نویسنده: رودولف روکر
مترجم: امیدِ میلانی
مترجم: امیدِ میلانی
ایدههایِ آنارشیستی تقریباً در هر دورانی از تاریخ یافته میشوند. ما در اندیشههایِ حکیمِ چینی، لائو-تسه، و فیلسوفانِ یونانییِ پس از او، در میانِ اپیکوریها، کلبیون و دیگر پیروانِ بهاِصطلاح حقوقِ طبیعی، و بهخصوص، در زنون، بنیانگذارِ مکتبِ رواقی و منتقدِ افلاتون، با آنها روبهرو میشویم. این اندیشهها در آموزههایِ معرفشناسانهیِ متکاملِ اسکندریه بیان شده، و تأثیرِ انکارناپذیری بر بعضی گرایشهایِ مسیحییِ سدههایِ میانه در فرانسه، آلمان، ایتالیا، هلند و انگلستان داشته اند، که اکثراً هدفِ سنگینترین مجازاتها قرار میگرفتند. در طولِ تاریخِ اصلاحاتِ بوهمیایی، پیتر چِلکیسکی با قدرتِ تمام از این عقاید دفاع کرد، و در کتابِ خود «شبکهیِ ایمان»، همان قضاوتی را دربارهیِ دولت و کلیسا ارائه داد، که تولستوی قرنها بعد بدان رسید. در میانِ دیگر انساندوستان، رابله نیز شاخص است، که در شرحِ «صومعهیِ تلمه» تصویری از زندهگییِ آزاد از هر محدودیت ارائه کرده. از دیگران مدافعانِ اندیشهیِ آزادیخواهی، میتوانیم از لو بوتیه، سیلویان مارشال، و مهمتر از همه، دیدروت نام بریم، که نوشتههایِ حجیمَش، نشان از اندیشهیِ رهایَش از هرگونه تبعیضِ اعتباری دارند.
ولی شکلگیرییِ روشنترِ مفهومِ آنارشیسم در زندهگی و ارتباطِ مستقیمَش با سازُکارِ تکاملِ اجتماعی به دورههایِ جدیدترِ تاریخ باز میگردد. این کار را نخستینبار ویلیان گودوین (۱۷۵۶-۱۸۳۶) در اثرِ ارزشمندَش، تحقیقی دربارهیِ برابرییِ سیاسی و تأثیرَش بر خرسندی و تقوایِ عمومی (لندن، ۱۷۹۳) انجام داد. میتونیم بگوییم اثرِ گودوین، میوهیِ رسیدهیِ آن تکاملِ طولانیمدتِ مفاهیمِ رادیکالِ سیاسی و اجتماعی در انگلستان بود، که از جورج بوچانان، ریچارد هوکر، جرارد وینستنلی، الگِرنون سیدنی، جان لاک، روبرت والاس، جان بِلِرز، جرمی بنتام، جوزف پریستلی، ریچارد پرایس و توماس پین گذشته بود.
گودوین بهروشنی فهمیده است که دلیلِ نادرستیهایِ اجتماعی را، باید، نه در شکلِ دولت، بلکه در اصلِ وجودَش جستُجو کرد. او همچنین متوجه شده است که انسانها نخواهند توانست آزادانه و به طورِ طبیعی در کنارِ هم بزییند، مگر آنکه شرایطِ اقتصادییِ لازم برایِ این امر فراهم شده باشند، و هیچ فردی دیگر در معرضِ استثمارِ دیگران نباشد؛ این در حالی است که تقریباً همهیِ متفکرانِ رادیکالیسمِ صرفاً سیاسی پاک چشمانِشان را بر این موضوع بسته بودند. از همینرو بود که بعداً ناچار شدند امتیازاتِ بیش و بیشتری به دولتی دهند که در آغاز میخواستند به کمینه محدودَش کنند. اندیشهیِ گودوین دربارهیِ جامعهیی بیدولت، شاملِ مالکیتِ اشتراکییِ زمین و ابزارِ تولید بوده، همکارییِ آزادانهیِ تولیدکنندهگان را برایِ رفعِ نیازهایِ اقتصادییِ جامعه مدِ نظر داشت. کارِ گودوین اثرِ فراوانی بر حلقههایِ ژرفنگرترِ کارگرانِ انگلیسی و گروههایِ اندیشمندترِ روشنفکرانِ لیبرال داشت. مهمتر از همه، همکارییِ او با جنبشِ جوانِ سوسیالیستِ انگلستان بود، که بعدها در کارِ مفسرانی از قبیلِ روبرت اوون، جان گری و ویلیام تامپسون به بلوغِ خود رسید، و چنان چهرهیِ آزادیخواهی از خود نشان داد که سوسیالیستهایِ آلمان و کشورهایِ دیگر هیچگاه نداشته اند.
همچنین سوسیالیتِ فرانسوی، چارلز فوریه (۱۷۷۲-۱۸۳۲) نیز در این زمینه اثرگذار بود، و اینجا باید از نظریهیِ جذابیتِ کارش به عنوانِ یکی از پیشگامانِ اندیشههایِ آزادیخواهانه یاد کنیم.
اما کسی که اثری بسیار بزرگتر بر تکاملِ نظریهیِ آنارشیسم گذاشت، پیر ژوزف پرودون (۱۸۰۹-۱۸۶۵)، یکی از بااِستعدادترین نویسندهگانِ سوسیالیسمِ مدرن بود. پرودون از شرایطِ فکری و اجتماعییِ زمانِ خود ریشه گرفته، و اینها بر گرایشِ او به هنگامِ پاسخدادن به هر پرسشی اثر داشته اند. بنابراین، قضاوت دربارهیِ او بر اساسِ پیشنهادهایِ اجرایییَش، چنانچه عدهیی حتی از پیروانَش انجام داده اند، کاری بیمورد است، چه این پیشنهادها همیشه از نیازهایِ زمان بر میخاسته. در میانِ همهیِ متفکرانِ سوسیالیستِ آن دوران، او تنهاکسی بود که علتِ عدمِ تعادلِ اجتماعی را به عمیقترین وجهی فهمیده، و تیزترین و ژرببینترین نگاه را داشت. او صراحتاً مخالفِ همهیِ سیستمهایِ مصنوعییِ اجتماعی بود، و تکاملِ اجتماعی را انگیزشی طبیعی و ابدی به شکلهایِ جدیدتر و مناسبترِ زندهگییِ اجتماعی و فکری میدانست؛ و ایمان داشت که تکامل را نمیتوان به چند فرمولِ انتزاعییِ خاص محدود کرد.
پرودون، با همان اطمینانِ مخالفِ اندیشههایِ ژاکوبینییِ سایهافکنده بر فکرِ همهیِ دموکراتها و بیشترِ سوسیالیستهایِ آن دوران بود، که دخالتِ دولتِ مرکزی و انحصارِ اقتصادی در طولِ رشدِ طبیعییِ جامعه را رد میکرد. از نظرِ او رهانیدنِ جامعه از شرِ آن دو غدهیِ سرطانی کارِ بزرگی بود که انقلابهایِ سدهیِ نوزدهُم باید به انجام میرسانیدند. پرودون کمونیست نبود. او فقط مالکیتی را محکوم میکرد که وسیلهیی برایِ استثمار باشد، اما حقِ مالکیتِ گروههایِ صنعتی بر ابزارِ تولید را، مادام که با پیمانهایِ آزادانه اداره شوند، حقِ استثمارِ دیگران را نداشته باشند و حاصلِ کار نیز به طورِ کامل در اختیارِ کارگر قرار گیرد، به رسمیت میشمرد. این انجمنهایِ مبتنی بر همکارییِ متقابل، از دیدِ او، برخوردارییِ همهگان از حقوقِ برابر و مبادلهیِ عادلانهیِ کالاها و خدماتِ اجتماعی را تضمین میکنند. زمانِ میانگینِ کار برایِ تولیدِ هر محصولی نشانگرِ ارزشَش است، و مبادله بر حسبِ آن انجام میگیرد. بدینترتیب سرمایه از قدرتِ خود محروم شده، و به طورِ کامل به راندمانِ کار محدود میشود. دراِختیارِهمهگان بودن نیز جلویِ استفاده از آن برایِ استثمار را میگیرد. چنان ساختارِ اقتصادییی هرگونه دستگاهِ اعمالِ قدرتِ سیاسی را زائد و غیرِضروری میسازد. اجتماع به همپیمانییِ آزادانهیِ انجمنهایی بدل میشود که امورِ خود را با توجه به نیاز، به دستِ خود یا با همکاری با دیگران به انجام میرسانند، و آزادی برایِ همهگان یکسان و فقط محدود به امنیت است. «هرچه انسان مستقلتر، آزادتر و جسورتر باشد، برایِ اجتماع هم بهتر است.»
برپایییِ فدرالیسم که پرودون آیندهیِ بیدرنگِ بشر را در آن میدید هیچ محدودیتِ مشخصی بر امکاناتِ بعدییِ تکامل وضع نمیکند، و وسیعترین گستره را برایِ هرگونه فعالیتِ فردی و اجتماعی ایجاد میسازد. در نگاه به فدراسیون، پرودون از اتحادِ ملی و سیاسییِ موجود در ناسیونالیسمِ تازهبیدارشدهیِ آن زمان الهام گرفته، که در افرادِ قدرتمندی مانندِ مازینی، گاریبالدی، لِلوِل و دیگران متجلی است. بدینترتیب، او بسیار بیش از بیشتر از همعصرانَش طبیعتِ اصلییِ ناسیونالیسم را شناخته و بدان معتقد است. پرودون اثرِ بسیار بزرگی بر رشدِ سوسیالیسم گذاشته، به رشدُنموِ آن بهخصوص در کشورهایِ لاتین کمکِ شایانی کرد.
ایدههایی شبیهِ نظراتِ سیاسی و اقتصادییِ پرودون که توسطِ پیروانِ بهاِصلاح آنارشیسمِ فردگرا در آمریکا تبلیغ میشدند، حامیانِ توانایی از قبیلِ ژوسیه وارن، استفن پرل اندرو، ویلیام بی گرین، لیساندر اسپونر، بنیامین توکر، اِزرا هِیوود، فرانسیس دی تاندی و دیگران یافتند، اما هیچیک از اینان نتوانست به ژرفنگرییِ پرودون برسد. حقیقت این است که بیشترِ متفکرانِ اندیشهیِ آزادیخواهی، افکارِ خود را نه از اندیشههایِ سیاسییِ پرودون، بلکه از عقایدِ لیبرالیسمِ آمرکایی آموختند، بدینترتیب است که توکر میتواند ادعا کند که «آنارشیستها صرفاً دموکراتهایِ جفرسونییِ ثابتقدم هستند».
بیانِ بسیار خوبی از اندیشههایِ آزادیخواهانه را میتوان در کتابِ ماکس استیرنر (۱۸۰۶-۱۸۵۶)، Der Einzige und sein Eigentum، یافت، که البته خیلی زود به فراموشی سپرده شده، تأثیرِ چندان بر رشدِ جنبشِ آنارشیسم نگذاشت. کتابِ استرنر عمدتاً کاری فلسفی است که ردِ اتکایِ انسان به قدرتهایِ برتر را در همهجا گرفته، از ترسیمِ نتایجِ کلییِ گرفتهشده از دانستههایِ حاصل از تجربه نمیهراسد. این کتاب متعلق به شورشییِ خودآگاه و سنجشگری است، که هیچ احترامی به اتوریته، هرقدر قدرتمند باشد، نمیگذارد، و فقط خواستارِ استقلالِ اندیشه است.
ولی پهلوانِ پرشور و انقلابییِ آنارشیسم، میخائیل باکونین (۱۸۱۴-۱۸۷۶) است، که آموزههایِ پرودون را بنیادِ اندیشههایَش قرار داد، ولی آنها را، بهخصوص در قسمتِ اقتصادی، بههنگامِ دفاعَش در فراکسیونِ فدرالیستِ انترناسیونالِ نخست از مالکیتِ جمعییِ زمین و دیگر ابزارِ تولید، گسترش داده، خواستارِ محدودیتِ حقِ مالکیتِ خصوصی به محصولِ کارِ شخص بود. باکونین همچنین مخالفِ کمونیسم بود، که در آن زمان هم، مثلِ چهرهیِ امروزینَش در بلشویسم، چهرهیی بسیار تمرکزگرا داشت. او میگوید: «من کمونیست نیستم، چرا که کمونیسم همهیِ نیروهایِ جامعه را در دولت متحد میسازد و خود جذبِ آن میشود؛ چراکه بهناچار به سویِ جمعآورییِ همهیِ دارایی در دستانِ دولت رانده میشود، ولی من خواهانِ الغایِ کاملِ اتوریته و قیمومیتِ دولتی هستم، که تا امروز، تحتِ ادعایِ اخلاقیساختن و تمدنبخشی، مردم را تحتِ ستم قرار داده و استثمار کرده».
باکونین انقلابییِ مصممی بود و حلِ دوستانه و مسالمتآمیزِ مشکلاتِ موجودِ جامعه را باور نمیکرد. او فهمیده بود که طبقاتِ حاکم، سرسختانه جلویِ هر شانسِ اصلاحاتِ بزرگِ اجتماعی را میگیرند، و بنابراین تنها راهِ رهایی را در انقلابِ بینالمللییِ سوسیالیستی میدید، که همهیِ نهادهایِ قدرتِ سیاسی و استثمارِ اقتصادی را نابود کرده، به جایِشان فدراسیونِ انجمنهایِ آزادِ تولیدکنندهگان و مصرفکنندهگان را برایِ رفعِ نیازهایِ روزمرهیِ زندهگی برپا سازد. از آنجا که او، شبیهِ بسیاری همعصرانَش، به زودهنگامییِ انقلاب باور داشت، همهیِ نیرویِ خود را خالصانه صرفِ اتحادِ عناصرِ انقلابی و آزادیخواه در داخل و بیرونِ انترناسیونال کرد، تا از انقلابِ آتی در برابرِ دیکتاتوری یا هرگونه بازگشتی به شرایطِ پیشین حفاظت کند. بدینترتیب است که میتوان او را، از جهاتی، بنیانگذارِ جنبشِ آنارشیسمِ مدرن به شمار آورد.
یکی از ارزشمندترین نظریهپردازانِ آنارشیسم، پیتر کروپوتکین (۱۸۴۲-۱۹۲۱) بود، که وظیفهیِ خود را، بررسییِ دستآوردهایِ علومِ طبیعییِ مدرن و دسترسپذیرساختنِشان برایِ مفهومِ جامعهشناسانهیِ آنارشیسم قرار داد. او در کتابِ مبتکرانهئَش، عاملِ همیارییِ متقابل در تکامل، دلایلِ خود را علیهِ بهاصطلاح داروینیسمِ اجتماعی برشمرد، که طرفدارانَش میکوشیدند با استفاده از نظریهیِ داوینییِ مبارزه برایِ تنازعِ بقا، شرایطِ موجودِ اجتماعی را تغییرناپذیر جلوه دهند. کروپوتکین نشان داد که این تصویر از طبیعت به شکلِ میدانِ بیحدُمرزِ نبرد، فقط کاریکاتوری از زندهگییِ واقعی است، و در کنارِ نبردِ وحشی برایِ بقا، که با چنگ و دندان انجام میشود، تمایلِ دیگری نیز در طبیعت هست، که خود را در همکارییِ اجتماعییِ گونههایِ ضعیفتر و بقایِ بعضی گونهها بر اساسِ تکاملِ غریزهیِ اجتماعی و همبستهگییِشان به نمایش میگذارد. بدینترتیب، انسان نه سازندهیِ جامعه، بلکه جامعه سازندهیِ انسان است؛ جامعه از گونههایِ پیشینی برایِ انسان به میراث گذاشته شده، بقایِ او، با وجودِ قدرتِ فیزیکییِ رقیبانَش، و درنهایت پیشرفتِ نامحدودِ او را تضمین کرده. این تمایلِ دویُم بهخوبی در عقبماندنِ قهقرایییِ گونههایی مشخص است که با وجودِ تمایلِ شدید برایِ مبارزه برایِ بقا، هیچ زندهگییِ اجتماعی نداشته، و صرفاً به قدرتِ فیزیکییِ خود متکی اند. این دیدگاه، که امروزه مدام پذیرفتهگییِ بیشتری در علومِ طبیعی و تحقیقاتِ اجتماعی مییابد، چشماَندازهایِ جدیدی بر بررسییِ تکاملِ انسان گشود.
از نظرِ کروپوتکین، این حقیقت حتی در استبدادیترین شرایط نیز صادق است، که بیشترِ ارتباطاتِ شخصییِ انسان با همنوعانَش، بر پایهیِ عادتهایِ اجتماعی، توافقِ آزاد و همکارییِ متقابل انجام میشود، و بدونِ آنها، اساساً زندهگییِ اجتماعی مقدور نخواهد بود. اگر اینطور نبود، حتی قویترین دستگاههایِ تحمیلِ دولتی هم نمیتوانستند نظمِ اجتماعی را حتی برایِ مدتی کوتاه حفظ کنند. ولی، امروزه، این رفتارهایِ طبیعی، که از درونیترین طبیعتِ انسان سرچشمه میگیرند، در تداخلِ مدام با نتایجِ استثمارِ اقتصادی و قیمومیتِ حکومتی، فلج شده، و این باعثِ ظهورِ نمایانترِ شکلِ متخاصمانهیِ مبارزه برایِ بقا در جامعهیِ انسانی و غلبهیِ آن بر شکلهایِ همکارییِ آزادی و کمکِ متقابل شده است. وجدان و مسئولیتپذیرییِ شخصی، و ظرفیتِ همدردی با دیگران، که زیربنایِ اخلاق و برابرییِ اجتماعی را میسازند، در آزادی بهتر از هر شرایطِ دیگری رشد میکنند.
کروپوتکین هم، مانندِ باکونین، انقلابی بود. اما او، مانندِ الیزه رکلوس و دیگران، انقلاب را تنها یکی از مراحلِ فرآیندِ تکامل میدید، که وقتی پدید میآید که رشدِ طبیعییِ خواستههایِ جدیدِ اجتماعی بهقدری توسطِ قدرت محدود شده باشد که ناچار شوند برایِ ادامهیِ ایفایِ نقشِ خود به عنوانِ عواملی در زندهگییِ انسانی، پوستههایِ قدیمی را با خشونت در هم شکنند.
کروپوتکین، بر خلافِ جمعگرایییِ باکونین و همکاریگرایییِ پرودون، نه فقط طرفدارِ اشتراکِ مالکیت بر ابزارِ تولید بود، بلکه آن را حتی به محصولِ کار نیز میگسترد، چراکه معتقد بود با فنآورییِ کنونی هیچ سنجهیِ برایِ سنجشِ میزانِ کار وجود ندارد، و از سویِ دیگر، با جهتدهییِ عقلانییِ روشهایِ مدرنِ کار، تضمینِ تأمینِ همهیِ انسان، امری مقدور خواهد بود. پیش از کروپوتکین هم، افرادی از قبیلِ ژوزف دجاک، الیسه رِکلوس، کارلو کافیرو و دیگران، آنارشیسمِ کمونگرا را طرح کرده بودند، ولی درخشانترین و بارزترین نمودِ این اندیشه، که امروزه میانِ بیشترِ آنارشیستها پذیرفته شده، در کارهایِ کروپوتکین بود.
در این میان لازم است یادی هم از لئو تولستوی (۱۸۲۸-۱۹۱۰) کنیم، که از خاستگاهی مسیحی، و بر پایهیِ آموزههایِ انجیلها، به ایدهیِ جامعهیی بدونِ حکومت رسید.
چیزِ مشترکِ میانِ همهیِ آنارشیست، خواستِ تشکیلِ جامعهیی آزاد از همهیِ نهادهایِ تحمیلگرِ سیاسی و اجتماعی است، و این عقیده که چنین نهادهایی جلویِ رشدِ آزادانه و سالمِ انسانیت را میگیرند. بدینترتیب، همکاریگرایی، جمعگرایی و کمونگرایی را نباید سیستمهایِ بستهیِ اقتصادی تصور کرد، که جایی برایِ پیشرفتهایِ بعدی نمیگذارند، بلکه اینها صرفاً وسایلی اقتصادی برایِ حفاظت از آزادییِ اجتماع هستند. حتی احتمالاً در جامعهیِ آزادِ آینده، سیستمهایِ اقتصادییِ مختلفی وجود خواهند داشت، که بر مبنایِ همکارییِ متقابل کار کنند، چه، هر پیشرفتِ اجتماعی، میبایست با تجربهیِ آزادانه و آزمونِ عملییِ شیوههایِ جدید همراه باشد؛ در آن جامعهیِ آزاد، هر امکانی وجود خواهد داشت.
همین مطلب دربارهیِ شیوههایِ گوناگونِ موردِ استفادهیِ آنارشیستها نیز صادق است. کارِ آنارشیستها، مهمتر از هرچیز، آموزش و آمادهسازییِ فکری و روانییِ مردم برایِ آزادسازییِ اجتماعییِ خودِشان است. هر تلاشی برایِ محدودسازییِ انحصارِ اقتصادی و قدرتِ دولت، گامی به سویِ واقعیتگرفتنِ این هدف است. هرگونه توسعهیِ سازمانهایِ اختیاری و داوطلبانه در زمینههایِ مختلف، و هرگونه فعالیتِ اجتماعی در جهتِ آزادییِ شخصی و برابرییِ اجتماعی، آگاهییِ مردم را عمیقتر کرده، و مسئولیتپذیرییِ اجتماعییِ ایشان را افزایش میدهد، و بدونِ اینها، هیچ تغییرِ مثبتِ اجتماعی مقدور نیست. بیشترِ آنارشیستهایِ زمانِ ما قانع شده اند که هر تغییرِ کلانِ اجتماعی، به سالها سازندهگی و آموزش نیاز دارد، و درنهایت هم بدونِ تنشِ انقلابی به عمل مبدل نخواهد شد، همانگونه که همهیِ پیشرفتهایِ بزرگِ اجتماعی تا امروز با چنین تنشهایی همراه بوده اند. البته خصوصیتهایِ این تنشها، بهکلی به قدرتِ مقاومتی که طبقاتِ حاکم برایِ جلوگیری از واقعیتیافتنِ نظمِ جدید از خود نشان میدهند بستهگی خواهد داشت. هرچه حلقههایِ گستردهتری از مردم به سازماندهییِ جامعهیی جدید با روحِ آزادی و سوسیالیم ایمان آورند، دردهایِ زایمانِ تغییراتِ اجتماعییِ آینده کمتر خواهد شد. چه حتی انقلابها هم فقط میتوانند ایدههایی که هماَکنون وجود داشته باشند را رشد داده و به اجرا بگذارند، ولی نمیتوانند خودِشان ایدههایِ جدید پدید آورند، یا دنیایِ جدید را از هیچ بنا کنند.
پیش از ظهورِ دولتهایِ تمامیتخواه در روسیه، ایتالیا، آلمان و سپس در پرتغال و اسپانیا، و درگرفتنِ جنگِ جهانییِ دویُم، سازمانها و جنبشهایِ آنارشیست تقریباً در همهیِ کشورها وجود داشتند. اما مانندِ همهیِ جنبشهایِ سوسیالیستِ دیگرِ آن دوران، هدفِ استبدادِ فاشیسم و حملاتِ ارتشِ آلمان قرار گرفته، تنها توانستند به زیستِ زیرزمینی ادامه دهند. از پایانِ جنگ، میتوان رستاخیزِ جنبشهایِ آنارشیستی را در تمامِ کشورهایِ اروپایِ غربی مشاهده کرد. فدراسیونِ آنارشیستهایِ فرانسه و ایتالیا هماَکنون مجمعِ خود را برگزار کرده اند، آنارشیستهایِ اسپانیا که هنوز هزارانِشان در تبعید، و عمدتاً در فرانسه، بلژیک و آفریقایِ شمالی میزیند نیز همینطور. روزنامهها و مجلههایِ آنارشیستی باز هم در بسیاری کشورهایِ اروپایی و بعضی مناطقِ آمریکایِ شمالی و جنوبی منتشر میشوند.
ولی شکلگیرییِ روشنترِ مفهومِ آنارشیسم در زندهگی و ارتباطِ مستقیمَش با سازُکارِ تکاملِ اجتماعی به دورههایِ جدیدترِ تاریخ باز میگردد. این کار را نخستینبار ویلیان گودوین (۱۷۵۶-۱۸۳۶) در اثرِ ارزشمندَش، تحقیقی دربارهیِ برابرییِ سیاسی و تأثیرَش بر خرسندی و تقوایِ عمومی (لندن، ۱۷۹۳) انجام داد. میتونیم بگوییم اثرِ گودوین، میوهیِ رسیدهیِ آن تکاملِ طولانیمدتِ مفاهیمِ رادیکالِ سیاسی و اجتماعی در انگلستان بود، که از جورج بوچانان، ریچارد هوکر، جرارد وینستنلی، الگِرنون سیدنی، جان لاک، روبرت والاس، جان بِلِرز، جرمی بنتام، جوزف پریستلی، ریچارد پرایس و توماس پین گذشته بود.
گودوین بهروشنی فهمیده است که دلیلِ نادرستیهایِ اجتماعی را، باید، نه در شکلِ دولت، بلکه در اصلِ وجودَش جستُجو کرد. او همچنین متوجه شده است که انسانها نخواهند توانست آزادانه و به طورِ طبیعی در کنارِ هم بزییند، مگر آنکه شرایطِ اقتصادییِ لازم برایِ این امر فراهم شده باشند، و هیچ فردی دیگر در معرضِ استثمارِ دیگران نباشد؛ این در حالی است که تقریباً همهیِ متفکرانِ رادیکالیسمِ صرفاً سیاسی پاک چشمانِشان را بر این موضوع بسته بودند. از همینرو بود که بعداً ناچار شدند امتیازاتِ بیش و بیشتری به دولتی دهند که در آغاز میخواستند به کمینه محدودَش کنند. اندیشهیِ گودوین دربارهیِ جامعهیی بیدولت، شاملِ مالکیتِ اشتراکییِ زمین و ابزارِ تولید بوده، همکارییِ آزادانهیِ تولیدکنندهگان را برایِ رفعِ نیازهایِ اقتصادییِ جامعه مدِ نظر داشت. کارِ گودوین اثرِ فراوانی بر حلقههایِ ژرفنگرترِ کارگرانِ انگلیسی و گروههایِ اندیشمندترِ روشنفکرانِ لیبرال داشت. مهمتر از همه، همکارییِ او با جنبشِ جوانِ سوسیالیستِ انگلستان بود، که بعدها در کارِ مفسرانی از قبیلِ روبرت اوون، جان گری و ویلیام تامپسون به بلوغِ خود رسید، و چنان چهرهیِ آزادیخواهی از خود نشان داد که سوسیالیستهایِ آلمان و کشورهایِ دیگر هیچگاه نداشته اند.
همچنین سوسیالیتِ فرانسوی، چارلز فوریه (۱۷۷۲-۱۸۳۲) نیز در این زمینه اثرگذار بود، و اینجا باید از نظریهیِ جذابیتِ کارش به عنوانِ یکی از پیشگامانِ اندیشههایِ آزادیخواهانه یاد کنیم.
اما کسی که اثری بسیار بزرگتر بر تکاملِ نظریهیِ آنارشیسم گذاشت، پیر ژوزف پرودون (۱۸۰۹-۱۸۶۵)، یکی از بااِستعدادترین نویسندهگانِ سوسیالیسمِ مدرن بود. پرودون از شرایطِ فکری و اجتماعییِ زمانِ خود ریشه گرفته، و اینها بر گرایشِ او به هنگامِ پاسخدادن به هر پرسشی اثر داشته اند. بنابراین، قضاوت دربارهیِ او بر اساسِ پیشنهادهایِ اجرایییَش، چنانچه عدهیی حتی از پیروانَش انجام داده اند، کاری بیمورد است، چه این پیشنهادها همیشه از نیازهایِ زمان بر میخاسته. در میانِ همهیِ متفکرانِ سوسیالیستِ آن دوران، او تنهاکسی بود که علتِ عدمِ تعادلِ اجتماعی را به عمیقترین وجهی فهمیده، و تیزترین و ژرببینترین نگاه را داشت. او صراحتاً مخالفِ همهیِ سیستمهایِ مصنوعییِ اجتماعی بود، و تکاملِ اجتماعی را انگیزشی طبیعی و ابدی به شکلهایِ جدیدتر و مناسبترِ زندهگییِ اجتماعی و فکری میدانست؛ و ایمان داشت که تکامل را نمیتوان به چند فرمولِ انتزاعییِ خاص محدود کرد.
پرودون، با همان اطمینانِ مخالفِ اندیشههایِ ژاکوبینییِ سایهافکنده بر فکرِ همهیِ دموکراتها و بیشترِ سوسیالیستهایِ آن دوران بود، که دخالتِ دولتِ مرکزی و انحصارِ اقتصادی در طولِ رشدِ طبیعییِ جامعه را رد میکرد. از نظرِ او رهانیدنِ جامعه از شرِ آن دو غدهیِ سرطانی کارِ بزرگی بود که انقلابهایِ سدهیِ نوزدهُم باید به انجام میرسانیدند. پرودون کمونیست نبود. او فقط مالکیتی را محکوم میکرد که وسیلهیی برایِ استثمار باشد، اما حقِ مالکیتِ گروههایِ صنعتی بر ابزارِ تولید را، مادام که با پیمانهایِ آزادانه اداره شوند، حقِ استثمارِ دیگران را نداشته باشند و حاصلِ کار نیز به طورِ کامل در اختیارِ کارگر قرار گیرد، به رسمیت میشمرد. این انجمنهایِ مبتنی بر همکارییِ متقابل، از دیدِ او، برخوردارییِ همهگان از حقوقِ برابر و مبادلهیِ عادلانهیِ کالاها و خدماتِ اجتماعی را تضمین میکنند. زمانِ میانگینِ کار برایِ تولیدِ هر محصولی نشانگرِ ارزشَش است، و مبادله بر حسبِ آن انجام میگیرد. بدینترتیب سرمایه از قدرتِ خود محروم شده، و به طورِ کامل به راندمانِ کار محدود میشود. دراِختیارِهمهگان بودن نیز جلویِ استفاده از آن برایِ استثمار را میگیرد. چنان ساختارِ اقتصادییی هرگونه دستگاهِ اعمالِ قدرتِ سیاسی را زائد و غیرِضروری میسازد. اجتماع به همپیمانییِ آزادانهیِ انجمنهایی بدل میشود که امورِ خود را با توجه به نیاز، به دستِ خود یا با همکاری با دیگران به انجام میرسانند، و آزادی برایِ همهگان یکسان و فقط محدود به امنیت است. «هرچه انسان مستقلتر، آزادتر و جسورتر باشد، برایِ اجتماع هم بهتر است.»
برپایییِ فدرالیسم که پرودون آیندهیِ بیدرنگِ بشر را در آن میدید هیچ محدودیتِ مشخصی بر امکاناتِ بعدییِ تکامل وضع نمیکند، و وسیعترین گستره را برایِ هرگونه فعالیتِ فردی و اجتماعی ایجاد میسازد. در نگاه به فدراسیون، پرودون از اتحادِ ملی و سیاسییِ موجود در ناسیونالیسمِ تازهبیدارشدهیِ آن زمان الهام گرفته، که در افرادِ قدرتمندی مانندِ مازینی، گاریبالدی، لِلوِل و دیگران متجلی است. بدینترتیب، او بسیار بیش از بیشتر از همعصرانَش طبیعتِ اصلییِ ناسیونالیسم را شناخته و بدان معتقد است. پرودون اثرِ بسیار بزرگی بر رشدِ سوسیالیسم گذاشته، به رشدُنموِ آن بهخصوص در کشورهایِ لاتین کمکِ شایانی کرد.
ایدههایی شبیهِ نظراتِ سیاسی و اقتصادییِ پرودون که توسطِ پیروانِ بهاِصلاح آنارشیسمِ فردگرا در آمریکا تبلیغ میشدند، حامیانِ توانایی از قبیلِ ژوسیه وارن، استفن پرل اندرو، ویلیام بی گرین، لیساندر اسپونر، بنیامین توکر، اِزرا هِیوود، فرانسیس دی تاندی و دیگران یافتند، اما هیچیک از اینان نتوانست به ژرفنگرییِ پرودون برسد. حقیقت این است که بیشترِ متفکرانِ اندیشهیِ آزادیخواهی، افکارِ خود را نه از اندیشههایِ سیاسییِ پرودون، بلکه از عقایدِ لیبرالیسمِ آمرکایی آموختند، بدینترتیب است که توکر میتواند ادعا کند که «آنارشیستها صرفاً دموکراتهایِ جفرسونییِ ثابتقدم هستند».
بیانِ بسیار خوبی از اندیشههایِ آزادیخواهانه را میتوان در کتابِ ماکس استیرنر (۱۸۰۶-۱۸۵۶)، Der Einzige und sein Eigentum، یافت، که البته خیلی زود به فراموشی سپرده شده، تأثیرِ چندان بر رشدِ جنبشِ آنارشیسم نگذاشت. کتابِ استرنر عمدتاً کاری فلسفی است که ردِ اتکایِ انسان به قدرتهایِ برتر را در همهجا گرفته، از ترسیمِ نتایجِ کلییِ گرفتهشده از دانستههایِ حاصل از تجربه نمیهراسد. این کتاب متعلق به شورشییِ خودآگاه و سنجشگری است، که هیچ احترامی به اتوریته، هرقدر قدرتمند باشد، نمیگذارد، و فقط خواستارِ استقلالِ اندیشه است.
ولی پهلوانِ پرشور و انقلابییِ آنارشیسم، میخائیل باکونین (۱۸۱۴-۱۸۷۶) است، که آموزههایِ پرودون را بنیادِ اندیشههایَش قرار داد، ولی آنها را، بهخصوص در قسمتِ اقتصادی، بههنگامِ دفاعَش در فراکسیونِ فدرالیستِ انترناسیونالِ نخست از مالکیتِ جمعییِ زمین و دیگر ابزارِ تولید، گسترش داده، خواستارِ محدودیتِ حقِ مالکیتِ خصوصی به محصولِ کارِ شخص بود. باکونین همچنین مخالفِ کمونیسم بود، که در آن زمان هم، مثلِ چهرهیِ امروزینَش در بلشویسم، چهرهیی بسیار تمرکزگرا داشت. او میگوید: «من کمونیست نیستم، چرا که کمونیسم همهیِ نیروهایِ جامعه را در دولت متحد میسازد و خود جذبِ آن میشود؛ چراکه بهناچار به سویِ جمعآورییِ همهیِ دارایی در دستانِ دولت رانده میشود، ولی من خواهانِ الغایِ کاملِ اتوریته و قیمومیتِ دولتی هستم، که تا امروز، تحتِ ادعایِ اخلاقیساختن و تمدنبخشی، مردم را تحتِ ستم قرار داده و استثمار کرده».
باکونین انقلابییِ مصممی بود و حلِ دوستانه و مسالمتآمیزِ مشکلاتِ موجودِ جامعه را باور نمیکرد. او فهمیده بود که طبقاتِ حاکم، سرسختانه جلویِ هر شانسِ اصلاحاتِ بزرگِ اجتماعی را میگیرند، و بنابراین تنها راهِ رهایی را در انقلابِ بینالمللییِ سوسیالیستی میدید، که همهیِ نهادهایِ قدرتِ سیاسی و استثمارِ اقتصادی را نابود کرده، به جایِشان فدراسیونِ انجمنهایِ آزادِ تولیدکنندهگان و مصرفکنندهگان را برایِ رفعِ نیازهایِ روزمرهیِ زندهگی برپا سازد. از آنجا که او، شبیهِ بسیاری همعصرانَش، به زودهنگامییِ انقلاب باور داشت، همهیِ نیرویِ خود را خالصانه صرفِ اتحادِ عناصرِ انقلابی و آزادیخواه در داخل و بیرونِ انترناسیونال کرد، تا از انقلابِ آتی در برابرِ دیکتاتوری یا هرگونه بازگشتی به شرایطِ پیشین حفاظت کند. بدینترتیب است که میتوان او را، از جهاتی، بنیانگذارِ جنبشِ آنارشیسمِ مدرن به شمار آورد.
یکی از ارزشمندترین نظریهپردازانِ آنارشیسم، پیتر کروپوتکین (۱۸۴۲-۱۹۲۱) بود، که وظیفهیِ خود را، بررسییِ دستآوردهایِ علومِ طبیعییِ مدرن و دسترسپذیرساختنِشان برایِ مفهومِ جامعهشناسانهیِ آنارشیسم قرار داد. او در کتابِ مبتکرانهئَش، عاملِ همیارییِ متقابل در تکامل، دلایلِ خود را علیهِ بهاصطلاح داروینیسمِ اجتماعی برشمرد، که طرفدارانَش میکوشیدند با استفاده از نظریهیِ داوینییِ مبارزه برایِ تنازعِ بقا، شرایطِ موجودِ اجتماعی را تغییرناپذیر جلوه دهند. کروپوتکین نشان داد که این تصویر از طبیعت به شکلِ میدانِ بیحدُمرزِ نبرد، فقط کاریکاتوری از زندهگییِ واقعی است، و در کنارِ نبردِ وحشی برایِ بقا، که با چنگ و دندان انجام میشود، تمایلِ دیگری نیز در طبیعت هست، که خود را در همکارییِ اجتماعییِ گونههایِ ضعیفتر و بقایِ بعضی گونهها بر اساسِ تکاملِ غریزهیِ اجتماعی و همبستهگییِشان به نمایش میگذارد. بدینترتیب، انسان نه سازندهیِ جامعه، بلکه جامعه سازندهیِ انسان است؛ جامعه از گونههایِ پیشینی برایِ انسان به میراث گذاشته شده، بقایِ او، با وجودِ قدرتِ فیزیکییِ رقیبانَش، و درنهایت پیشرفتِ نامحدودِ او را تضمین کرده. این تمایلِ دویُم بهخوبی در عقبماندنِ قهقرایییِ گونههایی مشخص است که با وجودِ تمایلِ شدید برایِ مبارزه برایِ بقا، هیچ زندهگییِ اجتماعی نداشته، و صرفاً به قدرتِ فیزیکییِ خود متکی اند. این دیدگاه، که امروزه مدام پذیرفتهگییِ بیشتری در علومِ طبیعی و تحقیقاتِ اجتماعی مییابد، چشماَندازهایِ جدیدی بر بررسییِ تکاملِ انسان گشود.
از نظرِ کروپوتکین، این حقیقت حتی در استبدادیترین شرایط نیز صادق است، که بیشترِ ارتباطاتِ شخصییِ انسان با همنوعانَش، بر پایهیِ عادتهایِ اجتماعی، توافقِ آزاد و همکارییِ متقابل انجام میشود، و بدونِ آنها، اساساً زندهگییِ اجتماعی مقدور نخواهد بود. اگر اینطور نبود، حتی قویترین دستگاههایِ تحمیلِ دولتی هم نمیتوانستند نظمِ اجتماعی را حتی برایِ مدتی کوتاه حفظ کنند. ولی، امروزه، این رفتارهایِ طبیعی، که از درونیترین طبیعتِ انسان سرچشمه میگیرند، در تداخلِ مدام با نتایجِ استثمارِ اقتصادی و قیمومیتِ حکومتی، فلج شده، و این باعثِ ظهورِ نمایانترِ شکلِ متخاصمانهیِ مبارزه برایِ بقا در جامعهیِ انسانی و غلبهیِ آن بر شکلهایِ همکارییِ آزادی و کمکِ متقابل شده است. وجدان و مسئولیتپذیرییِ شخصی، و ظرفیتِ همدردی با دیگران، که زیربنایِ اخلاق و برابرییِ اجتماعی را میسازند، در آزادی بهتر از هر شرایطِ دیگری رشد میکنند.
کروپوتکین هم، مانندِ باکونین، انقلابی بود. اما او، مانندِ الیزه رکلوس و دیگران، انقلاب را تنها یکی از مراحلِ فرآیندِ تکامل میدید، که وقتی پدید میآید که رشدِ طبیعییِ خواستههایِ جدیدِ اجتماعی بهقدری توسطِ قدرت محدود شده باشد که ناچار شوند برایِ ادامهیِ ایفایِ نقشِ خود به عنوانِ عواملی در زندهگییِ انسانی، پوستههایِ قدیمی را با خشونت در هم شکنند.
کروپوتکین، بر خلافِ جمعگرایییِ باکونین و همکاریگرایییِ پرودون، نه فقط طرفدارِ اشتراکِ مالکیت بر ابزارِ تولید بود، بلکه آن را حتی به محصولِ کار نیز میگسترد، چراکه معتقد بود با فنآورییِ کنونی هیچ سنجهیِ برایِ سنجشِ میزانِ کار وجود ندارد، و از سویِ دیگر، با جهتدهییِ عقلانییِ روشهایِ مدرنِ کار، تضمینِ تأمینِ همهیِ انسان، امری مقدور خواهد بود. پیش از کروپوتکین هم، افرادی از قبیلِ ژوزف دجاک، الیسه رِکلوس، کارلو کافیرو و دیگران، آنارشیسمِ کمونگرا را طرح کرده بودند، ولی درخشانترین و بارزترین نمودِ این اندیشه، که امروزه میانِ بیشترِ آنارشیستها پذیرفته شده، در کارهایِ کروپوتکین بود.
در این میان لازم است یادی هم از لئو تولستوی (۱۸۲۸-۱۹۱۰) کنیم، که از خاستگاهی مسیحی، و بر پایهیِ آموزههایِ انجیلها، به ایدهیِ جامعهیی بدونِ حکومت رسید.
چیزِ مشترکِ میانِ همهیِ آنارشیست، خواستِ تشکیلِ جامعهیی آزاد از همهیِ نهادهایِ تحمیلگرِ سیاسی و اجتماعی است، و این عقیده که چنین نهادهایی جلویِ رشدِ آزادانه و سالمِ انسانیت را میگیرند. بدینترتیب، همکاریگرایی، جمعگرایی و کمونگرایی را نباید سیستمهایِ بستهیِ اقتصادی تصور کرد، که جایی برایِ پیشرفتهایِ بعدی نمیگذارند، بلکه اینها صرفاً وسایلی اقتصادی برایِ حفاظت از آزادییِ اجتماع هستند. حتی احتمالاً در جامعهیِ آزادِ آینده، سیستمهایِ اقتصادییِ مختلفی وجود خواهند داشت، که بر مبنایِ همکارییِ متقابل کار کنند، چه، هر پیشرفتِ اجتماعی، میبایست با تجربهیِ آزادانه و آزمونِ عملییِ شیوههایِ جدید همراه باشد؛ در آن جامعهیِ آزاد، هر امکانی وجود خواهد داشت.
همین مطلب دربارهیِ شیوههایِ گوناگونِ موردِ استفادهیِ آنارشیستها نیز صادق است. کارِ آنارشیستها، مهمتر از هرچیز، آموزش و آمادهسازییِ فکری و روانییِ مردم برایِ آزادسازییِ اجتماعییِ خودِشان است. هر تلاشی برایِ محدودسازییِ انحصارِ اقتصادی و قدرتِ دولت، گامی به سویِ واقعیتگرفتنِ این هدف است. هرگونه توسعهیِ سازمانهایِ اختیاری و داوطلبانه در زمینههایِ مختلف، و هرگونه فعالیتِ اجتماعی در جهتِ آزادییِ شخصی و برابرییِ اجتماعی، آگاهییِ مردم را عمیقتر کرده، و مسئولیتپذیرییِ اجتماعییِ ایشان را افزایش میدهد، و بدونِ اینها، هیچ تغییرِ مثبتِ اجتماعی مقدور نیست. بیشترِ آنارشیستهایِ زمانِ ما قانع شده اند که هر تغییرِ کلانِ اجتماعی، به سالها سازندهگی و آموزش نیاز دارد، و درنهایت هم بدونِ تنشِ انقلابی به عمل مبدل نخواهد شد، همانگونه که همهیِ پیشرفتهایِ بزرگِ اجتماعی تا امروز با چنین تنشهایی همراه بوده اند. البته خصوصیتهایِ این تنشها، بهکلی به قدرتِ مقاومتی که طبقاتِ حاکم برایِ جلوگیری از واقعیتیافتنِ نظمِ جدید از خود نشان میدهند بستهگی خواهد داشت. هرچه حلقههایِ گستردهتری از مردم به سازماندهییِ جامعهیی جدید با روحِ آزادی و سوسیالیم ایمان آورند، دردهایِ زایمانِ تغییراتِ اجتماعییِ آینده کمتر خواهد شد. چه حتی انقلابها هم فقط میتوانند ایدههایی که هماَکنون وجود داشته باشند را رشد داده و به اجرا بگذارند، ولی نمیتوانند خودِشان ایدههایِ جدید پدید آورند، یا دنیایِ جدید را از هیچ بنا کنند.
پیش از ظهورِ دولتهایِ تمامیتخواه در روسیه، ایتالیا، آلمان و سپس در پرتغال و اسپانیا، و درگرفتنِ جنگِ جهانییِ دویُم، سازمانها و جنبشهایِ آنارشیست تقریباً در همهیِ کشورها وجود داشتند. اما مانندِ همهیِ جنبشهایِ سوسیالیستِ دیگرِ آن دوران، هدفِ استبدادِ فاشیسم و حملاتِ ارتشِ آلمان قرار گرفته، تنها توانستند به زیستِ زیرزمینی ادامه دهند. از پایانِ جنگ، میتوان رستاخیزِ جنبشهایِ آنارشیستی را در تمامِ کشورهایِ اروپایِ غربی مشاهده کرد. فدراسیونِ آنارشیستهایِ فرانسه و ایتالیا هماَکنون مجمعِ خود را برگزار کرده اند، آنارشیستهایِ اسپانیا که هنوز هزارانِشان در تبعید، و عمدتاً در فرانسه، بلژیک و آفریقایِ شمالی میزیند نیز همینطور. روزنامهها و مجلههایِ آنارشیستی باز هم در بسیاری کشورهایِ اروپایی و بعضی مناطقِ آمریکایِ شمالی و جنوبی منتشر میشوند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر