نویسنده : مصطفی رحیمی
منبع :مجله اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی ، خرداد و تیر 1380 - شماره 165
شاید به جرأت بتوان گفت که هیچ مکتبی-جز لیبرالیسم-همچون آنارشیسم در ایران مورد سوء تعبیر و تهمت و ناسزا قرار نگرفته است.دولتها و مجلسیان آن را مترادف اغتشاش کامل دانستهاند و طرفه آن که برخی از اندیشمندان نیز با آنان همصدا شدهاند.در مارکسیسم این واژه متضمّن همین معنی است.در حالی که آنارشیسم در اصل نفی کنندهء هر گونه«قدرت»است و چون بسیاری از نویسندگان نیز،چه آشنا و چه غیر آشنا با سیاست، مخالف قدرتاند،از طرف مارکسیستها طرفدار بینظمی و آشوب قلمداد شدهاند؛چنان که سالها پیش در ایران جزوهای برای معرّفی ایبسن معروف منتشر شد با عنوان«ایبسن آشوب طلب»!در حالی که این هنرمند فقط با قدرت یافتن حکومت مخالف بوده است.بخشی از بار این گناه به دوش خود آنارشیستها هم هست زیرا متوجّه تناقضی بزرگ در کار خود نیستند:از طرفی خواهان«ساختن نظمی نو و خردپذیر براساس آزادی و همبستگی» هستند و از طرف دیگر مدیحه سرای«بزرگترین بنای عظیم بینظمی و بیسازمانی،در حدّ اعلای خود،فراسوی آن جهش غول آسای انقلابی».1 البتّه این نظر کسانی چون پرودن و یاکونین است که بهپیریزی طرح فلسفی آثارشیسم پرداختهاند، وگرنه بسیاری از شاعران فقط مخالف هر گونه وجود قدرتاند و بس.مثلا تولستوی جزء آثارشیستهاست ولی مطلقا با آشوب و انقلاب میانهای ندارد.
در واقع آنارشیستها در قلمرو آزادی افراط میکنند و پرودن و باکونین،افزون بر آن در تواناییهای انقلاب حدّی نمیشناسند و هر نوع دولت را شرّ مطلق میدانند که نظری افراطی است.
اصول واژهء یونانی آنارشیسم به معنای«بدون حاکم»است.2برخی از منتقدان،آنارشیسم را چنین تعریف کردهاند: یک نظام اندیشهء اجتماعی که هدفش ایجاد دگرگونیهای اساسی در ساختمان جامعه و بویژه جایگزین کردن حکومت اقتدارگر با یکی از اشکال تعاون غیر حکومتی میان افراد آزاد است.و همین نکته عنصر مشترکی است که همهء اشکال آنارشیسم را به هم میپیوندد.3
اشکال کار در آنجاست که بعضی از آنان این «دگرگونی اساسی»را فقط کار انقلابی ویرانگر میدانند و از آن بالاتر ویرانگری را«آفرینندگی» میشناسند.4دوم آن که به نظر اینان ایجاد هر گونه نظام«تعاونی»-حتّی برای ادارهء اشیاء-همان حکومت خواهد بود.مخصوصا که توجّه کنیم اگر در آیندهای بسیار دور،ارتش و پلیس و دادگستری به سبب اعتلای معجز اسای فرهنگ زائد تلقی شود و منحل گردد باز هم ادارهای برای تنظیم کار فرهنگ و بهداشت و نظایر آن لازم خواهد بود و نیز سازمانی برای گرفتن«عوارض»(نام دیگر مالیات) به منظور حلّ و فصل کارهای جامعه و همین عبارت خواهد بود از«تنظیم امور آدمیان»و چه کسی نمیداند که هر گاه سخن از تنظیم امور به میان آید، این کار،دست کم،مستلزم حدّاقل محدودیّت و «فشار»است و اعمال این محدودیّت یعنی حکومت بر آدمیان.
شاید همین معنی است که وودکاک آن را «عقب نشینی در امتداد خطوط ساده گردانی» مینامد.هانری آروون که کتابی ارزنده دربارهء این مکتب پرداخته،منابع آنارشیسم را دو مکتب میداند:مکتب اصالت فرد فرانسه و ایدئالیسم مطلق آلمان. بنا به عقاید مکتب اصالت فرد،بشر حقوقی جاویدان و از او جدایی ناپذیر دارد که مقدّم بر گونه سازمان سیاسی است.
به اعتقاد بنیادگذاران این مکتب،در آدمی دو غریزهء متضاد وجود دارد:غریزهء حبّ ذات که کار را به سودجویی میکشاند و غریزهء اجتماعی که لازمهاش غیر دوستی است.امّا سود جویی بر نوع دوستی چیره گردیده و در نتیجه به گفتهء هابز، انسان گرگ انسان شده است(علل این امر کاملا توضیح داده نمیشود).در نتیجه،بشر برای رفع این مشکل به تشکیل دولت اقدام کرده است. بنابر این رسالت دولت تأمین و حفظ آزادیهای فردی است.
این فلسفه مبانی دولت را درست تشخیص نمیدهد.دولت،اگرمانعی را بر سر راهش نباشد، نابود کنندهء آزادیهای فردی است نه حافظ آن.از این رو آنارشیسم به مبدأ بازمیگردد و دشمنی مطلق خود را با دولت اعلام میدارد. امّا ایدئالیسم آلمان که در آنارشیسم تأثیر بیشتری داشته،با هگل به اوج خود میرسد.هستهء اصلی اندیشهء هگل عبارت از این است که جهان عینی چیزی جز آفریدهء«روح»یا«ایده»نیست؛و عین و ذهن که جدا از هم به نظر میرسند سرانجام در درون«ایده»به وحدت میرسند.این ایدهء مطلق چیست؟چیزی است که در نتیجهء آگاهی یافتن تدریجی روحهای فانی تحقّق مییابد.ولی این نظر مورد قبول همهء شارحان فلسفهء هگل نیست. اینان ایدهء هگلی را چیزی برتر از تعالی روحهای فردی میدانند.
خود هگل میان این تعالی و«آنچه هست» نوعی موازنه ایجاد میکند ولی پس از مرگ او نزاع میان طرفداران«حضور شیئی در خود»و«استعلا و عروج شیئی از خود»آغاز میگردد که به سود جناح اوّل خاتمه مییابد.این ایدهء مطلق،نزد فویر باخ به مطلق شدن پرولتاریا،ولی در فلسفهء مارکس به مطلق شدن پرولتاریا،ولی در فلسفهء مارکس به مطلق انسان تبدیل میگردد که به سود جناح اوّل خاتمه مییابد.این ایدهء مطلق،نزد فویرباخ به مطلق انسان تبدیل میگردد و در فلسفهء مارکس به مطلق شدن پرولتاریا،ولی در فلسفی اشتیرنر-چنان که خواهیم دید-این امر مطلق به «من»اصیل و«یگانه»تغییر صورت میدهد؛سپس در فلسفهء پروردن و باکونین این«من یگانه»برضدّ همهء«ا خود بیگانگیها»به معارضه برمیخیزد. مهمترین عامل زا خود بیگانگیها از نظر این مکتب،دولت است که آنارشیسم را به خوبی نشان میدهد. کدام به راه درست میروند؟هیچ کدام،امّا اینقدر هست که«خطّی که هگل را به فویر باخ و سپس به اشتیرنر و بعد کونین میپیوندند نیست.حتّی به نظر میرسد که از نظر وفاداری به نظام(سیستم) باید تقدّم را از آنارشیسم دانست».سرانجام،هم مارکسیسم و هم آنارشیسم تحت تأثیر مسیحیّت هستند که این نکته را نشان خواهیم داد.
گادوین9(1836-1756)
گادوین تفکّر اجتماعی خود را از سال 1783 آغاز میکند.از این رو،وی هم تحت تأثیر فراوان فلسفهء قرن هیجدهم قرار دارد و برای خود جایگاهی والا-و گاه مبالغه آًّیز-قائل است،و هم پرورش یافتهء قرن نوزدهم است و با اثر پذیرفتن از شور و غلیان این قرن از نظری به آنارشیستها نزدیک میشود.وی پنج سالی کشیش بود و سپس متوجّه لزوم اصلاحات اجتماعی گردید.مشهوترین کتاب او«تحقیقاتی دربارهء عدالت سیاسی»نام دراد.طرفدرا«لیبرالیسمی بر اساس موازین مطلق خرد»است،با توجّه به این که وجود«هرگونه دولتی،هر چند بهترین دولت»را«شرّ مجسم» میداند.مخالف مالتوس است و به«پیشرفت نامحدود انسان»اعتماد دارد.گذشته از اعتقاد به خرد آدمی،ستایشگر مطلق علم است تا آنجا که مینویسد:«علم چه بسا راز جاودانگی را کشف کند».10
گاودین مانند بسیاری از اندیشمندان آزادی طلب پس از خود جامعه را پدیدهای میداند که«به طور طبیعی رشد مییابد و میتواند کاملا آزاد از قید حکومت عمل کند».11معتقد است که «حکومت،این ماشین بیرحمی که تنها علّت همیشگی شرارتهای آدمی است،و هرگونه گزند و شرارتی در ذاتش عجین است،با هیچ تدبیری نمیتوان علاجش کرد مگر با انهدام کاملش».12و با این دو اظهار نظر،راه بر آنارشیسم مطلق بعدی میگشاید.
او چندی متوجّه اهمیّت آموزش و پرورش میگردد و به پیروی از افلاطون و ارسطو «مدرسهای خصوصی»تأسیس میکند،البتّه برای همگان؛وچون برای اخلاق اهمیّت زیادی قائل است،مینویسد:«تمایلات اخلاقی و خصلت ما بستگی و پیوند بسیار زیاد و شاید کامل با آموزش دارد».13
امّا توجّه به این مطلب اساسی-اخلاق و آموزش-در هیاهوی چند سال بعد گم میشود و متأسفانه از دید سوسیالیستها نیز تا مدّتها پنهان میماند و شگفت آن که خود گاودین هم دیگر اهمیّت آموزش را پی نمیگیرد.با این همه،بر نیروی اندیشه تأکید دارد و شرارت را معلول تربیت ناقص میداند.در برابر«قرارداد اجتماعی»روسو جامعهای میخواهد متکّی به«قوانین اخلاقی»و چون با ورود به مسائل اجتماعی،مذهب را یکسره کنار میگذارد اخلاق پیشنهادی او فاقد جنبهء مذهبی و متکّی به«حقایق جاویدان»است.
در زمینهء تعدیل ثروت معتقد است که«پول اضافی باید میان نیازمندان تقسیم شود».امّا این کار مهم به عهدهء چه سازمانی است،چندان روشن نیست.چنان که گذشت،وی برای امر اخلاقی اهمیّت بسیار قائل است و این سخن والا که برای زمان ما نیز کاملا معتبر است از اوست: دگرگونیهای سیاسی مادام که از دگرگونی نگرشهای اخلاقی سر بر نیاورند،بیبرگ و بارخواهند بود.14
در کتاب عدالت سیاسی بر این نکته تأکید دارد.بنا به نوشتهء وودکاک: خوشبختی نوع بشر مطلوبترین موضوعی است که به عقیدهء گادوین باید در علم دنبال شود و از میان همهء اشکال خوشبختی،مقام والا را به خوشبختی معنوی و اخلاقی میدهد.15
و این نکته مهمّی است که بشر دو قرن از آن غافل میماند.این امر در فلسفهء کهن و مخصوصا در مشرق زمین سابقه دارد ولی در اروپا مدّتی دچار فراموشی میگردد.
گادوین فلسفهء اجتماعی خود را بر چهار اصل استوار میسازد: 1-برای تغییر منش افراد،هم باید محیط اجتماعی را بهبود بخشید و هم باید ذهن آنان را بیدار کرد؛
2-اگر بشر به حال خود رها شود به کشف خطاهای خود موفّق خواهد شد،امّا حکومت مانع این کار است.حکومت است که خود را جلو چشمهء جوشان حیات قرار میدهد و آن را از جریان یافتن باز میدارد؛
3-میان دولت و صاحبان سرمایه همدستی بر ضدّ فرد و آزادی او وجود دارد(وی یکی از نخستین کسانی است که به این پیوند اشاره میکند)؛
4-وضع سیاسی بشر همچون وضع اخلاقی او روی به پیشرفتی فزاینده دارد. از میان همهء پیروان مکتبهای آنارشیسم و مارکسیسم در آن دوران،گادوین تقریبا تنها متفکّری است که با دموکراسی سر آشتی دارد. مینویسد: دموکراسی به آدمی آگاهی از ارزش خویش را باز میگرداند.با از میان برداشتن اقتدار و تعدّی به او میآموزد که تنها به دستورهای خرد گوش کند.چنان دلگرمی و اطمینان به او میبخشد که با دیگران مانند همنوع خویش رفتار کند،و ا را بر آن میدارد که مردم را نه به عنوان دشمنان خود بلکه مانند برادرانی که شایستهء یاری کردناند،ببیند.16
در سخنی که به دنبال میآید گادوین در مقابل افلاطون و مارکس پس از خود جبهه میگیرد.نه تقسیم مردمان به حکیم و غیر حکیم درست است و نه به بورژوا و پرولتر.حقّ حاکمیّت نه از آن حکیمان است و نه از آن پرولتاریا: چرا آدمها را به دو طبقه تقسیم کنیم که یکی از آنها به جای همه و برای همه بیندیشد و خرد را به کار گیرد،و آن دیگری استدلالها و نتیجهگیریهای برتران را چشم بسته بپذیرد؟ این تمایز،اندیشه در ماهیّت امور ندارد.17
امّا این سخن درست مانع از آن نیست که دربارهء حکومت ثروتمندان داوری درستی داشته باشد: «ثروت متراکم»( سرمایهداری)دشمن غنای کیفی زندگی است.این نظام با تداوم نابرابری اقتصادیاش،نیروهای فکری را لگدکوب میسازد،بارقههای نبوغ را خاموش میکند و تودههای عظیم بشری را در منجلاب دلمشغولیهای حقیر فرو میبرد.18
و این سخنی است که اعتبارش هنوز هم محفوظ است.وی به قناعت و زدودن تجمّل، عقیدهای راسخ دارد و آن را از کارهای اساسی بشر میداند،ولی در این راه چنان تند میرود که میگوید اگر قانع باشیم،روزی نیم ساعت کار برای کفاف معاشمان بس است.
وی،برعکس آنارشیستهای بعدی،به سازمانهای تعاونی بیاعتقاد است.چنان که گفتیم نسبت به خرد بسیار خوشبین است تا آنجا که اعتقاد دارد پیشرفت خرد سدّ راه سود طلبی و حتّی مانع میل جنسی خواهد شد.19
معلوم نیست بر اثر کدام نامساعدی بخت، عقاید این متفکّر در سایر نامآوران قرن نوزدهم تأثیری نمیبخشد؛حتّی پرودن و باکونین ظاهرا از او فقط نامی شنیدهاند.دیگران حتّی از او نامی هم نمیبرند،در حالی که حرفهای حساب او دربارهء اخلاق،دموکراسی و اهمیّت آموزش، فراموش ناشدنی است
اشتیرنر20(1856-1806)
اشتیرنر نیم قرنی پس از گادوین به جهان میآید.وی روزنامهنگاری است از مردم آلمان که در سال 1845 کتابی مینویسد به نام«یگانه و دارایی او».در این اثر ظهور مکتبی براساس اصالت فرد همراه با آنارشیسم را اعلام میدارد که هدفش کسب آزادی مطلق است.مینویسد: «هیچ چیز برتبر از من( فرد)وجود ندارد...من جنگ با انواع دولتها را،هر قدر هم که دموکراتیک باشند،اعلام میدارم».21و«باید گریبان خود را از چنگ هر چه مقدّس است رها کرد»و«ما،در زندگی با دو چیز سر و کار داریم:دولت و من.این دو دشمن هماند».بدین گونه،اشتیرنر در عصری که ضدّیت با فرد آغاز شده،حکومت مطلق فرد را اعلام میدارد،با افراطی شگفت انگیز و انکار هر گونه مرزی برای آن: «خدا،وجدان،وظیفه،قانون...اینها دروغهایی هستند که مغز و دل ما را انباشتهاند...از نوجوانان سخن میگویند؟بزرگترین دشمنان کشیشها هستند و پدر مادرها...مردم یعنی مرگ،سلام بر من....خوشبختی ملّت، بدبختی من است....اگر چیزی برای من درست است،به حقیقت درست است. ممکن است در نظر دیگران درست نباشد، این مشکل آنهاست .نه من،بگو از خود دفاع کنند.»22
میبینیم که مبالغه جایی برای استدلال منطقی باقی نمیگذارد.از همه چیز گذشته،معلوم نیست چرا خوشبختی دیگران بدبختی«من»است. نویسندهء زندگی نامهء او مینویسد که وی «آنارشیستی بود،حریص آتش و خون»،ولی به عدم تعادل روانی او اشاره نمیکند.23مدتی با مارکس رفت و آمد داشت و مدّاح فرد بود. مینویسد:«در این موجود یگانه( «من)دقیقتر بنگریم.مبارزه با دولت به دست قدرت من،مبارزه با جامعه به دست تجارتم و مبارزه با اومانیسم به دست لذّت شخصیام».24
تنها سخنی که دربارهء مسائل اجتماعی دارد این است که«باید مجامع غیرانتفاعی را جانشین شرکتهای انتفاعی کرد.این یگانه چاره است،زیرا شرکت انتفاعی ترا مصرف میکند،در صورتی که تو مجامع غیر انتفاعی را مصرف میکنی».25ولی باز هم به«من»باز میگردد: گفتم:من،نه منی در کنار منهای دیگر، بلکه منی مستقل،منی«یگانه»،منی که از تمام پیش فرضها عاری است.و مهمتر از آن:منی خود بنیاد،و«هر چیز بیرون از فرد، حتّی انسان کلّی مطرود است».26
وودکاک خطوط اصلی اندیشهء اشتیرنر را با نقل سطور زیر از نوشتههای او روشنتر میسازد: ما دو تا،دولت و من دشمنان همدیگریم. من علاقهای به رفاه این«جامعهء بشری» ندارم.من هیچ چیز را فدای این جامعه نمیکنم.فقط از آن بهره میبرم.امّا برای آن که توانایی بهرهبرداری کامل از جامعه را داشته باشم باید آن را به دارایی و مخلوق خود تبدیل کنم(اشاره به نام کتاب معروفش:«یگانه و دارایی او»).یعنی باید آن را از بین ببرم و به جای آن اتّحادیهء خود بینادی تشکیل بدهم.27
با آن قلمرویی که گرد«من»تشکیل میدهد، و با آن بیاعتنایی به جامعه،معلوم نیست این اتّحادیه چگونه و با چه شرایطی تشکیل میگردد؟ این مشکل در اندیشهء دیگر آنارشیستها هم هست. و باز نقل قولی از او،مشترک با اندیشهء دیگر نامداران این مکتب: از نظر حکومت،لازم است که هیچ کس ارادهء فردی نداشته باشد.اگر هم کسی چنین ارادهای داشته باشد،حکومت مجبور است او را کنار بگذارد،محصورش کند یا نابودش سازد.اگر همهء مردم ارادهء فردی داشتند حکومت را از بین میبردند.بدون رابطهء اربابی و بردگی وجود حکومت قابل تصوّر نیست....ارادهء خودی در درون من، ویران کنندهء حکومت است.و به همین دلیل حکومت بر آن رنگ«خود رأیی» میزند...بین حکومت و من«صلح جاودانی»ناممکن است.28
اشتیرنر از همهء اهمیّتی که نثار فرد میکند چیزی نصیب خودش نمیشود:در پنجاه سالگی در عین تیره بختی جان میسپارد.افکار اشتیرنر، با وجود همهء جنبههای خرد گریزش،در اندیشهء سیاسی قرن نوزدهم و قرن بیستم اثری گسترده به جا میگذارد:همهء آنارشیستها با دولت دشمنی دور از منطقی دارند.دشمنی با«هر چه مقدّس است»ادامه مییابد و جزم گرایی بر جای میماند. دشمنی با دولت«هر چند دموکراتیک»به کمونیسم(و نه مارکسیسم)سرایت میکند.به کمونیسم(و نه مارکسیسم)سرایت میکند.به همین دلیل کمینترن هنگامی که فاشیسم در دو قدمی پیروزی قطعی است،آن را به چیزی نمیگیرد و اعلام میدارد:«ما وقت خود را بر سر تفاوت فاشیسم با سوسیال دموکراسی تلف نمیکنیم».شوروی استالین یک گام بلندتر در این راه برمیدارد:طلاهای طلب ایران را به مصدّق نمیدهد ولی به زاهدی میدهد.و حزب توده مصدّق«این کفتار پیر»را از هر مرتجع ونوکر سر سپردهء امپریالیستی،خطرناکتر میخواند
مارکس جامعهء آرمانی را بیخانواده توصیف میکند.استالین«من یگانه»را در وجود خود متبلور می یند و سرمستانه میگوید:«ما کمونیستها از سرشت ویژهایم».«هر چیز که برای کمونیست درست است باید برای دیگران هم درست باشد».هر کس با من نیست بر من است.
«من یگانه و دارایی او»(به معنی جامعه در خدمت فرد)در کمونیسم(و نه مارکسیسم)تبدیل میشود به فرد در خدمت دولت.خردگریزی به این آسانیها دست از سر بشر بر نمیدارد.
پرودن29(1865-1809)
پرودن سه سال پس از اشتیرنر به جهان میآید و 53 سال بعد از گادوین،ولی نه از این اثر میپذیرد نه از آن.پرودن نیز مدّتها انقلابی است.منتها به شیوهء خود:«انقلاب اجتماعی اگر از راه انقلاب سیاسی انجام گیرد،به مخاطره جدّی میافتد».بنابراین «جنبش سوسیالیستی با نبرد کارگاه آغاز خواهد شد».وی امیدوار است که این انقلاب«همراه با خشونت»نباشد،امّا در چگونگی آن توضیح کافی نمیدهد.منظورش از«تشکیل مجامع پیشرفته» مبهم است.
در حدود سال 1844 در پاریس محفل بینظیری تشکیل میشود از پرودن و مارکس و هرتسن:یکی عاشق آزادی و عدالت،دومی عاشق عدالت و انقلاب و سومی شیفتهء ادبیّات.از جزئیّات مذاکرات این جمع کم نظیر اطّلاع درستی در دست نیست،امّا دوام نسبی آن از سودمند بودنش حکایت میکند.پرودن معتقد است که باید مارکس و هگلیهای چپ را جدّی گرفت. مارکس نیز میخواهد دیگران را به راه خود هدایت کند و بالاتر از آن معتقد به همکاری با پرودن است و حتّی پس از تبعید خود به بلژیک نامهای به پرودن مینویسد و او را به«مبادلهء اندیشه»میخواند.پاسخ پرودن-که بهتر از هر کس مارکس را شناخته- شهرت جهانی دارد و بسیاری از نقل کنندگان،آن را گفتهای«پیامبر گونه»توصیف کردهاند.پرودن مینویسد که گرچه افکارش«جا افتاده است»امّا میخواهد«صورت انتقادی و تردیدآمیز» اندیشهاش حفظ شود(و این نکتهای است مهم). سپس به جان کلام میرسد: اگر شما خواسته باشید،من هم مایلم با هم همکاری کنیم.من از صمیم قلب،اندیشهء شما را دربارهء روشن شدن عقایدمان تحسین میکنم.بگذارید دربارهء بردباری خردمندانه و آیندهنگرمان به دنیا سرمشقی بدهیم.امّا، برای رضای خدا،اجازه ندهیم که از این نظر که در رأس جنبشی هستیم،از خود رهبران نابردبار دیگری بسازیم.اجازه ندهید از خود پیشوایان مذهب جدیدی بسازیم،حتّی اگر این مذهب،مذهب منطق باشد،یعنی همان
مذهب خرد.بگذارید گرد هم آییم و به همهء اعتراضها پروبال بدهیم.بگذارید همهء انحصار طلبیها و همهء راز ورزیها را نشانه بگیریم.بگذارید هیچ گاه پرسش را تمام شده تلّقی نکنیم.و هنگامی که واپسین بحث و جدلمان را به کار گرفتهایم، دوباره آغاز کنیم،این بار،اگر لازم باشد،با سخن پردازی و ظنز.با این شرایط من حاضرم شادمانه در انجمن شما وارد شوم و گرنه،نه.30
در آن قرن در میان اندیشمندانی که از محرومان طرفداری میکنند تنها اوست که از جامعهء محرومان برخاسته است.به همین دلیل تحصیلات مقدّماتی مدرسهای ندارد و اندیشمندی است به تمام معنی خود آموخته.شاید به علّت نداشتن تحصیلات منظّم از افکار گادوین پاک بیاطّلاع میماند زیرا هنگامی که در نه سالگی باید انگلیسی بیاموزد.مشغول گاوچرانی است.با ساختن هر گونه نظامی در جهان اندیشه مخالفت میورزد.چنان به آزادی ایمان دارد که حتّی از «همبستگی»میترسد.امّا میخواهد میان فردگرایی و مسلک اجتماعی تلیقی به وجود آورد و این اصولا امری است مطلوب.امّا میخواهد میان فرد گرایی و مسلک اجتماعی تلفیقی به وجود آورد و این اصولا امری است مطلوب.امّا پروردن همیشه بر حق نیست گذشته از اندیشمندی،صاحب نثری است استوار که تحسین بودلر و فلوبر و هوگو را برمیانگیزد.بیش از هر چیز شیفتهء عدالت است.از این رو کتابی مینویسد دربارهء مالکیّت و نتیجه میگیرد که«مالکیّت یعنی دزدی»؛جملهای که تمام عمر،به گفتهء منتقدی،در تعهّد آن میماند. امّا این سخن گویای تمام حقیقت نیست،و رنگ احساسات دارد.مینویسد:«مالکان!از خود دفاع کنید».البتّه با کمونیسم الفتی ندارد،زیرا معتقدچ است:«کمونیسم از درک این که انسان گرچه موجودی اجتماعی است و در جستجوی برابری، ولی به استقلال(فردی)نیز عشق میورزد،عاجز است».در جستجوی ریشهء مالکیّت نکتهء بدیعی میآورد:
مالکیّت در واقع از اشتیاق آدمی برای رهایی از قید بردگی کمونیسم سر برآورده که شکل ابتدایی سازمان است.امّا مالکیّت به نوبهء خود تا حدّ افراط پیش میرود و برابری را... نقض میکند و از کسب قدرت به دست اقلیّت ممتاز حمایت میکند.به سخن دیگر، مالکیّت به اقتدار غیر عادلانه منجر میشود، مالکیّت به اقتدار غیر عادلانه منجر میشود، و این ما را به مسئلهء اقتدار مشروع راهبر میگردد،اگر چنین چیزی وجود داشته باشد.31
سخنی است داهیانه و کشفی بزرگ:برای تعدیل مالکیّت باید به دنبال استقرار قدرت مشروع رفت.مدّتهاست که حان لاک انگلیسی و روسو و مونتسکیوی فرانسوی برای طرح ریزی چنین حکومتی میکوشند،امّا پرودن اینها را نمیبیند،یا نمیخواهد ببیند و،دریغا،این مصیبت دامان مارکس و تمام سوسیالیستهای اقتدار طلب را میگیرد.پرودن مینویسد:«اگر[اقتدار مشروع] وجود داشته باشد»و استخوانبندی این بنا روبروی ماست.بشر همیشه همه چیز را نمی یند،و اوّل بار عاشقان.
پرودن پس از این طعنهها و گوشهزدنها،به طرح مطلبی میپردازد که برای مارکس اساسی است و برای پرودن خطایی که خودش نیز زمانی در آن سهیم بوده: دربارهء پیشنهاد شما،حاکی از«لحظهء عمل»، نکاتی است که باید بیان کنم.شاید شما این عقیده را حفظ کرده باشید که در حال حاضر اجرای هر گونه اصلاحی بدون«ضربهء قوی» ممکن نیست؛آنچه سابقا انقلاب نامیده میشد....امّا تازهترین بررسیهای من مرا به ترک کامل این عقیده واداشته است؛ عقیدهای،که خود مدّتها در آن سهیم بودهام و درکش میکنم و معذورش میدارم[ولی]با کمال اشتیاق دربارهاش بحث میکنم.من معتقدم که ما برای توفیق در کار خود نیازی بدان نداریم.پس نباید عمل انقلاب را بعنوان وسیلهای برای اصلاحات اجتماعی مطرح کنیم.زیرا این دستاویز،چیزی است ساختگی و غیر واقعی و معنای سادهاش روی کردن به قدرت است و به پیشواز خودکامگی رفتن.و این یعنی تناقض.32
سپس پرودن مینویسد که چارهء کار نه عمل انقلابی که«عمل اقتصادی»است.واضح است که مارکس هم مخالف عمل اقتصادی نبوده منتها عمل انقلابی را شرط شروع انقلاب اقتصادی میدانسته است و باز مسلّم است که طرح اقتصادی پرودن هیچ گونه کارآیی نداشته است.امّا یک نکتهء دیگر نیز مسلّم است:این نامه طرح کاملی است برای گفتگو دربارهء«بردباری»-و روا داری-سیاسی؛ دربارهء این که مسلک مارکس«مذهب»هست یا نیست؛دربارهء«پروبال دادن به اعتراضها»که همان گفت و شنود باشند؛دربارهء زیانهای انحصار طلبی؛ دربارهء این که«هیچ پرسشی،تمام شده نیست»؛و مهمتر از همه بحثی سازنده دربارهء چند و چون انقلاب(کاری که عملی نشد جز پس از وقوع چند انقلاب خونین،هنگامی که نه از مارکس نشان بود و نه از پرودن).
متأسّفانه مارکس،که البتّه اشارهها و طعنهها را به خوبی«گرفته»و لزوم انقلاب را مسلّمتر از آن میدانسته که دربارهاش بحث کند و پرودن را صالح برای ورود به مسائل اقتصادی نمیدانسته است،به این نامهء تاریخی پاسخی نمیدهد سهل است،سال بعد که پرودن کتاب«فلسفهء فقر»را مینویسد، مارکس در مقام ردّ و نفی آن کتابی را مینویسد به نام «فقر فلسفه»که صرف نام کتاب برای بیان روح مطالبش کافی است.این رفتار را بیشتر منتقدان بیطرف غیر منصفانه خواندهاند و وودکاک آن را «ساختگی،غیر واقعی،همراه با رشته ناسزا که نشان درماندگی کامل از درک اصالت و ابتکار و انعطافپذیری اندیشهء پرودن است»میداند.33
در هر حال«مبادلهء اندیشه»و همکاری آنارشیسم و کمونیسم در همین جا خاتمه مییابد(و تجدید نمیشود مگر با رویداد شگفتانگیز جنبش دانشجویان فرانسه در 1968).
پرودن در مطالعات خود دربارهء اقتصاد و سرمایهداری به نکتهء بسیار مهمّی میرسد که به اعبتار صلاحیّت کسانی چون وودکاک در اینجا میآورم.پرودن میگوید:«تضّاد اقتصاد را نمیتوان از بین برد»(چون ظاهرا در آن زمان اصطلاح کاپیتالیسم(سرمایهداری)باب نبوده، میگوید«تضادّ اقتصاد»امّا«ممکن است این تضادها را به حدّ تعادل و موازنهء پویا رساند».امروز نیز دانشمندان اقتصاد جز این نمیگویند.البتّه پیشنهاد پرودن که بخشی از آن«تعاون»است کارآیی چندان ندارد.«انحلال دولت»،ناممکن است و«تعدیل ثروت»پابرجا.
شعار دیگر پرودن که«رهایی کارگران فقط باید به دست خود کارگران صورت گیرد»،عینا به نوشتههای مارکس منتقل میگردد ولی لنین این شعار را کنار میگذارد.
اندیشههای پرودن را شاید بتوان چنین خلاصه کرد: انقلاب محصول طبیعی ستم است امّا مطلوب نیست.تاریخ را باید در هیئت اجتماعی خود نگریست.جامعه را باید سازمانی تازه داد.هدف اصلی،عدالت است که در برابری تجلّی میکند. وسیلهء نیل به این هدف از نظر اقتصادی،ایجاد نظامی مبتنی بر کمکهای متقابل است و محو نظام سرمایهداری با تأسیس«بانک مبادله»و«بانک ملّت» که در آنها سودی که به پول تعلّق میگیرد باید حذف شود(این را آمودو البتّه شکست خورد).
«مالکیّت باید به همه تعلّق گیرد(نکتهای که در قرن بیست و یکم-با در نظر گرفتن جهان سوم-باید مورد توجّه جدّی باشد).در این راه دشمن سن سیمون و فوریه است و سخنان این دو را«بزرگترین تحمیق عصر ما»میداند.
«واحدهای بزرگ تولیدات صنعتی باید به مجمع کارگرانی که آزادنه گردهم آمدهاند تبدیل شود؛مجمعی که نه تعاونی است،نه به صورت کارگاههای ملّی....باید طبقهء بورژوا پرولتاریا در طبقهء متوسّط مستحیل شوند...»34دریغ از راه دور...
در اواخر عمر از اقتصاد سر میخورد و متوجّه سیاست و مسائل اجتماعی میگردد.توجهّش به «حکومت فدرال»است.در عدالت معبود او چیزی متعالی وجود دارد.نکتهء شنیدنی در این باب آن که چون جامعه را به حق درگیر تضّاد دائم میداند و نیز معتقد است که نمیتوان عدالت را به زور برقرار کرد،به این نتیجه میرسد که باید در جامعه میان عوامل متضاد،تعادلی ایجاد کرد که آثار زیانبار هر یک در پرتو تأثیر عنصر متقابل خنثی شود.این تعادل جانشین همنهاد هگلی خواهد شد و آزادی جانشین اجبار.
توجّه به ایجاد تعادل،در دورانی که هر چیز یا باید کمال خود برسد یا نابود شود،از قدرت اندیشه حکایت دارد.پرودن دربارهء جمع فردگرایی و سوسیالیسم نیز سخنی ماندنی دارد: اصالت فرد،واقعیّت نخستین بشریّت است و اصالت«اجتماع»مکمّل آن.برخی میگویند که انسان ارزشی ندارد جز آنچه اجتماع بدو میدهد.اینان میخواهند فرد را در جمع مستحیل کنند.این نظام کمونیستی است:سقوط شخصیّت آدمی به نام طرفداری از جامعه.این یعنی جباریّت، جباریّتی رازآلود و بینام.این نشد جامعه. اگر شخص آدمی از قدرتها و امتیازات خود خلع شود،جامعه از اصلی که زندهاش میدارد محروم خواهد شد.36
سخنی است هشدار دهنده و بلند.امّا گوشی که نمیخواهد بشنود،کراست.این حقیقت هم معتبر است که انتقاد،آسان است و ساختن دشوار.
پرودن که سخت کوش و«خستگی ناپذیر»بود، چندبار به زندان افتاد؛مدّتی به اقتصاد عملی پرداخت و نومید شد و سرانجام در 56 سالگی از فرط خستگی(و شاید نومیدی)درگذشت.
باکونین37(1876-1814)
باکونین روسی است و طبعا پارهای از خصوصیّات این ملّت را در خود دارد:رنگی از خشونت که به رشد و گسترشش میکوشد؛از اشراف است و افسر ارتش؛شورشی است و توطئهگر و شگفتتر از همه ستایشگر ویرانگری.از این رو،وودکاک فصلی را که در کتاب خود به او اختصاص داده زیر عنوان«شور ویرانگری»آورده است که شناسانندهء اوست. صاحبنظری است که«قلم ندارد»و حتّی یک کتاب کامل نیز او خود به جا نگذاشته است.تنها میتواند مقاله بنویسد.
امّا تا بخواهید حرّاف و خوش سخن ا ست و بسا شبها که تا صبح حرف زاده است.بیشتر اهل عمل است تا نظر،و از همین رو پایش به«بینالملل»اوّل کشیده میشود؛جایی که با مارکس سخت درگیر میگردد و با کوشش مداوم بانی کمونیسم و«پرونده سازیهایش»(به گفتهء وودکاک)از آن مجمع اخراج میشود.شباهتهایی که این دور را بدین مجمع کشاند چنین است: هر دو از چشمهء تند و سرکش فلسفهء هگل فراوان نوشیده بودند،و این سرمستی تا پایان عمر با آنان بود.هر دو طبعا خودکامه بودند و دوستدار انقلاب.هر دو به رغم خطاهایشان، با خلوص تمام سر سپردهء آزاد ساختن ستمدیدگان و تهیدستان بودند.38
امّا وجود اختلافشان بیشتر بود،نخست تفاوت منش: با کونین بسیار بلند نظر بود و دارای فکری باز و مارکس که مردی خودبین،کینهتوز و بطور تحمّل ناپذیری ملانقطی بود،از این دو صفت بهرهای نداشت.با کونین ترکیبی بود از انسان اشرافی و نامتعارف-که راحتی و آسانگیری سلوکش او را به گذشتن از همهء موانع طبقاتی قادر میساخت-د رحالی که مارکس بورژوای ناپیراستهای بود که بود،یعنی ناتوان از برقرار کردن تماس و رابطهء اصیل شخصی با نمونههای واقعی پرولتاریایی که امید داشت آنان را به کیش خود درآورد.بیتردید با کونین بعنوان یک انسان بیشتر سزاوار ستایش بود تا مارکس.جذابیّت شخصیّت و قدرت بینش شهودیاش اغلب به او،نسبت به مارکس برتری میبخشید...ولی در یادگیری و توانایی فکری،مارکس برتر از او بود.39
امّا اختلاف عقیده که بیانگر اصول اندیشهء هر دو نفر است: مارکس اقتدارگرا بود و با کونین آزادی طلب؛ مارکس طرفدار تمرکز بود و با کونین طرفدار نظام فدرال؛مارکس از عمل سیاسی کارگران جانبداری میکرد و برای به دست گرفتن قدرت دولتی طرح و نقشه میریخت، امّا با کونین مخالف عمل سیاسی بود و به دنبال از میان بردن دولت؛مارکس از کاری که ما امروز ملّی کردن وسایل تولید مینامیم طرفداری میکرد و با کونین از نظارت کارگران بر امر تولید
«نظارت کارگران بر تولید»پیشنهاد بکری است که ا مروز به صورت«نظارت جامعهء دموکرات بر تولید»تجید حیات کرده است.
امّا باکونین بسیار پیش از مارکس طرفدار توطئه و اسباب چینی بود.اتفّاقا با هموطن خود نچائف( NETCHAIEFF )آشنا و سپس دوست شد که در این کار هیچ مرزی نمیشناخت و حتّی یکی از پیروان خود را بر اثر بدگمانی بیاساس خفه کرد. وی نیهیلیستی کامل عیار و ویرانگری پرشورتر از باکونین بود.در«دکترین»او هر گونه آدمکشی، دزدی و راهزنی توجیه میشد.به آسانی میتوان لقب«شریر تبهکار»را که نویسندگان شرح حالش به او دادهاند،پذیرفت.او را با حشیش زدگان پیرو حسن صبّاح مقایسه کردهاند.
تأثیر این موجود با باکونین زیاد بود.دربارهء «دوستی»آنان مطالبی نیز گفتهاند که بماند.نچایف در تکوین اندیشهء لنین نیز مؤثّر بود که در کتاب مارکس و سایههایش بدان پرداختهام.
وجه مشابهت دیگری نیز میان مارکس و باکونین وجود داشت.این دو هیچ یک«عقل معاش» نداشتند یا بهتر بگوییم چنان در عشق کار خود غوطهور بودند که جایی برای«نان درآوردن» نمیماند.اگر انگلس پولدار نبود مارکس حتّی قادر به نوشتن نبود«چند بار از سوز سرمای لندن که مانع کارکردنش میشود مینالد»و با کونین ماجراجو برای سیر کردن«شکم پیچ پیچ»دست به هر کاری میزند که خندهدارتر از همه بستن قراردادی با یک ناشر روسی برای ترجمهء کتاب سرمایه مارکس است!امّا به نوشتهء برخی از نویسندگان شرح حالش«نثر غلنبهء»مارکس ازو را از این کار باز میدارد(بعضی نیز نثر این کتاب را بعنوان«ادبی بودن»ستودهاند).پس دست به دامان نچایف میزند که برای فسخ قرارداد فکری بکند.امّا نچایف که پول همهء آشنایان را بالا کشیده است،با چمدان اسنادی که از باکونین دزدیده،راه فرار در پیش میگیرد.
با کونین عمری در ستایش پرولتاریا و انقلاب مقاله نوشت ولی چون در اواخر عمر متوجّه شد که پرولتاریا انقلابی نیست دچار نومیدی جانکاهی شد و چخون به چیز دیگری ایمان و علاقه نداشت در نیهیلیسمی تلخ جان داد.
با این همه در احوال و اندیشهء باکونین تناقضی نمایان وجود دارد.این بدان معنی است که در فکر این«شورشی»ماجرا طلب و حادثه آفرین، پرشورترین ستایش را از آزادی میتوان دید که شمّهای از آن را،همراه با فشردهء دیگر گفتارهایش، میآوریم: در ستایش انقلاب چنین است کوشش آدمی:پایان ناپذیر، بیکرانه و از هر حیث وافی برای ارضای خاطر مغرورترین و جاه طلبترین روانها و دلها.41
در جستجوی ناممکن است که بشر همواره به ممکن رسیده است.کسانی که علاقلانه کار خود را به آنچه ممکن است محدود کردهاند، هیچگاه،حتّی یک گام هم به پیش نرفتهاند.42
همه نهادهای ناعادلانه را ویران کنید.برابری اقتصادی و اجتماعی همگان را فراهم سازید.تنها بر این شالوده است که آزادی، اخلاق و بشریّت متکّی به همبستگی،سر بر میکشد.43
اخلاق کهن مرده است و زنده نخواهد شد. ضرورت ایجاد اخلاقی نو احساس میشود، ولی تحقّق آن از هر حیث بسته به وقوع یک انقلاب اجتماعی است.44
کار تدوین اصول نظری انقلاب اجتماعی را به دیگران واگذاریم،و خود به عملی ساختن آن اصول به طور گسترده و نیز در ادغام آنها در واقعیّتها،اکتفا کنیم.25
امروز نابینایان هر چه بگویند،باید گفت که ما در نقطهء اوج انقلاب به سر میبریم46
باید بر فراز امواج اقیانوس انقلاب سوار شویم.47
انقلاب فرانسه چیزی عظیم امّا ناممکن طلب میکرد:استقرار برابری در رژیمی ایجاد کنندهء نابرابری....انقلاب فرانسه وسیلهء دستیابی به سه شعار خود[آزادی،برابری، برادری]را از یاد برد.48
زنهار!هنگامی که انقلاب به قصد رهایی افراد بشر در میگیرد،حتما باید زندگی وآزادی افراد بشر محترم شمرده شود.49
اکثریّت عظیم مردمان با خود رد تناقضاند،و اسیر سوءتفاهمهایی مداوم.و معمولا متوجّه این امر نمیشوند،مگر این که رویدادی فوقالعاده آنان را از خواب معهود بیدار کند و مجبورشان سازد که گوشهء چشمی نیز به خود و به پیرامون خود بیفکنند.50
زنهار!حتّی انقلاب هم چون میخواهد دوام یابد،به مردمان خیانت میکند.به هوش باشید.51
در ستایش ویرانگری
پرودن خداپرست نبود،شیطان را میپرستید و آنارشیست بود .پس زنده باد پرودن.54
هیچ کس نباید خواهانویرانگری و ویرانی باشد مگر آن که دست کم رؤیایی و تخیلّی دور،درست یا نادرست،از نظم اموری که به عقیدهء او باید جانشین وضع کنونی شود،در سر داشته باشد.هر چه این تخیّل زندهتر باشد،نیروی ویران کنندهاش قویتر خواهد بود.و هر چه او به حقیقت نزدیکتر باشد، یعنی هر چه بیشتر بار شد ضروری جهان اجتماعی کنونی هماهنگ باشد،نتایج عملی ویرانگریاش سالمتر و مفیدتر خواهد بود. آرمان مثبت،الهام بخش نخستین و روح عمل ویرانگری است.53
در ستایش کینه
نخستین ضربهها را فرود آورید.سرمشق بدهید،سرمشق.نه تنها باید با شهامت باشید، بلکه باید کینهای داشته باشید که هیچ گاه خلع سلاح نشود.آن گاه خواهید دید که انقلاب از شهر و روستا سر بر میکشد.54
بر این اساس باید که بیست میلیون دهقان ایتالیا سر به شورش بردارند.55
در ستایش اعتصاب
اعتصابها در تودهها اثری مغناطیسی دارند. نیروی اخلاقی آنان را زنده میکنند،احساس خصومت با بورژواها را برمیانگیزند و در همهء کارگران همه حرفهها ایجاد روح همبستگی میکنند.56
اعتصاب در تودهها غرایز سوسیالیستی و نیز غرایز انقلابیاش را-که هر کارگر در اعماق ضمیر خود دارد و عبارت از وجود اجتماعی و روانی اوست-بیدار میکند.57
در ستایش آزادی
برابری جز همراه با آزادی و به دست آزادی، تحقّق نمییابد....برابری بدون آزادی یعنی استبداد دولت و دولت مستبّد حتّی یک روز هم بدون وجود[یا ایجاد]دست کم یک طبقهء استثمار کننده و ممتاز دوام نخواهد داشت.بزرگ همهء ما،پرودن،میگوید که فاجعهبارترین ترکیب ممکن،پیوند سوسیالیسم با حکومت مطلقه است.اگر تمایلات توده مبنی بر رهایی اقتصادی و سعادت مادّی را با حکومت استبدادی و با تمرکز همهء قدرتهای سیاسی و اجتماعی در دست دولت،همه را با هم و یک جا جمع کنید فاجعهء بینظیری به وجود آوردهاید.
امید که آینده،ما را از لطف استبداد حفظ کند.و امید که ما را از عواقب فاجعه بار و بهت آور سوسیالیسم قدرت طلب و صاحب «دکترین»،و نیز از شرّ دولت نجات بخشد.58
قانون آزادی را فقط آزادی مینویسد. آزادی نمیتواند و نباید از خود دفاع کند مگر به دست آزادی و با سلاح آزادی،به آزادی لطمه وارد سازیم،خطرناک است و هم مخلّ معنی. و چون اخلاق،سرچشمهای دیگر و محرّکی دیگر و هدفی دیگر و مضووعی دیگر جز آزادی ندارد،هر محدودّیتی که با هدف پشتیبانی از اخلاق،متوجّه ازادی شود، همیشه و همیشه منجر به زیان دیدن اخلاق میگردد.
مارکسیستها با اعتقاد خرافی به دولت،در واقع میگویند که برای آزاد ساختن تودهها، ابتدا باید آنان را به زنجیر کشید....امّا هر گونه استبدادی برای تودهها،هیچ چیز جز بردگی و زنجیر به ارمغان نخواهد آورد. فقط آزادی آفرینندهء آزادی است و بس.
انتقاد از«دکترین»
کسی که بخواهد اندیشهء انتزاعی را مبنای کار قرار دهد،هیچ گاه به زندگی نخواهد رسید. زیرا راهی که متافیزیک را به زندگی ربط دهد، وجود ندارد.این دو با پرتگاهی بزرگ از هم جدا افتادهاند....کسی که بر امری انتزاعی تکیه کند با سر سقوط خواهد کرد.راه زنده، راه غیر انتزاعی،راه عقلانی و مستدل،راه علم است.60
«دکترین»زندگی را میکشد و خودانگیختگی زندهء عمل را نابود میسازند.61 تکرار کنیم:کار راست و ریست کردن اصول نظری انقلاب کار ما نیست.کار ما عمل است و ترکیب عمل با واقعیّت.62
نیمهء حقیقت،در عالم نظر غیر منطقی است و در جهان عمل مصیبتبار.63
در ذمّ قدرت
امروز جامعهء مدرن به این حقیقت وقوف کامل یافته است که هر گونه قدرت سیاسی، هر چه باشد،از هر منبعی که برخیزد،و هر صورتی که داشته باشد،لزوما تمایل به ایجاد استبداد دارد.64
جای تأسّف است که در طبقهء کارگر عدّهای معدود وجود دارند .نیمه،ادیب،پر مدّعا، خودخواه،جاهطلب که میتوان آنان را به درستی«کارگران بورژوا»نامید.اینان ریاستطلباند و قدرت را دوست دارند.65 در تمام حکومتهای پارلمانی،آزادی هنگامی واقعیّت مییابد که کنترل قدرت[از سوی مردم]واقعی باشد.66
در ستایش پرولتاریا و تودهها
امروز فقط پرولتاریا آرمانی مثبت دارد که با شوری تمام به سوی آن آرمان میشتابد. پرولتاریا در وجود خود دست نخورده است و در برابر خود ستارهای میبیند و خورشیدی که بدور روشنی میبخشد و تخیّل و ایمانش را گرم نگاه میدارد و با وضوح تمام راهی بدو مینماید که باید بدان سو برود.این در حالی است که طبقات ممتاز و به قول خود روشن بین،در همین زمان،در ظلمتی اندوهبار و دهشتناک غوطه میخورند،دیگر هیچ چیز در برابر خود نمییابند،دیگر به هیچ چیز ایمان ندارند.....هیچ چیز بهتر از این ثابت نمیکند که اینان باید بمیرند.آینده از ان پرولتاریاست.همین«وحشی»ها هستند که امروز به سرنوشت بشر و به آیندهء تمدّن ایمان دارند.در حالی که «متمدّنان» رستگاری خود را فقط در توحّش مییابند...کارگران،جوانی بشریّتاند. اینان آینده را با خود دارند.پرولترها،این مردم زحمتکش،نمایندهء تاریخی آخرین بردگی در روی زمیناند.رهایی آنان،رهایی همهء مردم است.پیروزی آنان پیروزی نهایی نوع بشر است.67
این تیره روزان در انقلاب اجتماعی شهامتی مییابند که ایشان را مجبور میکند خوشبختی خود را در برابری و همبستگی بیابند.68
اینان بیآن که بدانند،سوسیالیستاند؛ سوسیالیستتر از همه؛سوسیالیستتر از همهء سوسیالیستهای علمی و بورژوا،همه و همه.تیرهروزان در وجود خود سوسیالیستاند و آنها در فکر خود.69
اگر غریزهء جمعی تودهها به این روشنی و این عمق-و با عزم جزم-در این مسیر[انقلاب] نمیبود،سوسیالیسمی در جهان نبود، هر چند نابغهترین مردمان در این راه کوشیده باشند.70
ما مطلقا نمیخواهیم افکار خود را بر مردم تحمیل کنیم.ما معتقدیم که تودههای مردم در وجود خود،در غریزههای کم و بیش رشد یافتهء خود در پرتو تاریخ،و در الزامهای روزانهء خود و در تمایلات آگاهانه یا ناآگاهانهء خود، تمام عناصر و عوامل سازماندهی عادی آینده را با خود دارند.ما این آرمان را در قلب خود مردم میجوییم71
سوسیالیستهای انقلابی معتقدند که عقل عملی و روح و نیرو،در تمایلات غریزی
تودههای مردم و در نیازهای واقعی آنان بسیار بیشتر است تا در هوش ژرف تمام آقایان دکترها و قیّمهای عالی مقام بشر.72
انتقاد از سوسیالیسم قدرتگرا
این که گروهی از انسانها،حتّی باهوشترین و خیرخواهترین آنان،دارای این شایستگی باشند که خود را اندیشه و ارادهء هدایت کنندهء جنبش انقلابی جهان و سازمانده اقتصاد پرولتاریای همهء کشورها بدانند،صرف این ادّعا در برابر عقل سلیم کفر است و برخلاف تجربهء تاریخی آدمیان؛تا بدانجا که انسان با شگفتی از خود میپرسد چگونه آدم باهوشی مانند مارکس ممکن است چنین سخنی گفته باشد.پاپها دست کم این دستاویز ادّعایی را داشتند که حقیقت مطلق را در سایهء لطف الهی به دست آوردهاند.مارکس چنین دستاویزی ندارد،و من این دشنام را بر او نمیپسندم که بگویم به خیال خود از راه علم چیزی نزدیک به حقیقت مطلق را ابداع کرده است.
مطلقا بر این عقیدهام که حتّی مستبدّان صاحب تخت و تاج هم نتوانستهاند سلطنت بر جهان را در مخیلّهء خود تصویر کنند.امّا چه میتوان گفت دربارهء یکی از دوستان پرولتاریا،دربارهء انسانی انقلابی که جدّا خواستار رهایی تودههاست،ولی ادّعا میکند که اداره کنندهء با تدبیر و داور برین همهء جنبشهای انقلابی است که ممکن است در کشورهای مختلف جهان روی دهد؛کسی که فرمانبرداری پرولتاریای همهء کشورها را از فکری واحد،و فروبسته در مغز خود، آرزو میکند.
مارکس به عقیدهء من انقلابیای بسیار جدّی است(اگر نه همواره صمیمی)و واقعا خواهان قیام تودههاست.حال چگونه چنین کسی دیدگاه منحصر و محدودش استقرار یک دیکتاتوری جهانی،چه جمعی و چه فردی است؛استبدادی که کارش به گونهای سر مهندسی انقلاب جهانی است و اداره کننده و تنظیم کنندهء رستاخیز تودهها در کلیّهء کشورها،چنان که مثلا کسی ماشینی را تنظیم میکند.مارکس چگونه نمیداند که استقرار چنین استبدادی به خودی خود کافی است تا انقلاب را خفه کند و تمام جنبشهای تودهای را قلب کند و دچار فلج سازد؟کدام است آن انسانی و کداماند آن گروهی که هر چند نبوغشان عظیم و سترگ باشد،جرئت کنند بگویند که این توانایی فقط در ماست که آنهمه تمایلها و اعمال بسیار متفاوت را در خود جمع ببینیم و همه را درک کنیم؟آنهمه تمایلها و رفتار بسیار متفاوت در هر کشور،در هر ولایت و در هر محل و در هر حرفه را؟در حالی که،در واقع،چند اصل اساسی،و آرزویی بزرگ و مشترک،که از این پس در ضمیر تودهها نقش خواهد بست، مجموعهء عظیم این منافع گوناگون و پایان ناپذیر و آنهمه تمایلها و اعمال بسیار متفاوت را با هم متّحد خواهد کرد.چگونه انکار میتوان کرد که فقط این مجموعه است که انقلابی اجتماعی آینده را تشکیل میدهد؟
و چه باید اندیشید دربارهء کنگرهای بینالمللی که به سودای این انقلاب،و به گمان خود به سود انقلاب،به پرولتاریای همهء کشورهای متمدّن حکومتی را تحمیل کند دارای تمام قدرتهای استبدادی،با حقوق انکیزیسیونهای محلّی را تعطیل کند و همهء ملتها را از حقوق خود محروم سازد؟و همهء اینها را به نام اصلی باصطلاح«رسمی»به انجام رساند،چیزی که جز فکر خاصّ آقای مارکس نیست و طبق رأی اکثریّت ساختگی نهادی کارگری و بینالمللی به صورت حقیقتی مطلق عرضه شده است؟73
در دولت«مردمی»مارکس،که بسیار پیچیده است،دولت نه تنها از نظر حقوقی و سیاسی که از نظر اقتصادی هم بر مردم حکومت میکند،و دولت و عدالت[تأکید در اصل]و توزیع ثروت را در خود متمرکز میسازد....این نظریّه،دولت را جانشین خدا میکند.74
شرایط وقوع انقلاب
کاری که مجمع بینالمللی کارگری بر عهده دارد چیزی کمتر از تصفیهء کامل جهان سیاسی،مذهبی،حقوقی و اجتماعی موجود و استقرار جهان اقتصادی فلسفی و اجتماعی تازهای نیست.امّا برنامهای چنین عظیم ممکن نیست تحقّق پذیرد مگر آن که دو نیروی قوی،دو نیروی عظیم در اختیار داشته باشد؛دو نیرویی که مکمّل یکدیگرند:یکی عبارت است از انبوه شدن همیشه فزایندهء نیازها،رنجها و مطالبات اقتصادی تودهها،و دیگری عبارت است از فلسفهء اجتماعی تازهای...امّا شوربختی و نومیدی برای برانگیختن،انقلاب اجتماعی کافی نیست. اینها ممکن است قیامهایی محلّی ایجاد کنند، امّا برای قیام تودههای بزرگ کافی نیستند. برای تحقّق این امر لازم است که تمام ملّت آرمان مشترکی داشته باشد،همراه با وقوفی عمومی و کلّی از حقوق خود،و نیز ایمانی ژرف،پرشور-و اگر بتوان گفت- مذهبی،به این حقوق....اضافه بر آن لازم است که تودهء کارگران به امکان رهایی آینده خود ایمان داشته باشد.این ایمان،کار ریشهء منشها و استعدادهای ضمیر و روحیّهء جمعی است.ریشهء منشها را طبیعت به ملّتهای مختلف داده است،امّا تاریخ موجب گسترش و رشد آنهاست.استعدادهای جمعی پرولتاریا همواره محصول دو چیز است:ابتدا رویدادهای پیشین و پسین و مخصوصا،موقعیّت اقتصادی و اجتماعی کنونی او.75
جمع آزادی و برابری
من طرفدار معتقد و مؤمن برای اقتصادی و اجتماعی هستم[تأکید در اصل]،زیرا میدانم که بیرون از این برابری،موهبتهایی چون آزادی،عدالت،شایستگی بشری، اخلاق و خوشبختی افراد و نیز پیشرفت ملّتها،هیچ گاه،چیزی جز دروغ نخواهد بود. امّا من به همان نسبت طرفدار آزادی-این نخستین شرط انسانیّت-نیز هستم و معتقدم که برابری در جهان باید توسّط سازمان خود جوش کار و مالکیّت جمعی گروههای تولید کنندهای که آزادانه سازمان یافتهاند، تأمین گردد،و نه بر اثر عمل برین و قیمومت آسای دولت.این چیزی است که به طور اصولی سوسیالیستها و کلکتیویستهای انقلابی را از کمونیستهای قدرت طلب و پشتیبان اقدامات مطلق دولت،جدا میکند....دیگر آن که سوسیالیسم،همراه با خشونت نیست، و هزار بار انسانیتر از روش ژاکوبنها یعنی انقلاب سیاسی است.76
اندیشهء پیری....
(از نامه به دوست،یک سال پیش از مرگ)با تو موافقم که زمان انقلاب به سر آمده است،و این به سبب موانع بیشمار و شکستهای گوناگون نیست.علّت آن است که اندیشه و امید و شور انقلابی مطلقا در تودهها دیده نمیشود؛و هنگامی که آنان در میدان نباشند، چه حاصل از تقلاّ....(در پاسخ نامهای دیگر با مضمونی متفاوت از نامهء اوّل)امّا من، ای عزیز،بسیار پیر،بسیار بیمار و بسیار خستهام و باید اعتراف کنم از بسیاری جهات متوجّه شدهام که امیدهای پیشین بیپایه بوده است.از این رو نمیتوانم در این گونه کارها مشارکت کنم....بیچاره بشر!
تودهها سازمان ندارند.امّا چگونه میتوان آنها را سازمان داد،در حالی که شور کافی برای تشخیص رستگاری خود ندارند، در حالی که نمیدانند چه باید بخواهند و تنها چیزی را که موجب رستگاری آنهاست طالب نیستند؟77
اکنون میتوانیم بهتر دربارهء آنارشیسم داوری کنیم: این مکتب که کار خود را براساس فردگرایی و «ایدآلیسم»آغاز کرده است،در اندیشهء گادوین با خردهم عنان میشود.در اندیشهء این متفکّر،تکیه به فرد گرایی مبالغه آمیز نیست و به ستایش دموکراسی میرسد که همچنان،معتبر است.توجّه این اندیشمند به اخلاق شایان توجّه خاصّ است،امّا «ایدآلیسم»گادوین در دو چیز است:اوّل در مبالغه در اعتقاد به علم که در تمام قرن نوزدهم در سایر اندیشمندان مورد مطالعه،ادامه مییابد؛دوم این که میپندارد جامعه ممکن است بیدولت به حیات ادامه دهد.
در مکتب اشتیرنر،کار اصالت فرد به مبالغهای شگفتانگیز میرسد و ارزش آن شاید این باشد که در برابر کمونیسم-که فرد را در جمع و حتّی در حزب حل میکند-همچون افراطی در برابر تفریط عرضه گردد.
امّا در فلسفهء پرودن مطلب کهنه ناشدنی زیاد است:توصیه به مارکس که باید در امور اجتماعی «بردباری خردمندانه»در پیش گرفت؛آنچه امروز رواداری خوانده میشود.هشدار به این که نباید مکتب اجتماعی به صورت«مذهب»درآید؛ اهمیّت دادن به سخن مخالف؛این که«پرسش را تمام ناشده»تلّقی کنیم،از جمله درسهای آموزنده اوست.امّا پرودن گذشته از اینها چند مطلب اساسی مطرح میکند که متأسّفانه گوش کسی به آنها بدهکار نیست: 1-مالکیّت برای همه-این شعار-که یک بار نیز به«سهو»در برنامهء کار حزب کمونیست فرانسه مطرح گردید ولی زود محو شد-بسیار درستتر از شعار«مالکیّت اشتراکی»مارکس است به چند دلیل:-در مالکیّت اشتراکی،هیچ کس مالک هیچ چیز نیست و این از نظر روانی ایجاد کم کاری و تنبلی میکند چنان که در شوروی دیدیم.درست است که در گفتههای رسمی«مالکیّت اشتراکی وسایل تولید»قید شده،ولی عبارت آخر این شعار در عمل رفته رفته فراموش شده و میشود.در همان وسایل تولید نیز این ایراد بجاست که وقتی اداره کنندهء کارخانهء،مأمور دولت باشد یعنی احساس مالکیّت نکند،در امر مدیریّت جدی نخواهد بود.شاهد مثال فراوان است.
-در مالکیّت اشتراکی،دولت و بوروکراسی رشدی شگفتانگیز میکنند،چنان که در شوروری دیدیم و تجربهء تلخی بود.
-در این میان،یعنی در حالی که دولت روز به روز قویتر میشود و در رژیمی که فرد احساس میکند هر کاری انجام دهد حاصلش از آن دولت خواهد بود،ریشهء شوق به کار و ایمان به آفرینندگی و حسّ ابتکار از بینمیرود.به عبارت دیگر،در این شرایط دیگر فرد بشری بعنوان فرد وجود ندارد تا از خود چیزی خلق کند.
2-اقتدار مشروع-بنای کار آنارشیسم در مخالفت مطلق با دولت است.در این قلمرو به دنبال قدرت مشروع بودن،زمینهء مساعدی است برای توجّه بیشتر به دموکراسی؛همان رژیمی که مورد ستایش گادوین نیز هست.امّا متأسّفانه این نکتهء مهم در متفکّران بعدی آنارشیسم فراموش میگردد.
3-انصراف از انقلاب(به مثابه هدف)-انقلاب در مکتبهای آنارشیسم و مارکسیسم جنبهء اسطورهای دارد.
خطای کمونیسم در آن است که انقلاب را هدف میشناسد و در آن سازندگی مییابد-پرودن که متوجّه این خطا میگردد،صریحا انصراف خود را از انقلاب اعلام میدارد.با کونین،چنان که دیدیم، شرط وقوع انقلاب را از جمله،«آرمان مشترک همهء ملّت»و شور انقلابی تودهها میداند و چون در اواخر متوجّه میشود که این دو شرط در ملّت و تودههای مردم مشاهده نمیشود،صریحا مینویسد که از«توهمّات گذشته»رها شده است.
در حالی که مارکس چون ارتباط عینی و حقیقی با تودهء مردم ندارد و عمرش در بین کتابها میگذرد، تا پایان کار در این توهّم میماند و خلقی انبوه را نیز با خود به درون این توهّم میکشد.
4-توجّه به تضادّی دائمی-کشف مهّم دیگر پرودن این معنی است که تضّاد سرمایهداری را نمیتوان از بین برد.او این کشف را مدیون این موهبت است که تأمّل در فلسفهء هگل ملاّ نقطی نیست،در حالی که مارکس،برعکس او،به پیروی از هگل میپندارد که هر گونه تضّادی در همنهادی مستحیل میشود.
امّا افتخار بزرگ گادوین و مخصوصا پرودن و باکونین این است که میخواهند آزادی فردی را با ره آورد سوسیالیسم جمع کنند و این موضوع که امروز همهء جهان(جز چین و چند کشور کوچک دیگر)آن را پذیرفته است،نخستین بار به ذهن اینان خطور کرده و سپس بالیده و تناور شده است.تأکید خاص بر ذمّ قدرت و پیشبینی ظهور طبقهء اجتماعی جدید در نظام کمونیستی،نخستین بار در آثار آنارشیستی مطرح میشود.
امّا فاجعهای که گریبانگیر باکونین میگردد و او را به دنبال ستایش از انقلاب،به مدح«ویرانگری»و «کینه»میکشاند،موجب مرگ و گمراهی آنارشیسم میگردد.کروپوتکین(ṣ1842-1921 KROPOTKINEṣ)که او نیز چون باکونین اشراف زاده و افسر ارتش روس است به فعّالیت میپردازد،به «بینالملل کارگران»میپیوندد ولی پس از آن که جناح مارکسیستها در آن پیروزی مییابند از آن میگسلد.میخواهد پایههای«آنارشیسم علمی» را بریزد که البتّه توفیقی نمییابد.
همزمان با او و بعدها نیز،آنارشیسم فرزند اندیشمندی نمیپرورد.از این رو جنبههای مثبت آن یکسره فراموش میگردد و بدترین جنبهء آن، ویرانگری،به اوج میرسد.ویرانگری کار را به تروریسمی کور میکشد تا بدانجا که یکی از آنان، شاه بیتوانی چون مظفّرالدّین شاه را در سفر پاریس ترور میکند(که به ثمر نمیرسد).و این سرنوشت به صورتی دیگر،دامنگیر مارکسیسم نیز میشود: توجّه مختصر مارکس به آزادی از یاد میرود. عدالت-مبنای سوسیالیسم-بر اثر عمل غلط، شکست میخورد و به ظهور اقلیّتی ممتاز و اکثریّتی نامرفّه تبدیل میگردد.ولی،به جای همهء آنها،دیکتاتوری ابعادی وحشتناک مییابد و سرانجام،هنگامی که چه گورای آرمان پرست میخواهد در آمریکای لاتین و ویتنام دیگری برپا دارد،گروه کمونیستی بادن ماینهوف در آلمان به ترور فردی دست میزند.
آنارشیسم پس از باکونین به راه خود میرود و تأثیر مستقیمی بر سوسیالیسم ندارد.تنها،چنان که گذشت،در سال 1968 در جنبش دانشجویی(که برخی از صاحبنظران آن را«کمونیسم آرمانی» نامیدهاند)با این نهضت همصدا میگردد.
یادداشتها
1.( 1965.P.14 DANIEL GUERIN L;ANARCHISME,IDE;ES,PARIS, )
2.جرج وودکاک( VOODCOCK )آنارشیسم،ترجمهء هرمز عبداللّهی،انتشارات معین،تهران،سال 1368،ص 13..
3.همان،ص 17.تأکید از م.ر.
4.همان،ص 18.
5.همان،ص 37.
6.( ARVON. )
7.( 1951,P.17. H.ARVON,LANARCHISME,P.U.F.,PARIS, )
8.همان،ص 18.
9.ویلیام گادوین( GODVIN )اندیشمند و رمان نویس انگلیسی.
10.وودکاک،ص 118.
11.همان،ص 80.
12.همان،ص 81.
13.همان،ص 83.
14.همان،ص 90.
15.همان،ص 98.
16.همان،ص 108
17.همان،ص 109.
18.همان،ص 116.
19.دایرة المعارف لاروس،ذیل نام او.
20.ماکس اشتبرنر( STIRNER )فیلسوف آلمانی.
21.دائرة المعارف لاروس،ذیل نام این متفکّر.
22.از کتاب دانیل گرن مذکور،ذیل نام این متفکّر.
23.آروون یاد شده،ص 31.
24.همان،همان صفحه.
25.همان،ص 36.
26.همان،ص 37.
27.کتاب وودکاک یاد شده،ص 135.
28.همان کتاب،همان صفحه.
29.پی بر ژوزف پرودن( P.J.PROUDHON )
30.وودکاک،ص 54.
31.دانیل گرن،ص 195.
32.وودکاک،ص 162 با اندکی تغییر به استناد اصل فرانسهء آن.
33.همان،ص 163.
34.دائرة المعارف لاروس،ذیل نام پرودن.
35.آروون،ص 45.
36.دانیل گرن،ص 36.
37.میخائیل باکونین( BAKOUNINE ).
38.وودکاک،ص 299.
39.همان،همان صفحه.
40.همان،ص 230.
41.برگرفته از کتاب زیر: ( PARIS,1965,P.32. BAKOUNINE,CHOIX DE TEXTES,ED.J.J.PAUVERT, ) چون تمام گفتههای باکونین از این کتاب ترجمه میگردد، بنابراین تا آخر این بحث به ذکر شمارهء صفحه در پاورقی اکتفا میشود.
42.ص 33.
43.ص 47.
44.ص 127.
45.ص 240.
46.ص 240.
47.ص 241.
48.ص 283.
49.ص 286.
50.ص 295.
51.ص 32.
52.ص 142.
53.ص 258.
54.ص 172.
55.ص 174.
56.ص 178.
57.ص 177.
58.ص 235.
59.ص 237.
60.ص 236.
61.ص 256.
62.همان صفحه.
63.ص 266.
64.ص 216.
65.ص 150.
66.ص 217.
67.صص 147 و 148.
68.ص 149.
69.همان صفحه.
70.ص 166.
71.ص 236.
72.همان صفحه.
73.ص 222.
74.ص 234.
75.صص 165 و 166.
76.ص 234.
77.ص 230.