ـ هرچه انسان نادان تر است فرمانبردار تر نیز هست و اعتماد مطلق بیشتر در هدایت اش نقش دارد .... ولی در آن لحظه ای که انسان ، انگیزه های حاکم بر اقتدارش را بررسی می کند در آن لحظه است که انسان شورش و انقلاب می کند. اگر او دیگر اطاعت نمی کند نه به دلیل فرامین سلطان است ، بلکه به این دلیل است که سلطان دلایل عقلانی فرامینش را اثبات می کند. او دیگر افتدار سلطان را به رسمیت نمی شناسد از این رو او سلطان خودش شده است (پیرژوزف پرودون از کتاب : مالکیت دزدی است)
ـ آیا این به معنای آن است که من هیچ اقتداری را قبول ندارم؟ چنین تفکری از من بعید است. من درباره مسایل مربوط به چکمه، به دوزنده چکمه مراجعه می کنم. در ارتباط با خانه، کانال یا خط راه آنه با معمار و یا مهندس مشورت می کنم.... ولی نه به چکمه دوز و نه به معمار.... اجازه نمی دهم که اقتدارش را برمن تحمیل کند. من به آن ها آزادانه و با تمام احترامی که شایسته هوش، شخصیت و دانش آنهاست، گوش می دهم، ولی همیشه حقوق بی چون و چرای خودم را درباره انتقاد و خرده گیری نگه می دارم..... من معتقدم که اقتدار لغزش ناپذیر است، حتی در قضایای ویژه، در نتیجه من ممکن است برای صداقت و بی ریایی افراد احترام قایل شوم، ولی به هیچ کس به صورت مطلق اعتقاد ندارم و اگر اعتقاد داشته باشم، ممکن است برای خود و شعور من، برای آزادی ام و حتی برای موفقیت تعهدم مصیبت آور باشد. این جریان بی درنگ مرا تبدیل به یک برده ابله ، یک وسیله و ایزار برای تمایلات و تمنیات دیگران می کند(میخاییل باکونین از کتاب : خدا و دولت)
0 نظرات:
ارسال یک نظر