تقوایِ عمومی (لندن، ۱۷۹۳) انجام داد. میتونیم بگوییم اثرِ گودوین، میوهیِ رسیدهیِ آن تکاملِ طولانیمدتِ مفاهیمِ رادیکالِ سیاسی و اجتماعی در انگلستان بود، که از جورج بوچانان، ریچارد هوکر، جرارد وینستنلی، الگِرنون سیدنی، جان لاک، روبرت والاس، جان بِلِرز، جرمی بنتام، جوزف پریستلی، ریچارد پرایس و توماس پین گذشته بود.
گودوین بهروشنی فهمیده است که دلیلِ نادرستیهایِ اجتماعی را، باید، نه در شکلِ دولت، بلکه در اصلِ وجودَش جستُجو کرد. او همچنین متوجه شده است که انسانها نخواهند توانست آزادانه و به طورِ طبیعی در کنارِ هم بزییند، مگر آنکه شرایطِ اقتصادییِ لازم برایِ این امر فراهم شده باشند، و هیچ فردی دیگر در معرضِ استثمارِ دیگران نباشد؛ این در حالی است که تقریباً همهیِ متفکرانِ رادیکالیسمِ صرفاً سیاسی پاک چشمانِشان را بر این موضوع بسته بودند. از همینرو بود که بعداً ناچار شدند امتیازاتِ بیش و بیشتری به دولتی دهند که در آغاز میخواستند به کمینه محدودَش کنند. اندیشهیِ گودوین دربارهیِ جامعهیی بیدولت، شاملِ مالکیتِ اشتراکییِ زمین و ابزارِ تولید بوده، همکارییِ آزادانهیِ تولیدکنندهگان را برایِ رفعِ نیازهایِ اقتصادییِ جامعه مدِ نظر داشت. کارِ گودوین اثرِ فراوانی بر حلقههایِ ژرفنگرترِ کارگرانِ انگلیسی و گروههایِ اندیشمندترِ روشنفکرانِ لیبرال داشت. مهمتر از همه، همکارییِ او با جنبشِ جوانِ سوسیالیستِ انگلستان بود، که بعدها در کارِ مفسرانی از قبیلِ روبرت اوون، جان گری و ویلیام تامپسون به بلوغِ خود رسید، و چنان چهرهیِ آزادیخواهی از خود نشان داد که سوسیالیستهایِ آلمان و کشورهایِ دیگر هیچگاه نداشته اند.
همچنین سوسیالیتِ فرانسوی، چارلز فوریه (۱۷۷۲-۱۸۳۲) نیز در این زمینه اثرگذار بود، و اینجا باید از نظریهیِ جذابیتِ کارش به عنوانِ یکی از پیشگامانِ اندیشههایِ آزادیخواهانه یاد کنیم.
اما کسی که اثری بسیار بزرگتر بر تکاملِ نظریهیِ آنارشیسم گذاشت، پیر ژوزف پرودون (۱۸۰۹-۱۸۶۵)، یکی از بااِستعدادترین نویسندهگانِ سوسیالیسمِ مدرن بود. پرودون از شرایطِ فکری و اجتماعییِ زمانِ خود ریشه گرفته، و اینها بر گرایشِ او به هنگامِ پاسخدادن به هر پرسشی اثر داشته اند. بنابراین، قضاوت دربارهیِ او بر اساسِ پیشنهادهایِ اجرایییَش، چنانچه عدهیی حتی از پیروانَش انجام داده اند، کاری بیمورد است، چه این پیشنهادها همیشه از نیازهایِ زمان بر میخاسته. در میانِ همهیِ متفکرانِ سوسیالیستِ آن دوران، او تنهاکسی بود که علتِ عدمِ تعادلِ اجتماعی را به عمیقترین وجهی فهمیده، و تیزترین و ژرببینترین نگاه را داشت. او صراحتاً مخالفِ همهیِ سیستمهایِ مصنوعییِ اجتماعی بود، و تکاملِ اجتماعی را انگیزشی طبیعی و ابدی به شکلهایِ جدیدتر و مناسبترِ زندهگییِ اجتماعی و فکری میدانست؛ و ایمان داشت که تکامل را نمیتوان به چند فرمولِ انتزاعییِ خاص محدود کرد.
پرودون، با همان اطمینانِ مخالفِ اندیشههایِ ژاکوبینییِ سایهافکنده بر فکرِ همهیِ دموکراتها و بیشترِ سوسیالیستهایِ آن دوران بود، که دخالتِ دولتِ مرکزی و انحصارِ اقتصادی در طولِ رشدِ طبیعییِ جامعه را رد میکرد. از نظرِ او رهانیدنِ جامعه از شرِ آن دو غدهیِ سرطانی کارِ بزرگی بود که انقلابهایِ سدهیِ نوزدهُم باید به انجام میرسانیدند. پرودون کمونیست نبود. او فقط مالکیتی را محکوم میکرد که وسیلهیی برایِ استثمار باشد، اما حقِ مالکیتِ گروههایِ صنعتی بر ابزارِ تولید را، مادام که با پیمانهایِ آزادانه اداره شوند، حقِ استثمارِ دیگران را نداشته باشند و حاصلِ کار نیز به طورِ کامل در اختیارِ کارگر قرار گیرد، به رسمیت میشمرد. این انجمنهایِ مبتنی بر همکارییِ متقابل، از دیدِ او، برخوردارییِ همهگان از حقوقِ برابر و مبادلهیِ عادلانهیِ کالاها و خدماتِ اجتماعی را تضمین میکنند. زمانِ میانگینِ کار برایِ تولیدِ هر محصولی نشانگرِ ارزشَش است، و مبادله بر حسبِ آن انجام میگیرد. بدینترتیب سرمایه از قدرتِ خود محروم شده، و به طورِ کامل به راندمانِ کار محدود میشود. دراِختیارِهمهگان بودن نیز جلویِ استفاده از آن برایِ استثمار را میگیرد. چنان ساختارِ اقتصادییی هرگونه دستگاهِ اعمالِ قدرتِ سیاسی را زائد و غیرِضروری میسازد. اجتماع به همپیمانییِ آزادانهیِ انجمنهایی بدل میشود که امورِ خود را با توجه به نیاز، به دستِ خود یا با همکاری با دیگران به انجام میرسانند، و آزادی برایِ همهگان یکسان و فقط محدود به امنیت است. «هرچه انسان مستقلتر، آزادتر و جسورتر باشد، برایِ اجتماع هم بهتر است.»
برپایییِ فدرالیسم که پرودون آیندهیِ بیدرنگِ بشر را در آن میدید هیچ محدودیتِ مشخصی بر امکاناتِ بعدییِ تکامل وضع نمیکند، و وسیعترین گستره را برایِ هرگونه فعالیتِ فردی و اجتماعی ایجاد میسازد. در نگاه به فدراسیون، پرودون از اتحادِ ملی و سیاسییِ موجود در ناسیونالیسمِ تازهبیدارشدهیِ آن زمان الهام گرفته، که در افرادِ قدرتمندی مانندِ مازینی، گاریبالدی، لِلوِل و دیگران متجلی است. بدینترتیب، او بسیار بیش از بیشتر از همعصرانَش طبیعتِ اصلییِ ناسیونالیسم را شناخته و بدان معتقد است. پرودون اثرِ بسیار بزرگی بر رشدِ سوسیالیسم گذاشته، به رشدُنموِ آن بهخصوص در کشورهایِ لاتین کمکِ شایانی کرد.
ایدههایی شبیهِ نظراتِ سیاسی و اقتصادییِ پرودون که توسطِ پیروانِ بهاِصلاح آنارشیسمِ فردگرا در آمریکا تبلیغ میشدند، حامیانِ توانایی از قبیلِ ژوسیه وارن، استفن پرل اندرو، ویلیام بی گرین، لیساندر اسپونر، بنیامین توکر، اِزرا هِیوود، فرانسیس دی تاندی و دیگران یافتند، اما هیچیک از اینان نتوانست به ژرفنگرییِ پرودون برسد. حقیقت این است که بیشترِ متفکرانِ اندیشهیِ آزادیخواهی، افکارِ خود را نه از اندیشههایِ سیاسییِ پرودون، بلکه از عقایدِ لیبرالیسمِ آمرکایی آموختند، بدینترتیب است که توکر میتواند ادعا کند که «آنارشیستها صرفاً دموکراتهایِ جفرسونییِ ثابتقدم هستند».
بیانِ بسیار خوبی از اندیشههایِ آزادیخواهانه را میتوان در کتابِ ماکس استیرنر (۱۸۰۶-۱۸۵۶)، Der Einzige und sein Eigentum، یافت، که البته خیلی زود به فراموشی سپرده شده، تأثیرِ چندان بر رشدِ جنبشِ آنارشیسم نگذاشت. کتابِ استرنر عمدتاً کاری فلسفی است که ردِ اتکایِ انسان به قدرتهایِ برتر را در همهجا گرفته، از ترسیمِ نتایجِ کلییِ گرفتهشده از دانستههایِ حاصل از تجربه نمیهراسد. این کتاب متعلق به شورشییِ خودآگاه و سنجشگری است، که هیچ احترامی به اتوریته، هرقدر قدرتمند باشد، نمیگذارد، و فقط خواستارِ استقلالِ اندیشه است.
ولی پهلوانِ پرشور و انقلابییِ آنارشیسم، میخائیل باکونین (۱۸۱۴-۱۸۷۶) است، که آموزههایِ پرودون را بنیادِ اندیشههایَش قرار داد، ولی آنها را، بهخصوص در قسمتِ اقتصادی، بههنگامِ دفاعَش در فراکسیونِ فدرالیستِ انترناسیونالِ نخست از مالکیتِ جمعییِ زمین و دیگر ابزارِ تولید، گسترش داده، خواستارِ محدودیتِ حقِ مالکیتِ خصوصی به محصولِ کارِ شخص بود. باکونین همچنین مخالفِ کمونیسم بود، که در آن زمان هم، مثلِ چهرهیِ امروزینَش در بلشویسم، چهرهیی بسیار تمرکزگرا داشت. او میگوید: «من کمونیست نیستم، چرا که کمونیسم همهیِ نیروهایِ جامعه را در دولت متحد میسازد و خود جذبِ آن میشود؛ چراکه بهناچار به سویِ جمعآورییِ همهیِ دارایی در دستانِ دولت رانده میشود، ولی من خواهانِ الغایِ کاملِ اتوریته و قیمومیتِ دولتی هستم، که تا امروز، تحتِ ادعایِ اخلاقیساختن و تمدنبخشی، مردم را تحتِ ستم قرار داده و استثمار کرده».
باکونین انقلابییِ مصممی بود و حلِ دوستانه و مسالمتآمیزِ مشکلاتِ موجودِ جامعه را باور نمیکرد. او فهمیده بود که طبقاتِ حاکم، سرسختانه جلویِ هر شانسِ اصلاحاتِ بزرگِ اجتماعی را میگیرند، و بنابراین تنها راهِ رهایی را در انقلابِ بینالمللییِ سوسیالیستی میدید، که همهیِ نهادهایِ قدرتِ سیاسی و استثمارِ اقتصادی را نابود کرده، به جایِشان فدراسیونِ انجمنهایِ آزادِ تولیدکنندهگان و مصرفکنندهگان را برایِ رفعِ نیازهایِ روزمرهیِ زندهگی برپا سازد. از آنجا که او، شبیهِ بسیاری همعصرانَش، به زودهنگامییِ انقلاب باور داشت، همهیِ نیرویِ خود را خالصانه صرفِ اتحادِ عناصرِ انقلابی و آزادیخواه در داخل و بیرونِ انترناسیونال کرد، تا از انقلابِ آتی در برابرِ دیکتاتوری یا هرگونه بازگشتی به شرایطِ پیشین حفاظت کند. بدینترتیب است که میتوان او را، از جهاتی، بنیانگذارِ جنبشِ آنارشیسمِ مدرن به شمار آورد.
یکی از ارزشمندترین نظریهپردازانِ آنارشیسم، پیتر کروپوتکین (۱۸۴۲-۱۹۲۱) بود، که وظیفهیِ خود را، بررسییِ دستآوردهایِ علومِ طبیعییِ مدرن و دسترسپذیرساختنِشان برایِ مفهومِ جامعهشناسانهیِ آنارشیسم قرار داد. او در کتابِ مبتکرانهئَش، عاملِ همیارییِ متقابل در تکامل، دلایلِ خود را علیهِ بهاصطلاح داروینیسمِ اجتماعی برشمرد، که طرفدارانَش میکوشیدند با استفاده از نظریهیِ داوینییِ مبارزه برایِ تنازعِ بقا، شرایطِ موجودِ اجتماعی را تغییرناپذیر جلوه دهند. کروپوتکین نشان داد که این تصویر از طبیعت به شکلِ میدانِ بیحدُمرزِ نبرد، فقط کاریکاتوری از زندهگییِ واقعی است، و در کنارِ نبردِ وحشی برایِ بقا، که با چنگ و دندان انجام میشود، تمایلِ دیگری نیز در طبیعت هست، که خود را در همکارییِ اجتماعییِ گونههایِ ضعیفتر و بقایِ بعضی گونهها بر اساسِ تکاملِ غریزهیِ اجتماعی و همبستهگییِشان به نمایش میگذارد. بدینترتیب، انسان نه سازندهیِ جامعه، بلکه جامعه سازندهیِ انسان است؛ جامعه از گونههایِ پیشینی برایِ انسان به میراث گذاشته شده، بقایِ او، با وجودِ قدرتِ فیزیکییِ رقیبانَش، و درنهایت پیشرفتِ نامحدودِ او را تضمین کرده. این تمایلِ دویُم بهخوبی در عقبماندنِ قهقرایییِ گونههایی مشخص است که با وجودِ تمایلِ شدید برایِ مبارزه برایِ بقا، هیچ زندهگییِ اجتماعی نداشته، و صرفاً به قدرتِ فیزیکییِ خود متکی اند. این دیدگاه، که امروزه مدام پذیرفتهگییِ بیشتری در علومِ طبیعی و تحقیقاتِ اجتماعی مییابد، چشماَندازهایِ جدیدی بر بررسییِ تکاملِ انسان گشود.
از نظرِ کروپوتکین، این حقیقت حتی در استبدادیترین شرایط نیز صادق است، که بیشترِ ارتباطاتِ شخصییِ انسان با همنوعانَش، بر پایهیِ عادتهایِ اجتماعی، توافقِ آزاد و همکارییِ متقابل انجام میشود، و بدونِ آنها، اساساً زندهگییِ اجتماعی مقدور نخواهد بود. اگر اینطور نبود، حتی قویترین دستگاههایِ تحمیلِ دولتی هم نمیتوانستند نظمِ اجتماعی را حتی برایِ مدتی کوتاه حفظ کنند. ولی، امروزه، این رفتارهایِ طبیعی، که از درونیترین طبیعتِ انسان سرچشمه میگیرند، در تداخلِ مدام با نتایجِ استثمارِ اقتصادی و قیمومیتِ حکومتی، فلج شده، و این باعثِ ظهورِ نمایانترِ شکلِ متخاصمانهیِ مبارزه برایِ بقا در جامعهیِ انسانی و غلبهیِ آن بر شکلهایِ همکارییِ آزادی و کمکِ متقابل شده است. وجدان و مسئولیتپذیرییِ شخصی، و ظرفیتِ همدردی با دیگران، که زیربنایِ اخلاق و برابرییِ اجتماعی را میسازند، در آزادی بهتر از هر شرایطِ دیگری رشد میکنند.
کروپوتکین هم، مانندِ باکونین، انقلابی بود. اما او، مانندِ الیزه رکلوس و دیگران، انقلاب را تنها یکی از مراحلِ فرآیندِ تکامل میدید، که وقتی پدید میآید که رشدِ طبیعییِ خواستههایِ جدیدِ اجتماعی بهقدری توسطِ قدرت محدود شده باشد که ناچار شوند برایِ ادامهیِ ایفایِ نقشِ خود به عنوانِ عواملی در زندهگییِ انسانی، پوستههایِ قدیمی را با خشونت در هم شکنند.
کروپوتکین، بر خلافِ جمعگرایییِ باکونین و همکاریگرایییِ پرودون، نه فقط طرفدارِ اشتراکِ مالکیت بر ابزارِ تولید بود، بلکه آن را حتی به محصولِ کار نیز میگسترد، چراکه معتقد بود با فنآورییِ کنونی هیچ سنجهیِ برایِ سنجشِ میزانِ کار وجود ندارد، و از سویِ دیگر، با جهتدهییِ عقلانییِ روشهایِ مدرنِ کار، تضمینِ تأمینِ همهیِ انسان، امری مقدور خواهد بود. پیش از کروپوتکین هم، افرادی از قبیلِ ژوزف دجاک، الیسه رِکلوس، کارلو کافیرو و دیگران، آنارشیسمِ کمونگرا را طرح کرده بودند، ولی درخشانترین و بارزترین نمودِ این اندیشه، که امروزه میانِ بیشترِ آنارشیستها پذیرفته شده، در کارهایِ کروپوتکین بود.
در این میان لازم است یادی هم از لئو تولستوی (۱۸۲۸-۱۹۱۰) کنیم، که از خاستگاهی مسیحی، و بر پایهیِ آموزههایِ انجیلها، به ایدهیِ جامعهیی بدونِ حکومت رسید.
چیزِ مشترکِ میانِ همهیِ آنارشیست، خواستِ تشکیلِ جامعهیی آزاد از همهیِ نهادهایِ تحمیلگرِ سیاسی و اجتماعی است، و این عقیده که چنین نهادهایی جلویِ رشدِ آزادانه و سالمِ انسانیت را میگیرند. بدینترتیب، همکاریگرایی، جمعگرایی و کمونگرایی را نباید سیستمهایِ بستهیِ اقتصادی تصور کرد، که جایی برایِ پیشرفتهایِ بعدی نمیگذارند، بلکه اینها صرفاً وسایلی اقتصادی برایِ حفاظت از آزادییِ اجتماع هستند. حتی احتمالاً در جامعهیِ آزادِ آینده، سیستمهایِ اقتصادییِ مختلفی وجود خواهند داشت، که بر مبنایِ همکارییِ متقابل کار کنند، چه، هر پیشرفتِ اجتماعی، میبایست با تجربهیِ آزادانه و آزمونِ عملییِ شیوههایِ جدید همراه باشد؛ در آن جامعهیِ آزاد، هر امکانی وجود خواهد داشت.
همین مطلب دربارهیِ شیوههایِ گوناگونِ موردِ استفادهیِ آنارشیستها نیز صادق است. کارِ آنارشیستها، مهمتر از هرچیز، آموزش و آمادهسازییِ فکری و روانییِ مردم برایِ آزادسازییِ اجتماعییِ خودِشان است. هر تلاشی برایِ محدودسازییِ انحصارِ اقتصادی و قدرتِ دولت، گامی به سویِ واقعیتگرفتنِ این هدف است. هرگونه توسعهیِ سازمانهایِ اختیاری و داوطلبانه در زمینههایِ مختلف، و هرگونه فعالیتِ اجتماعی در جهتِ آزادییِ شخصی و برابرییِ اجتماعی، آگاهییِ مردم را عمیقتر کرده، و مسئولیتپذیرییِ اجتماعییِ ایشان را افزایش میدهد، و بدونِ اینها، هیچ تغییرِ مثبتِ اجتماعی مقدور نیست. بیشترِ آنارشیستهایِ زمانِ ما قانع شده اند که هر تغییرِ کلانِ اجتماعی، به سالها سازندهگی و آموزش نیاز دارد، و درنهایت هم بدونِ تنشِ انقلابی به عمل مبدل نخواهد شد، همانگونه که همهیِ پیشرفتهایِ بزرگِ اجتماعی تا امروز با چنین تنشهایی همراه بوده اند. البته خصوصیتهایِ این تنشها، بهکلی به قدرتِ مقاومتی که طبقاتِ حاکم برایِ جلوگیری از واقعیتیافتنِ نظمِ جدید از خود نشان میدهند بستهگی خواهد داشت. هرچه حلقههایِ گستردهتری از مردم به سازماندهییِ جامعهیی جدید با روحِ آزادی و سوسیالیم ایمان آورند، دردهایِ زایمانِ تغییراتِ اجتماعییِ آینده کمتر خواهد شد. چه حتی انقلابها هم فقط میتوانند ایدههایی که هماَکنون وجود داشته باشند را رشد داده و به اجرا بگذارند، ولی نمیتوانند خودِشان ایدههایِ جدید پدید آورند، یا دنیایِ جدید را از هیچ بنا کنند.
پیش از ظهورِ دولتهایِ تمامیتخواه در روسیه، ایتالیا، آلمان و سپس در پرتغال و اسپانیا، و درگرفتنِ جنگِ جهانییِ دویُم، سازمانها و جنبشهایِ آنارشیست تقریباً در همهیِ کشورها وجود داشتند. اما مانندِ همهیِ جنبشهایِ سوسیالیستِ دیگرِ آن دوران، هدفِ استبدادِ فاشیسم و حملاتِ ارتشِ آلمان قرار گرفته، تنها توانستند به زیستِ زیرزمینی ادامه دهند. از پایانِ جنگ، میتوان رستاخیزِ جنبشهایِ آنارشیستی را در تمامِ کشورهایِ اروپایِ غربی مشاهده کرد. فدراسیونِ آنارشیستهایِ فرانسه و ایتالیا هماَکنون مجمعِ خود را برگزار کرده اند، آنارشیستهایِ اسپانیا که هنوز هزارانِشان در تبعید، و عمدتاً در فرانسه، بلژیک و آفریقایِ شمالی میزیند نیز همینطور. روزنامهها و مجلههایِ آنارشیستی باز هم در بسیاری کشورهایِ اروپایی و بعضی مناطقِ آمریکایِ شمالی و جنوبی منتشر میشوند.
ولی شکلگیرییِ روشنترِ مفهومِ آنارشیسم در زندهگی و ارتباطِ مستقیمَش با سازُکارِ تکاملِ اجتماعی به دورههایِ جدیدترِ تاریخ باز میگردد. این کار را نخستینبار ویلیان گودوین (۱۷۵۶-۱۸۳۶) در اثرِ ارزشمندَش، تحقیقی دربارهیِ برابرییِ سیاسی و تأثیرَش بر خرسندی و تقوایِ عمومی (لندن، ۱۷۹۳) انجام داد. میتونیم بگوییم اثرِ گودوین، میوهیِ رسیدهیِ آن تکاملِ طولانیمدتِ مفاهیمِ رادیکالِ سیاسی و اجتماعی در انگلستان بود، که از جورج بوچانان، ریچارد هوکر، جرارد وینستنلی، الگِرنون سیدنی، جان لاک، روبرت والاس، جان بِلِرز، جرمی بنتام، جوزف پریستلی، ریچارد پرایس و توماس پین گذشته بود.
گودوین بهروشنی فهمیده است که دلیلِ نادرستیهایِ اجتماعی را، باید، نه در شکلِ دولت، بلکه در اصلِ وجودَش جستُجو کرد. او همچنین متوجه شده است که انسانها نخواهند توانست آزادانه و به طورِ طبیعی در کنارِ هم بزییند، مگر آنکه شرایطِ اقتصادییِ لازم برایِ این امر فراهم شده باشند، و هیچ فردی دیگر در معرضِ استثمارِ دیگران نباشد؛ این در حالی است که تقریباً همهیِ متفکرانِ رادیکالیسمِ صرفاً سیاسی پاک چشمانِشان را بر این موضوع بسته بودند. از همینرو بود که بعداً ناچار شدند امتیازاتِ بیش و بیشتری به دولتی دهند که در آغاز میخواستند به کمینه محدودَش کنند. اندیشهیِ گودوین دربارهیِ جامعهیی بیدولت، شاملِ مالکیتِ اشتراکییِ زمین و ابزارِ تولید بوده، همکارییِ آزادانهیِ تولیدکنندهگان را برایِ رفعِ نیازهایِ اقتصادییِ جامعه مدِ نظر داشت. کارِ گودوین اثرِ فراوانی بر حلقههایِ ژرفنگرترِ کارگرانِ انگلیسی و گروههایِ اندیشمندترِ روشنفکرانِ لیبرال داشت. مهمتر از همه، همکارییِ او با جنبشِ جوانِ سوسیالیستِ انگلستان بود، که بعدها در کارِ مفسرانی از قبیلِ روبرت اوون، جان گری و ویلیام تامپسون به بلوغِ خود رسید، و چنان چهرهیِ آزادیخواهی از خود نشان داد که سوسیالیستهایِ آلمان و کشورهایِ دیگر هیچگاه نداشته اند.
همچنین سوسیالیتِ فرانسوی، چارلز فوریه (۱۷۷۲-۱۸۳۲) نیز در این زمینه اثرگذار بود، و اینجا باید از نظریهیِ جذابیتِ کارش به عنوانِ یکی از پیشگامانِ اندیشههایِ آزادیخواهانه یاد کنیم.
اما کسی که اثری بسیار بزرگتر بر تکاملِ نظریهیِ آنارشیسم گذاشت، پیر ژوزف پرودون (۱۸۰۹-۱۸۶۵)، یکی از بااِستعدادترین نویسندهگانِ سوسیالیسمِ مدرن بود. پرودون از شرایطِ فکری و اجتماعییِ زمانِ خود ریشه گرفته، و اینها بر گرایشِ او به هنگامِ پاسخدادن به هر پرسشی اثر داشته اند. بنابراین، قضاوت دربارهیِ او بر اساسِ پیشنهادهایِ اجرایییَش، چنانچه عدهیی حتی از پیروانَش انجام داده اند، کاری بیمورد است، چه این پیشنهادها همیشه از نیازهایِ زمان بر میخاسته. در میانِ همهیِ متفکرانِ سوسیالیستِ آن دوران، او تنهاکسی بود که علتِ عدمِ تعادلِ اجتماعی را به عمیقترین وجهی فهمیده، و تیزترین و ژرببینترین نگاه را داشت. او صراحتاً مخالفِ همهیِ سیستمهایِ مصنوعییِ اجتماعی بود، و تکاملِ اجتماعی را انگیزشی طبیعی و ابدی به شکلهایِ جدیدتر و مناسبترِ زندهگییِ اجتماعی و فکری میدانست؛ و ایمان داشت که تکامل را نمیتوان به چند فرمولِ انتزاعییِ خاص محدود کرد.
پرودون، با همان اطمینانِ مخالفِ اندیشههایِ ژاکوبینییِ سایهافکنده بر فکرِ همهیِ دموکراتها و بیشترِ سوسیالیستهایِ آن دوران بود، که دخالتِ دولتِ مرکزی و انحصارِ اقتصادی در طولِ رشدِ طبیعییِ جامعه را رد میکرد. از نظرِ او رهانیدنِ جامعه از شرِ آن دو غدهیِ سرطانی کارِ بزرگی بود که انقلابهایِ سدهیِ نوزدهُم باید به انجام میرسانیدند. پرودون کمونیست نبود. او فقط مالکیتی را محکوم میکرد که وسیلهیی برایِ استثمار باشد، اما حقِ مالکیتِ گروههایِ صنعتی بر ابزارِ تولید را، مادام که با پیمانهایِ آزادانه اداره شوند، حقِ استثمارِ دیگران را نداشته باشند و حاصلِ کار نیز به طورِ کامل در اختیارِ کارگر قرار گیرد، به رسمیت میشمرد. این انجمنهایِ مبتنی بر همکارییِ متقابل، از دیدِ او، برخوردارییِ همهگان از حقوقِ برابر و مبادلهیِ عادلانهیِ کالاها و خدماتِ اجتماعی را تضمین میکنند. زمانِ میانگینِ کار برایِ تولیدِ هر محصولی نشانگرِ ارزشَش است، و مبادله بر حسبِ آن انجام میگیرد. بدینترتیب سرمایه از قدرتِ خود محروم شده، و به طورِ کامل به راندمانِ کار محدود میشود. دراِختیارِهمهگان بودن نیز جلویِ استفاده از آن برایِ استثمار را میگیرد. چنان ساختارِ اقتصادییی هرگونه دستگاهِ اعمالِ قدرتِ سیاسی را زائد و غیرِضروری میسازد. اجتماع به همپیمانییِ آزادانهیِ انجمنهایی بدل میشود که امورِ خود را با توجه به نیاز، به دستِ خود یا با همکاری با دیگران به انجام میرسانند، و آزادی برایِ همهگان یکسان و فقط محدود به امنیت است. «هرچه انسان مستقلتر، آزادتر و جسورتر باشد، برایِ اجتماع هم بهتر است.»
برپایییِ فدرالیسم که پرودون آیندهیِ بیدرنگِ بشر را در آن میدید هیچ محدودیتِ مشخصی بر امکاناتِ بعدییِ تکامل وضع نمیکند، و وسیعترین گستره را برایِ هرگونه فعالیتِ فردی و اجتماعی ایجاد میسازد. در نگاه به فدراسیون، پرودون از اتحادِ ملی و سیاسییِ موجود در ناسیونالیسمِ تازهبیدارشدهیِ آن زمان الهام گرفته، که در افرادِ قدرتمندی مانندِ مازینی، گاریبالدی، لِلوِل و دیگران متجلی است. بدینترتیب، او بسیار بیش از بیشتر از همعصرانَش طبیعتِ اصلییِ ناسیونالیسم را شناخته و بدان معتقد است. پرودون اثرِ بسیار بزرگی بر رشدِ سوسیالیسم گذاشته، به رشدُنموِ آن بهخصوص در کشورهایِ لاتین کمکِ شایانی کرد.
ایدههایی شبیهِ نظراتِ سیاسی و اقتصادییِ پرودون که توسطِ پیروانِ بهاِصلاح آنارشیسمِ فردگرا در آمریکا تبلیغ میشدند، حامیانِ توانایی از قبیلِ ژوسیه وارن، استفن پرل اندرو، ویلیام بی گرین، لیساندر اسپونر، بنیامین توکر، اِزرا هِیوود، فرانسیس دی تاندی و دیگران یافتند، اما هیچیک از اینان نتوانست به ژرفنگرییِ پرودون برسد. حقیقت این است که بیشترِ متفکرانِ اندیشهیِ آزادیخواهی، افکارِ خود را نه از اندیشههایِ سیاسییِ پرودون، بلکه از عقایدِ لیبرالیسمِ آمرکایی آموختند، بدینترتیب است که توکر میتواند ادعا کند که «آنارشیستها صرفاً دموکراتهایِ جفرسونییِ ثابتقدم هستند».
بیانِ بسیار خوبی از اندیشههایِ آزادیخواهانه را میتوان در کتابِ ماکس استیرنر (۱۸۰۶-۱۸۵۶)، Der Einzige und sein Eigentum، یافت، که البته خیلی زود به فراموشی سپرده شده، تأثیرِ چندان بر رشدِ جنبشِ آنارشیسم نگذاشت. کتابِ استرنر عمدتاً کاری فلسفی است که ردِ اتکایِ انسان به قدرتهایِ برتر را در همهجا گرفته، از ترسیمِ نتایجِ کلییِ گرفتهشده از دانستههایِ حاصل از تجربه نمیهراسد. این کتاب متعلق به شورشییِ خودآگاه و سنجشگری است، که هیچ احترامی به اتوریته، هرقدر قدرتمند باشد، نمیگذارد، و فقط خواستارِ استقلالِ اندیشه است.
ولی پهلوانِ پرشور و انقلابییِ آنارشیسم، میخائیل باکونین (۱۸۱۴-۱۸۷۶) است، که آموزههایِ پرودون را بنیادِ اندیشههایَش قرار داد، ولی آنها را، بهخصوص در قسمتِ اقتصادی، بههنگامِ دفاعَش در فراکسیونِ فدرالیستِ انترناسیونالِ نخست از مالکیتِ جمعییِ زمین و دیگر ابزارِ تولید، گسترش داده، خواستارِ محدودیتِ حقِ مالکیتِ خصوصی به محصولِ کارِ شخص بود. باکونین همچنین مخالفِ کمونیسم بود، که در آن زمان هم، مثلِ چهرهیِ امروزینَش در بلشویسم، چهرهیی بسیار تمرکزگرا داشت. او میگوید: «من کمونیست نیستم، چرا که کمونیسم همهیِ نیروهایِ جامعه را در دولت متحد میسازد و خود جذبِ آن میشود؛ چراکه بهناچار به سویِ جمعآورییِ همهیِ دارایی در دستانِ دولت رانده میشود، ولی من خواهانِ الغایِ کاملِ اتوریته و قیمومیتِ دولتی هستم، که تا امروز، تحتِ ادعایِ اخلاقیساختن و تمدنبخشی، مردم را تحتِ ستم قرار داده و استثمار کرده».
باکونین انقلابییِ مصممی بود و حلِ دوستانه و مسالمتآمیزِ مشکلاتِ موجودِ جامعه را باور نمیکرد. او فهمیده بود که طبقاتِ حاکم، سرسختانه جلویِ هر شانسِ اصلاحاتِ بزرگِ اجتماعی را میگیرند، و بنابراین تنها راهِ رهایی را در انقلابِ بینالمللییِ سوسیالیستی میدید، که همهیِ نهادهایِ قدرتِ سیاسی و استثمارِ اقتصادی را نابود کرده، به جایِشان فدراسیونِ انجمنهایِ آزادِ تولیدکنندهگان و مصرفکنندهگان را برایِ رفعِ نیازهایِ روزمرهیِ زندهگی برپا سازد. از آنجا که او، شبیهِ بسیاری همعصرانَش، به زودهنگامییِ انقلاب باور داشت، همهیِ نیرویِ خود را خالصانه صرفِ اتحادِ عناصرِ انقلابی و آزادیخواه در داخل و بیرونِ انترناسیونال کرد، تا از انقلابِ آتی در برابرِ دیکتاتوری یا هرگونه بازگشتی به شرایطِ پیشین حفاظت کند. بدینترتیب است که میتوان او را، از جهاتی، بنیانگذارِ جنبشِ آنارشیسمِ مدرن به شمار آورد.
یکی از ارزشمندترین نظریهپردازانِ آنارشیسم، پیتر کروپوتکین (۱۸۴۲-۱۹۲۱) بود، که وظیفهیِ خود را، بررسییِ دستآوردهایِ علومِ طبیعییِ مدرن و دسترسپذیرساختنِشان برایِ مفهومِ جامعهشناسانهیِ آنارشیسم قرار داد. او در کتابِ مبتکرانهئَش، عاملِ همیارییِ متقابل در تکامل، دلایلِ خود را علیهِ بهاصطلاح داروینیسمِ اجتماعی برشمرد، که طرفدارانَش میکوشیدند با استفاده از نظریهیِ داوینییِ مبارزه برایِ تنازعِ بقا، شرایطِ موجودِ اجتماعی را تغییرناپذیر جلوه دهند. کروپوتکین نشان داد که این تصویر از طبیعت به شکلِ میدانِ بیحدُمرزِ نبرد، فقط کاریکاتوری از زندهگییِ واقعی است، و در کنارِ نبردِ وحشی برایِ بقا، که با چنگ و دندان انجام میشود، تمایلِ دیگری نیز در طبیعت هست، که خود را در همکارییِ اجتماعییِ گونههایِ ضعیفتر و بقایِ بعضی گونهها بر اساسِ تکاملِ غریزهیِ اجتماعی و همبستهگییِشان به نمایش میگذارد. بدینترتیب، انسان نه سازندهیِ جامعه، بلکه جامعه سازندهیِ انسان است؛ جامعه از گونههایِ پیشینی برایِ انسان به میراث گذاشته شده، بقایِ او، با وجودِ قدرتِ فیزیکییِ رقیبانَش، و درنهایت پیشرفتِ نامحدودِ او را تضمین کرده. این تمایلِ دویُم بهخوبی در عقبماندنِ قهقرایییِ گونههایی مشخص است که با وجودِ تمایلِ شدید برایِ مبارزه برایِ بقا، هیچ زندهگییِ اجتماعی نداشته، و صرفاً به قدرتِ فیزیکییِ خود متکی اند. این دیدگاه، که امروزه مدام پذیرفتهگییِ بیشتری در علومِ طبیعی و تحقیقاتِ اجتماعی مییابد، چشماَندازهایِ جدیدی بر بررسییِ تکاملِ انسان گشود.
از نظرِ کروپوتکین، این حقیقت حتی در استبدادیترین شرایط نیز صادق است، که بیشترِ ارتباطاتِ شخصییِ انسان با همنوعانَش، بر پایهیِ عادتهایِ اجتماعی، توافقِ آزاد و همکارییِ متقابل انجام میشود، و بدونِ آنها، اساساً زندهگییِ اجتماعی مقدور نخواهد بود. اگر اینطور نبود، حتی قویترین دستگاههایِ تحمیلِ دولتی هم نمیتوانستند نظمِ اجتماعی را حتی برایِ مدتی کوتاه حفظ کنند. ولی، امروزه، این رفتارهایِ طبیعی، که از درونیترین طبیعتِ انسان سرچشمه میگیرند، در تداخلِ مدام با نتایجِ استثمارِ اقتصادی و قیمومیتِ حکومتی، فلج شده، و این باعثِ ظهورِ نمایانترِ شکلِ متخاصمانهیِ مبارزه برایِ بقا در جامعهیِ انسانی و غلبهیِ آن بر شکلهایِ همکارییِ آزادی و کمکِ متقابل شده است. وجدان و مسئولیتپذیرییِ شخصی، و ظرفیتِ همدردی با دیگران، که زیربنایِ اخلاق و برابرییِ اجتماعی را میسازند، در آزادی بهتر از هر شرایطِ دیگری رشد میکنند.
کروپوتکین هم، مانندِ باکونین، انقلابی بود. اما او، مانندِ الیزه رکلوس و دیگران، انقلاب را تنها یکی از مراحلِ فرآیندِ تکامل میدید، که وقتی پدید میآید که رشدِ طبیعییِ خواستههایِ جدیدِ اجتماعی بهقدری توسطِ قدرت محدود شده باشد که ناچار شوند برایِ ادامهیِ ایفایِ نقشِ خود به عنوانِ عواملی در زندهگییِ انسانی، پوستههایِ قدیمی را با خشونت در هم شکنند.
کروپوتکین، بر خلافِ جمعگرایییِ باکونین و همکاریگرایییِ پرودون، نه فقط طرفدارِ اشتراکِ مالکیت بر ابزارِ تولید بود، بلکه آن را حتی به محصولِ کار نیز میگسترد، چراکه معتقد بود با فنآورییِ کنونی هیچ سنجهیِ برایِ سنجشِ میزانِ کار وجود ندارد، و از سویِ دیگر، با جهتدهییِ عقلانییِ روشهایِ مدرنِ کار، تضمینِ تأمینِ همهیِ انسان، امری مقدور خواهد بود. پیش از کروپوتکین هم، افرادی از قبیلِ ژوزف دجاک، الیسه رِکلوس، کارلو کافیرو و دیگران، آنارشیسمِ کمونگرا را طرح کرده بودند، ولی درخشانترین و بارزترین نمودِ این اندیشه، که امروزه میانِ بیشترِ آنارشیستها پذیرفته شده، در کارهایِ کروپوتکین بود.
در این میان لازم است یادی هم از لئو تولستوی (۱۸۲۸-۱۹۱۰) کنیم، که از خاستگاهی مسیحی، و بر پایهیِ آموزههایِ انجیلها، به ایدهیِ جامعهیی بدونِ حکومت رسید.
چیزِ مشترکِ میانِ همهیِ آنارشیست، خواستِ تشکیلِ جامعهیی آزاد از همهیِ نهادهایِ تحمیلگرِ سیاسی و اجتماعی است، و این عقیده که چنین نهادهایی جلویِ رشدِ آزادانه و سالمِ انسانیت را میگیرند. بدینترتیب، همکاریگرایی، جمعگرایی و کمونگرایی را نباید سیستمهایِ بستهیِ اقتصادی تصور کرد، که جایی برایِ پیشرفتهایِ بعدی نمیگذارند، بلکه اینها صرفاً وسایلی اقتصادی برایِ حفاظت از آزادییِ اجتماع هستند. حتی احتمالاً در جامعهیِ آزادِ آینده، سیستمهایِ اقتصادییِ مختلفی وجود خواهند داشت، که بر مبنایِ همکارییِ متقابل کار کنند، چه، هر پیشرفتِ اجتماعی، میبایست با تجربهیِ آزادانه و آزمونِ عملییِ شیوههایِ جدید همراه باشد؛ در آن جامعهیِ آزاد، هر امکانی وجود خواهد داشت.
همین مطلب دربارهیِ شیوههایِ گوناگونِ موردِ استفادهیِ آنارشیستها نیز صادق است. کارِ آنارشیستها، مهمتر از هرچیز، آموزش و آمادهسازییِ فکری و روانییِ مردم برایِ آزادسازییِ اجتماعییِ خودِشان است. هر تلاشی برایِ محدودسازییِ انحصارِ اقتصادی و قدرتِ دولت، گامی به سویِ واقعیتگرفتنِ این هدف است. هرگونه توسعهیِ سازمانهایِ اختیاری و داوطلبانه در زمینههایِ مختلف، و هرگونه فعالیتِ اجتماعی در جهتِ آزادییِ شخصی و برابرییِ اجتماعی، آگاهییِ مردم را عمیقتر کرده، و مسئولیتپذیرییِ اجتماعییِ ایشان را افزایش میدهد، و بدونِ اینها، هیچ تغییرِ مثبتِ اجتماعی مقدور نیست. بیشترِ آنارشیستهایِ زمانِ ما قانع شده اند که هر تغییرِ کلانِ اجتماعی، به سالها سازندهگی و آموزش نیاز دارد، و درنهایت هم بدونِ تنشِ انقلابی به عمل مبدل نخواهد شد، همانگونه که همهیِ پیشرفتهایِ بزرگِ اجتماعی تا امروز با چنین تنشهایی همراه بوده اند. البته خصوصیتهایِ این تنشها، بهکلی به قدرتِ مقاومتی که طبقاتِ حاکم برایِ جلوگیری از واقعیتیافتنِ نظمِ جدید از خود نشان میدهند بستهگی خواهد داشت. هرچه حلقههایِ گستردهتری از مردم به سازماندهییِ جامعهیی جدید با روحِ آزادی و سوسیالیم ایمان آورند، دردهایِ زایمانِ تغییراتِ اجتماعییِ آینده کمتر خواهد شد. چه حتی انقلابها هم فقط میتوانند ایدههایی که هماَکنون وجود داشته باشند را رشد داده و به اجرا بگذارند، ولی نمیتوانند خودِشان ایدههایِ جدید پدید آورند، یا دنیایِ جدید را از هیچ بنا کنند.
پیش از ظهورِ دولتهایِ تمامیتخواه در روسیه، ایتالیا، آلمان و سپس در پرتغال و اسپانیا، و درگرفتنِ جنگِ جهانییِ دویُم، سازمانها و جنبشهایِ آنارشیست تقریباً در همهیِ کشورها وجود داشتند. اما مانندِ همهیِ جنبشهایِ سوسیالیستِ دیگرِ آن دوران، هدفِ استبدادِ فاشیسم و حملاتِ ارتشِ آلمان قرار گرفته، تنها توانستند به زیستِ زیرزمینی ادامه دهند. از پایانِ جنگ، میتوان رستاخیزِ جنبشهایِ آنارشیستی را در تمامِ کشورهایِ اروپایِ غربی مشاهده کرد. فدراسیونِ آنارشیستهایِ فرانسه و ایتالیا هماَکنون مجمعِ خود را برگزار کرده اند، آنارشیستهایِ اسپانیا که هنوز هزارانِشان در تبعید، و عمدتاً در فرانسه، بلژیک و آفریقایِ شمالی میزیند نیز همینطور. روزنامهها و مجلههایِ آنارشیستی باز هم در بسیاری کشورهایِ اروپایی و بعضی مناطقِ آمریکایِ شمالی و جنوبی منتشر میشوند.
برچسبها:
آنارشیسم کلاسیک,
تاریخچه آنارشیسم
۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه
از آنارشیست ها : آنارشیسم و مارکسیسم
ـ برای آنارشیست ها ... تاریخ، حرکت نمی کند، در حالی که از نظر مارکسیست ها تاریخ دارای حکت تکاملی است و حرکتش از طریق خطوط پولادین ضرورت دیالکتیکی صورت می گیرد. این حرکت خارج از تلاش و تقلای انسان است و تلاش بشر محصول خواسته عملی بشر است که براساس یک جرقه آگاهی و هوشیاری آزاد درونش، در پاسخ گویی به آنچه او را بر می انگیزد ـ در خود یا در ماهیت ـ انگیزه دایمی آزادی را در او به وجود می آورد( به نقل از کتاب آنارشیسم : نوشته وودکوک )
ـ برابری بدون آزادی استبداد دولتی است .... مصیبت بارترین ترکیبی که می توانست شکل بگیرد، تلفیق و اتحاد سوسیالیسم و مطلق گرایی بود. وحدت یابی شور و شوق مردم برای بهزیستی مادی.... با دیکتاتوری یا تمرکز تمام قدرت سیاسی و اجتماع در دولت.... ماباید عدالت کامل اقتصادی و اجتماعی را تنها از طریق آزادی جستجو کنیم. در آنجا هیچ زندگی یا انسانی خارج از آزادی نیست و سوسیالیسم که آزادی را به منزله تنها اصل خلاقه اش نمی پذیرد.... به ناچار... منجر به بردگی و منشی می شود( باکونین به نقل از دالگوف 1980)
ـ در حالی که ممکن است مارکس در نخستین مجادله در انترناسیونال برنده شده باشد، اما حوادث بعدی درستی و صحت اخطارهای باکونین را درباره تمرکزگرایی ، سوسیالیسم دولتی و دیکتاتوری طبقه کارگر ثابت کرد. او بصیرت پیامبرگونه ای در ماهیت دولت های کمونیستی داشت که همگی به درجات گوناگون متمرکز، دیوانسالار و نظامی گر به وسیله خود ـ گماری و خود ـ بازتولید نخبگان قانونمند می شوند..... آری باکونین و نه مارکس به وسیله قضاوت تاریخ تصدیق شد ( مارشال ، 1993 : 305)
برچسبها:
از آنارشیست ها
۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سهشنبه
از آنارشیست ها : پیرامون نفی قدرت و اقتدار
ـ هرچه انسان نادان تر است فرمانبردار تر نیز هست و اعتماد مطلق بیشتر در هدایت اش نقش دارد .... ولی در آن لحظه ای که انسان ، انگیزه های حاکم بر اقتدارش را بررسی می کند در آن لحظه است که انسان شورش و انقلاب می کند. اگر او دیگر اطاعت نمی کند نه به دلیل فرامین سلطان است ، بلکه به این دلیل است که سلطان دلایل عقلانی فرامینش را اثبات می کند. او دیگر افتدار سلطان را به رسمیت نمی شناسد از این رو او سلطان خودش شده است (پیرژوزف پرودون از کتاب : مالکیت دزدی است)
ـ آیا این به معنای آن است که من هیچ اقتداری را قبول ندارم؟ چنین تفکری از من بعید است. من درباره مسایل مربوط به چکمه، به دوزنده چکمه مراجعه می کنم. در ارتباط با خانه، کانال یا خط راه آنه با معمار و یا مهندس مشورت می کنم.... ولی نه به چکمه دوز و نه به معمار.... اجازه نمی دهم که اقتدارش را برمن تحمیل کند. من به آن ها آزادانه و با تمام احترامی که شایسته هوش، شخصیت و دانش آنهاست، گوش می دهم، ولی همیشه حقوق بی چون و چرای خودم را درباره انتقاد و خرده گیری نگه می دارم..... من معتقدم که اقتدار لغزش ناپذیر است، حتی در قضایای ویژه، در نتیجه من ممکن است برای صداقت و بی ریایی افراد احترام قایل شوم، ولی به هیچ کس به صورت مطلق اعتقاد ندارم و اگر اعتقاد داشته باشم، ممکن است برای خود و شعور من، برای آزادی ام و حتی برای موفقیت تعهدم مصیبت آور باشد. این جریان بی درنگ مرا تبدیل به یک برده ابله ، یک وسیله و ایزار برای تمایلات و تمنیات دیگران می کند(میخاییل باکونین از کتاب : خدا و دولت)
برچسبها:
از آنارشیست ها
اشتراک در:
پستها (Atom)